در باب قشنگی تقارن

به امراض خودم فکر می کنم.  یکی از یکی اعجوبه تر.  مرض بی خوابی از فرط خستگی.  مرض سکوت در جمع وراجان و مدعیان و دروغگویان .  مرض ول چرخیدن در روزهای پرکاری.  مرض تاب موی بلند نداشتن!

مادرم روی موی بلند تعصب داشت.  می گفت دختر است و موی بلندش! و تمام سالهای تجرد من می گفت:  تا توی این خونه ای حق نداری موهاتو کوتاه کنی و هروقت رفتی خونه ی شوهرت هرکار خواستی بکن.  من هم شدم از این عقده ای ها که تا پایشان رسید به خانه ی شوهر موهایشان را از ته زدند . موی بلند یک چیز کاملا نامتناسب با جنس و حجم موهای من است و تا موهایم به اندازه ای می رسند سرم سنگین می شود و من هم دنبال راه حل. این بار راه حل را همسرم داد: کوتاهی یک طرفه.  من هم دویدم آرایشگاه و مدل درخواستی را روی سرم پیاده کردم. یادم نبود بگویم مرض تقارن هم دارم.  این یکی بیشتر وسواس است تا مرض.  توی هر چیزی حتی پلو و خورش هم دنبال تقارنم و آن را که پیدا کنم آرام میگیرم و وقتی پیدایش نمی کنم کلافه ام.  آرامش بخش ترین جای دنیا برایم حیاط مسجدهای قدیمی است که توی ظریف ترین کاشی کاری هایش هم تقارن هست.  آخ که چقدر قشنگ و باوقار و امن هستند.  بگذریم. 

موهایم را یک طرفه زدم و از همان زیر دست آرایشگر تا مشتریهای آرایشگاه ، تا دوست و آشنا و حتی مادرم لب به تحسینم گشودند.  مادرم؟! به حق چیزهای نشنیده!  من اما هربار خودم را در آینه ی دستشویی می بینم یک جور احساس عجیب دارم و نمی توانم مخم را قانعش کنم که بابا! تقارن را ول کن.  خوشگل شدی! مغزم از آن ته ها می گوید: توی روحت با این عدم تقارن بارز! و بعد می آیم بیرون و همسرم می گوید:  چرا اینقد خوشگل شدی تو ! و این جمله را روزی هزاربار تکرار می کند یک طوری که من دارم به کل ماجرا مشکوک می شوم!  من حتی وقتی توی آیینه هم خودم را نمی بینم احساس می کنم تمام وجودم یک وری شده.  خلاصه اینقدر با خودم درگیر شدم که افتادم دنبال درمان امراضم.  گفته اند راهش این است که به امراضتان توجه نکنید.  دارم روی خودم کار می کنم که عدم تقارن ها را نبینم.  لامصب دنیا هم پر از عدم تقارن است.  خیلی وضعیت بغرنجی است. 

ما ملت فقیر

من آن سال پیش دانشگاهی بودم.  خیلی خوب یادم هست.  پدرم یک کامپیوتر برایم خریده بود و به اینترنت دسترسی داشتم.  خبر پخش شدن آن فیلم همه ی مدرسه را برداشته بود.  من تلویزیون نمی دیدم و نمی دانستم این کدام بازیگر است.  حتی محض کنجکاوی هم دوست نداشتم فیلمش را دانلود کنم.  اینقدر وضعیتش برایم دردناک بود  که هیچ دلم نمی خواست توی آن حرکت دسته جمعی شرکت کنم و هیچ وقت هم نفهمیدم بقیه چرا این کار را میکنند؟ دنبال این قبیل فیلم هایید؟ اینترنت پر بود و هست از فیلمهای فانتزی تر و جالب تر!  دنبال دیدن فیلم رابطه ی شخصی جنسی او با یک نفر دیگر بودید؟ که چی؟ یک دقیقه خودتان را جایش می گذاشتید ببینید خوب است روابط شخصی شما ناخواسته در دسترس همه باشد؟ خیلی ساده است این سوال و جواب ساده تری دارد.  ولی حتی دوستانم می گفتند:  وااای دیدیش چیکار می کرد؟! ندیدی؟! جوری رفتار می کردند انگار خودشان توی رختخواب مریم مقدس اند! ما ملت فقیری هستیم . توی فرهنگ.  فقیر و عقب افتاده. 

خوشحالم که زنها حالا معنی قدرت خودشان را می فهمند و می توانند از وسط اتفاقات این چنینی (که برای ویران کردن یک آدم کافیست) بلند شوند و مسیر حرفه ای شان را توی یک کشور دیگر ادامه بدهند.  خوشحالم که زنم و شاهد دیدن زنان قوی و عمیق و پرشوری مثل زهرا امیرابراهیمی.  

یک چیزی فقط توی این شخصیت زیبا اذیتم کرد. همان لحظه که گفت تا آخرین لحظه منتظر یک ایمیل یا پیغام عذرخواهی بودم ... . 

به وقت فیلم در آشفتگی

من هم دل به بی خیالی اش دادم که در این وضعیتی که هستیم نیمه ی شب تازه یک فنجان اسپرسو می زنیم و می نشینیم پای فیلم دیدن. مطممئنم اگر الان این ها را بخواند می گوید : تو چه وضعیتی هستیم مگه ؟! من هیچ وقت نتوانستم مثل او باشم و وسط یک دنیا کار و استرس بنشینم پای بی اهمیت ترین برنامه ی تلویزیون جوری که انگار  هیچ مشکلی توی دنیا وجود نداره!  فقط کم کم یاد گرفتم که میشه شبای امتحان فیلم دید ، یا وسط یه دنیا کار توی زندگی رفت بیرون و با دوستان گردش کرد و از این دست کارها که قبلا برام تعریف نشده بود . 

روی همین منوال زندگی هستیم که چند شب پیش فیلم "the ballad of buster scruggs" را دیدیم . 

the ballad of buster scruggs یک فیلم هشت اپیزودی درباره ی مرگ از برادران کوئن است . یک فیلم قشنگ به معنی واقعی کلمه که خوش سلیقگی کارگردانانش خوب توی چشم است  و اگر چیزی هم از محتوا متوجه نشوید غرق صحنه های سینمایی و مناظر بی نظیر آن می شوید و ساعتی دنیای زیبا را می بینید.  اما واضح تر از آن نگاه پوچ گرایانه ی فیلم به دنیاست.  چیزی که برای من دیگر مثل روز روشن است.  غیرقابل پیش بینی بودن و اتفاقی بودن قضایا عین مشت میخورد توی صورتت در جریان فیلم.  از آن فیلمهای معناگرا نیست که هرچیزی را به هر چیزی توی دنیا ربط می دهند.  کاملا واقعی است.  جهان بینی ام به جهان بینی شان نزدیک است .

پی اس:  روزهای بدی داشتم.  خیلی بد.  اما گذاشتم کنار و آرام از کنارش رد شدم.  این همه ی کاری است که یکی مثل من می تواند انجام بدهد.  این طوری قشنگترم . دیگر مثل بچه ها با خودم فکر نکردم مسبب حال بد من چطور می تواند شب سرش را بگذارد و بخوابد.  دیگر هیچ فکری نکردم.  فقط رد شدم.  "خیال" خواجه امیری را که می شنیدم میتوانستم تا ابد به حال همه ی تجربه ام گریه کنم(که هیچ ربطی هم به هیچ جای تجربه ام نداشت! ).  من فقط خیلی بد حال بودم ...

بحران جدید

یا من در محاسباتم اشتباه کردم و یا دنیا من را عوضی گرفته که درست از روز تولدم به بعد دچار نوعی افسردگی مزمن شدم.  چیزی که نامش بحران سی سالگی است را گذراندم و این یکی نمی دانم چیست ؟ طوفان سی و یک سالگی؟ اختلال سی و یک سالگی ؟! یا چه کوفتی دقیقا؟! به جرئت می توانم بگویم احساس ناخوشایندی که امسال در روز تولدم داشتم هیچ وقت نداشتم و به پاس این حس ، سه بار کیک تولد خوردم و شمع فوت کردم و یک آرزوی یکسان کردم.  در واقع از روز تولدم تا همین چند دقیقه ی پیش روی دور "امشب شب ما غرق گل و شادی و شوره و مابقیش" بودم و مدام از خودم می پرسیدم:  کی قرار است این کیک ها و شمع ها و فوت ها تمام شود ؟ واقعا سی و یک سالگی اینقدر خوشحالی ندارد. یا حداقل من که نمی دانم چه مرگم هست اصلا خوشحال نیستم.  

یکی از دوستان قدیمی ام که مدتهاست خبر چندانی ازش نداشتم تولدم را تبریک گفت و من با پیغامی سراسر تعارف و خجالت جوابش را دادم.  بعد او در جوابم گفت : بعضی از تاریخا توی روزمرگی هم از بین نمیرن.  نمی دانم چرا این حرفش به جای اینکه قند توی دلم آب کند غمگینم کرد.  چون من تاریخ تولدش را درست و دقیق یادم نیست؟(من تاریخ تولد کی را درست و دقیق یادم هست؟! همیشه با تاخیر و ببخشید تولد آنهایی که مثلا برایم مهم هستند را تبریک می گویم!) چون مدتهاست خبر خاصی ازش نداشتم؟ چون تاریخ تولد من توی روزمرگیش گم نشده ولی مال اون تو روزمرگی من گم شده؟ نمیدونم.  

سین شین که دو ساله خیلی شیک و مجلسی یادم میره تولدشو تبریک بگم دوباره با تاکید بر اینکه هنوز بعد از این همه سال و این همه دوری چیزی عوض نشده تولدمو تبریک گفت . 

اما بین همه ی اینها من دلم می خواست دو نفر تولدمو تبریک بگن که میدونستم نمیگن.  کاف نون که اصلا نمیدونه تولدم کی هست و یک نفر دیگه.  دلم می خواست از کاف نون کادو بگیرم که به همون علت که نمیدونه تولدم کی هست قضیه از بیخ برایم منتفی بود ولی خب بازهم دلم میخواست دیگر!

اصلا به درک که من تاریخ تولدها رو فراموش می کنم و روز تولدم منتظرم کسی بهم تبریک بگه که اصلا نمیدونه تولدم کی هست ! مسئله ام الان این حجم افسردگی است که انگار متوجه نیست من بحران را رد کردم.  عزیزم! اشتباه گرفتی!  من یک سی و یک ساله ام که یک سال تمام توی بحران سی سالگی دست و پا زدم و الان وقتشه یک نفس راحت بکشم.  یک چیزی توی خرخره ام فشار می دهد و دلم می پیچید و بغضم می گیرد. می خواهم تمام بشوند اینها.  پنج روز کافی است. 


حق کشی

من از آن دسته آدمهام که با قلدری تمام پای آزادی هایم می ایستم و معتقدم باید به آزادی های آدمهایی مثل من احترام بگذارند.  من حق دارم ساعت ده و نیم شب از خانه بروم بیرون تا هوایی به سرم بخورد . این چیزی بود که چند شب پیش با تمام وجود پایش ایستادم.  درواقع همه ی چیزی که می خواستم یک نخ سیگار زیر آسمون خدا بود.  این شد که به اولین دکه ی روزنامه فروشی که رسیدم گفتم:  یه بسته مالبرو بدید و از معدود بارهایی بود که پیش از دادن کارتم پرسیدم:  چقد میشه؟ و پسرک دیلاق توی دکه گفت:  25 تومن.  راستش من به اندازه ی کافی برآشفته بودم و با شنیدن این رقم هم همه ی کرک و پرم ریخت و گفتم: از کی یه بسته سیگار شده 25 تومن ؟ و پسرک با لحنی که اصلا خوشم نیامد گفت: از کی سیگار نکشیدی ؟ دراقع من در وضعیتی بودم که با یک دیالوگ اضافه تر خودم را از همان فسقل پنجره ی دکه می انداختم تو و یقه ی آن پسرک را می گرفتم و فقط به خاطر اینکه من را "تو" خطاب کرده بود یک تو دهنی نثارش می کردم.  پس برای جلوگیری از همه ی اینها کارتم را پس کشیدم و نشستم توی ماشین و از اولین سوپر به جای یک بسته ، دو نخ سیگار گرفتم و خودم را رساندم به کوچه ی نسبتا خلوتی و ماشین را پارک کردم.  بخاری را مقابل صورتم زیاد کردم و پنجره ها را هم پایین دادم.  کاملا جهان سوم گونه چون من یک جهان سومی ام و دلم میخواست دود سیگارم را ول بدهم توی هوای سرد و گرمای بخاری هم برود توی حلق خودم . ازین مدل حال کردن ها . تا همین سال قبل بابت هر ساعت فک زدنم و مطالب را توی مخ یک مشت خنگ و خل کردنم 25 هزار تومن می گرفتم.  یعنی هر ساعت تدریس در این مملکت مساوی یک بسته سیگار است!  من توی همین دو دو تا کردن هایم بودم که یک هیوندای مشکی کمی دورتر از ماشین من ایستاد.  بعد دنده عقب گرفت و کمی جلوتر از ماشین من ایستاد.  اندکی بعد هم دنده عقب گرفت و من که احساس مزاحمت کردم به سرعت آن ابزار ملعون را قایم کردم و شیشه ها را بالا دادم و سرم را گرم گوشی ام کردم و هیوندای مشکی رفت و من دوباره آن سلسله کارهای جهان سومی ام را از سر گرقتم.  سیاوش قمیشی هم یک چیزهایی می خواند که اصلا گوش نمی دادم و فقط چون صدایش شبیه دود سیگار است آن را به خلوتم راه دادم.  دوباره هیوندای مشکی برگشت . حوصله ام سر رفت.  ماشین را روشن کردم و هیوندای مشکی را قال گذاشتم.  به اولین میدان که رسیدم یک هیوندای مشکی تقریبا وسط خیابان پارک کرده بود.  با خودم گفتم یعنی این همان هیونداست؟ سر پیچ که خواستم دور بزنم یک هیوندای مشکی راهنما زد که یعنی او هم می خواست دور بزند. یعنی این همان هیوندای مشکی بود ؟ پشت چراغ قرمز ماندم.  دو تا ماشین جلویی هیوندای مشکی بود.  داشتم در مرز جنون قدم میزدم . هیونداهای مشکی از جانم چه می خواستند در آن وقت شب؟ هیچ حوصله ی توجیه آزادی را برای خودم نداشتم چون من در آن وقت شب اصلا چیزی به اسم آزادی نداشتم پس برگشتم به خانه.  مغموم و سرخورده.  با کورسوی امیدی که به زودی همه چیز درست می شود. 

-سالها قبل ، یک عصر بهاری شاید.  یا تابستانی ، توی خیابان قدم می زدیم . از سینما برگشته بودیم.  همه ی آدمهای درست و حسابی زندگی ام اکیدا توصیه کرده بودند این فیلم را ببینم.  چیزی از رضایت درونی توی آن عصر بهاری یا تابستانی توی ما موج می زد.  فیلم ما را ارضا کرده بود.  من فقط این را خاطرم هست که گفت: 

اونجایی که توی فیلم پسره تعریف می کرد که یک بار معلم شون پرسیده هرکسی از چی توی زمستون خوشش میاد ؟ و هرکی یه جوابی داده.  دختره اما جواب داده : از بوی پوست پرتقال سوخته روی بخاری توی روزبرفی و پسره گفته میدونستم تو یه چیزی می گفتی که با بقیه فرق داره.  تو با بقیه فرق داشتی گلی ... اونجاشو یادته ؟

گفتم:  آره.  بعد یه مکث طولانی. 

-توام با همه فرق داشتی ...

به مغزم فشار میارم که بعدش چی گفتیم ، کجا رفتیم ، چی خوردیم ، مطلقا هیچی یادم نمیاد.  کم کم به این نتیجه میرسم این یه خواب بوده. 

-یک نفر کیس ما را روشن کرده و این فیلم را رویش ریخته و رفته و ما هم هیچ نفهمیدیم. دیشب فایل را باز کردم.  دوباره فیلم را دیدم و کیف کردم.  اندکی فاصله انداخت بین من و حال نه چندان مساعدم.  

سر صبحی باران تندی می بارید.  بیدار شدم و دیدم که خواب مانده.  بیدارش کردم . گفت:  نمیخوام برم سر کار.  امروز تولدته.  تولدت مبارک ... گفتم:  داره بارون میاد یا من دارم خواب می بینم؟ خندید.  بعد گفت:  تو با همه فرق داشتی.  هنوزم با همه فرق داری... 

دیگه مطمئن شدم همه چیز خوابه.  خواب قشنگی برای یک روز تولد.  اما او بعد اصرار داشت که خواب نبوده.  

سی سالگی که رد شد چیزهای بزرگ دنیا را فراموش می کنی.  کم کم می فهمی یک موجود کوچک بی اهمیت توی کهکشانی و دنیا بدون تو ذره ای تکان نمی خورد.  بعد چیزهای ساده برایت پررنگ می شوند.  چیزهای مثل اینکه فقط برای یک نفر توی دنیا با بقیه فرق داشته باشی.  این همه ی دستاوردت از زندگی باشد هم کافی است.  یک دستاورد عمیق برای یک روز تولد عجیب! 

از افتضاحات

وضعیت یادگیری زبان آلمانی من یک نمودار سینوسی لرزان است که یک روز من آن بالا ایستادم و می توانم ده دقیقه پشت سر هم آلمانی حرف بزنم و یک روز هم آن ته ایستادم و نه تنها روی جملات ساده ای قفل می کنم که با اشتباهات فاحشی در امتحان میان ترم ، نمره ی افتضاحی میگیرم و آن را می گذارم در صدر افتضاحات تمام دوران تحصیلی ام ! از آنجایی که موضوع از" دورهمی"  و "حالا هروقت تونستم می خونم " و " هنوز که عجله ای نیست " رسیده به موقعیتی که همه چیز جدی است و اتفاقات از آنچه فکر میکنم به من نزدیکترند و ناگهان هم زود دیر می شود ، دیروز بعد از آن نمره ی افتضاحی که گرفتم احساس کردم باید یک تکان اساسی به خودم بدهم چرا که با این سطح زبان ام آنجا نه تنها نمی توانم کار کنم بلکه حتی یک آدامس هم نمی توانم بخرم ! 

 زندگی هم مسخره اش را با من درآورده . مثلا پریشب که می توانم از آن یه عنوان یک شبِ تاریخی دیگر در مسیرِ تغییراتِ هورمونی ام نام ببرم ، تصمیم گرفتم برای اولین بار برای تولدم کادویی تقدیم خودم بکنم و در ساعت یک و چهل دقیقه ی شب ، یک خرید آنلاین کردم و از عجایب روزگار بود که در آن ساعت نیمه ی شب هم بعضی ها پشتیبانی می دهند ( احتمالا برای هورمون قاطی هایی چون من ! ) و بعد خوشحال و خندان از کادویی که برای خودم گرفتم سرم را گذاشتم و خوابیدم . اما دیروز که آن اشتباهات را در برگه ی میان ترمم دیدم خودم را نه تنها لایق کادوی تولد که لایق هیچ کادویی ندیدم و حتی دلم خواست همین چیزهایی را که دارم و موجبات سرخوشی ام است را هم از خودم بگیرم ! و درواقع از دیشب دارم با خودم دعوا می کنم و کودک درونم را به فحش و کتک گرفتم ! نه اینکه معیار نمره باشد اما این میزان گند زدن در امتحان فقط از بچه های تخس و بی سواد و نخاله بر می آید . 

البته بعد از حدود هجده ساعت کلنجار رفتن با خودم ، دیدم تنها راه حل دادن یک تکان اساسی به ماتحت محترم ام و جدی گرفتن این زبان است . می دانید رابطه ی من با این زبان شبیه پسرهایی است که می خواهند یک دختری را بپیچانند و دیروز این زبان خیلی جدی ایستاد توی صورتم و گفت : یا من را توی زندگی ات جدی بگیر و یا کاری می کنم که آبرویت جلوی همه ( از جمله میم واو ! ) برود !  دختر پُرفَندی است لعنتی ! 

پی اس:  پرفند در لهجه ی ما به معنی مکار و حیله گر است. 

تکرار غریبانه ی روزهام

-هم کلاسی آن شرلی دختر شهردار بود.  یک مهمانی بزرگ در خانه اش تدارک دیده بود و آن شرلی را به توصیه ی مادرش دعوت نکرده بود.  شب مهمانی بچه ها با نوعی شیرینی پذیرایی شدند که خیلی خوشمزه بود.  یکی از بچه ها گفت:  چقد جای آنه خالیه و رو به میزبان گفت:  میشه ازین شیرینیا یکی برای آنه ببرم ؟میدونید اگه یکی ازین شیرینیا رو به آنه بدم واکنشش چیه؟ اون میگه اگه تونستم شیرینی به این خوشمزگی رو بخورم حتما می تونم از خوشحالی کل روز رو روی دستام راه برم! 

-آنه یک مهمونی تدارک می بینه.  با برگ درختها کارت دعوت درست می کنه.  هم کلاسی هاش توی جنگل دور میزی نشستند که آنه با برگ درختها لیوان درست کرده و مقابل هرکدومشون گذاشته.  یکی از بچه ها میگه:  بچه ها بیایید براتون چایی بریزم. یکی دیگه میگه:  اینجا که چایی نیست! اولی در جوابش میگه:  آنه میگه اگه باور کنیم توشون چایی هست حتما چایی هست.  

آنه به عنوان کادو یک گردنبند بلوط درست می کنه و یکی هم به دختر شهردار میده و بهش میگه:  این بلوط شادیه.  هروقت این گردنبند رو ببینی خوشحال میشی.  باور کن که خوشحال میشی.

-آنه شرلی خونم به شدت پایین آمده.  زیر بار نگرانی ها و دغدغه های زندگی روزانه له شدم و باور و ایمان بی ارزش شدند.  کاش میشد کمی آنه ریخت توی سرنگ و تزریق کرد توی رگ هام.  این روزها بعضی چیزهای مهم را کم می آورم. 

گوشی ای که دیگر آلارم نمی دهد

تمام امروز دلم دو تا چیز می خواست.  اول یک غزل که وضع و حالم را مو به مو و با واژه های قشنگ و درست توضیح بدهد . یا یک شعر نو. کمی توی فروغ پرسه زدم و چیزی پیدا نکردم.  فروغ یا افسرده است یا عاشق.  حتی به یک بیت هم راضی شدم اما چیزی پیدا نکردم.  دوم دلم سیگار می خواست.  این یکی دم دست ترین چیزی است که هرکسی می تواند بخواهد اما شرایط خودش را می طلبد که متاسفانه امروز نداشتم.  امروز خیلی از خودم می پرسیدم که چرا هرچقدر هم با خواهرشوهرت حال کنی نمی توانی جلویش سیگار بکشی ؟! خلاصه دلم سیگار می طلبید و شعر و شاعری و شومینه و آتش و پتو و ازین چیزها! 

می دانید یکی از آپشن هایی که دوست داشتم می داشتم خلاصه کردن حال و احوالم در موجزترین جمله ی ممکن بود.  یا حتی کشیدن نقاشی حال و احوالم . در آن صورت زندگی خیلی زیبا بود و قلبم تو مشتم بود و مگر میشد بد باشد فردا! یک دائم المستی میشدم از شور زندگی.  چیزی که الان نیستم.  حالا که این نشدم و به این وقت شب هم رسیدم باید بگویم دلم یک چیز دیگر هم می خواهد: مستی! 

'1:40

دیروز ساعت یک ربع به سه نشستم پای کارم.  خب تم کمی عوض شده و من این روند جدید را خیلی بیشتر می پسندم.  ما به محضی که پنگوئن چشم هایش را می گذارد روی هم خیمه می زنیم روی لپ تاپمان و خود من با چنان تعجیلی کارهایمان را انجام می دهم که انگار دنبالم کردند .  تا جایی که لپ تابم جواب بدهد تب باز می کنم و چندین تا ورد و اکسل و شونصد تا چیز را سرچ می کنم و همزمان به ده نفر پیغام می دهم و اینقدر وسط این شلوغی گیر می کنم که فقط بیدار شدن پنگوئن می تواند نجاتم بدهد.  اما دیروز ساعت یک ربع به سه این کارها را نکردم بلکه موضوع موردنظرم را سرچ کردم و یک ورد باز کردم و به هیچ کس پیغام ندادم.  پیش از آنکه پنگوئن بیدار شوم مقاله ام تمام شد و لپ تاپ را بستم و کتاب آلمانی ام را باز کردم چون فردا میان ترم داشتم. نمی دانم این چه وضعی است که ترم هنوز شروع نشده و استاد و شاگرد همدیگر را درست ندیدند و نشناختند میان ترم داریم و به چشم برهم زدنی پایان ترم .  زمان ما هر ترمی یک فصل طول می کشید .  با خودت می گویی شتاب دنیای مدرن به کلاس زبانها هم رسیده!  بگذریم.  پنگوئن من هنور خواب بود و من به هیچ چیزی فکر نمی کردم به جز چیزهایی که می خواندم.  شکل عجیبی از آرامش بود که البته وقتی داخلش غوطه ور بودم متوجه اش نشدم.  ساعت چهار و بیست و پنج دقیقه همه چیز مثل قبل شد.  من دویدم در آشپزخانه و چایی دم کردم.  همزمان به مادرم تلفن کردم و گوشی به دست میوه ها را شستم .  دنبال پنگوئنم دویدم که برس را در لباسشویی گذاشته بود و لاک های من را روی میز چیده بود و پلن بعدی اش انتقال کفش های مجلسی من به روی مبل بود! لباسهایش را پوشیدم و زندگی در فرم "هر دقیقه به هزارتا چیز فکر کردن " و "همزمان نگران هزارتاچیز بودن" و "مغز آشفته ی شلوغ و درهم" بازگشت.  بعدش متوجه آن یک ساعت و چهل دقیقه ی جادویی شدم.  توی آن مدت همه چیز در یک سکون بود و نظم. خلوت و بی سرو صدا.  ایده ای ندارم که مغز بقیه چه جور جایی است اما مطمئنم برای خیلی ها ، تمام روز مثل یک ساعت و چهل دقیقه ی من کار می کند و باید بگویم عمیقا و شدیدا به آنها حسودی می کنم. دلم می خواهد یک ساعت و چهل دقیقه ام تا ابد کش پیدا می کرد. آنوقت همینجا بهشت بود چون به قول یک بنده خدایی که یادم نیست کی بود:  بهشتی که در آن فقط بخوری و بخوابی و نیاز جنسیتو برآورده کنی و جایی برای تفکر و خلق کردن نداشته باشی جای بس مسخره ای است (حیف که اصل جمله را هم یادم نیست و فقط از مضمون مطمئنم ).  حالا به نظرم درست می گویند که بهشت و جهنم همینجاست . توی وجود ماست. می دانم بهشت زیباتر از آن یک ساعت و چهل دقیقه نخواهد بود.  یعنی مطمئنم. 

بار سنگین هستی

همین سفر اخیر که دیدمش و صحبت کتاب شد پرسیدم:  راستی تو "بار هستی " رو داری ؟ و او گفت: اوهوم و بعد از مکث کوتاهی گفت: سوالت جدی بود ؟ گفتم:  آره چطور مگه؟  و او گفت:  چون هدیه ی خودت بود برای تولدم!

امان از این حافظه. چطور فراموش کردم که برای تولد همه یا "بار هستی" را می برم و یا "ناتور دشت" و با اینکه همه ی کسانی که از من که از من کادو می گیرند با هم برابرند اما آنهایی که از بقیه برابرترند " بار هستی" را می گیرند و با اینکه تمام اوقات فراغتم با کتاب پر می شود اما این دو تا کتاب را نخواندم و اگر هم برایتان سوال است که چرا چیزی که خودم نخواندم را کادو می دهم باید بگویم چون کتابی که خودم خواندم را نوعی زندگی زیسته می دانم که به عنوان کادو برای دوستانم مناسب نمی بینم . 

اما این بار کمر همت را بسته ام که تا سی سالگی ام تمام نشده یکی از این دو تا کتاب را بخوانم و از این رو بار هستی را از پایتخت کشاندم تا اینجا و کو تا بتوانم وقتی خواندم دوباره به دستش برسانم. 

بار هستی باید کتاب خیلی خوبی باشد.  این را از همان دو صفحه اولش فهمیدم که دلم خواست همه ی دو صفحه را اینجا بنویسم.  بله چون من همانقدر که حافظه ام یاری نمی کند ، جوگیرم و اگر دیدید کل کتاب را اینجا نوشتم هیچ تعجب نکنید.  


از جنگ ، از جدایی و نفرت دلم گرفت 

دلتنگ بازوان توام

صلح تن به تن! 

-جواد گنجعلی 

این تمنا که به سوی تو دراز است

همه ی پنج سال پیش به اندازه ی  همین یکی دو روز جای خالی اش را احساس نکردم. گمانم حتی در تمام بودن اش.  زندگی بدون پدر شبیه خانه ی بدون سقف است.  دیوارهایی که اگر یک متر هم ضخامت داشته باشند باز آسیب پذیرند.  

من اون روز نوزده ساله بودم.  اون روزی که احساس کردم به خاطر من حاضره کاری رو بکنه که یک عمر نکرده.  اون روز توضیح نداد که بخاطر تو باشه ، چشم.  اون روز هیچی نگفت اما بعد از اون روز تمام زندگی ما عوض شد.  تنها گوشه ی مطمئن دنیا که به خاطر من حاضر بود هرکاری بکنه حالا نیست و اندوهی بزرگتر از این نیست . من با همه ی چیزهای آزاردهنده ی دنیا تنهام و کسی نیست که به خاطر من دنیا رو عوض کنه . 

From M, With Love

ای تو هم سقف عزیز

 نظرت چیه که آلبوم کوهن سه سال بعد از مرگش توی این روزا درمیاد؟ 

چون وقتی میای خونه و میگی "کوهن بذار" رو دوست دارم. وقتی وسط بعضی آهنگاش میگم: وای میفهمی چی میگه؟ و تو میگی:  نه:)

به نظرت بر سر قلب هایمان چه می آمد؟ ...


پی اس:  لئونارد کوهن دنیا رو قشنگ تر نکرده؟ 

سوم اش

- میم واو دیروز از درآمد و زد به فارسی حرف زدن.  من خیلی دلم می خواست یک جوری گوش هایم را بگیرم و نشنوم چون بار قبل که فارسی حرف زد تا دو جلسه سرم را از خجالت نمی توانستم بالا بیاورم.  این بار هم شروع کرد و گفت:  "آن سالی که ما از ایران رفتیم که مثل حالا نبود ، ته اش ما چهار تا فیلم بروسلی دیده بودیم.  از هواپیما که پیاده شدیم دیدیم یه دختر و پسره لب تو لب(که دقیقا نمیدونم مصدر و ریشه ی این فعل و معناش چی بود ؟! لب تو لب کردن؟ خوردن؟ ماچ ماچ ؟) اونم نه یه دقیقه دو دقیقه ، نیم ساعت! ( یعنی من واقعا برام سوال بود که عین نیم ساعت رو واستاده و نگاهشون کرده ؟! )بعدم رفتیم سر کلاس دیدیم اونجا دو تا دختر لب تو لب! گفتیم باز خدا پدره فرودگاهو بیامرزه! حالا اونجا مثه اینجا نیس که. اونجا سهوا هم مالیده بشی به یکی میره ازت شکایت میکنه..." . این بحثش رو واقعا نمیدونم تا کجا میخواست ادامه بده ولی بچه ها لطف کردند و زدند به شوخی و خنده و خداروشکر موضوع فراتر از مالیدن و لب تو لب ! نرفت .  من هم تا آخر کلاس دست و پایم را جمع کرده بودم و سرم را بالا نمی آوردم.  یعنی نمی دانستم آن قد و قواره و ته ریش ها چطور می توانند توی چشم های من نگاه کنند؟!

- به نظر بعضی از حس هایم را از دست دادم مثلا دیروز تنها یک درد خفیف توی پاشنه ی پاهایم حس می کردم وقتی در حال خونه سازی با پنگوئنم بودم اما چشم که باز کردم دیدم پاهایم تا صندل غرق خون است . حافظه ام هم یاری نمی کرد که کجا این بلا سرم آمده . لی لی کنان گذران امور می کردم که امروز از کمر درد همان لی لی را هم نمی توانم بکنم و نشستم یک گوشه زیر آوار کارهای عقب افتاده . امیدوارم زنده و سالم از این وضع دربیایم. در هیچ سالگرد ازدواجی چنین شل و پل نبودم ! 

دنیای این روزای ما

علاوه بر نبود اینترنت ، احساس می کنم زیر حملات پارازید در حال جان دادن هستم.  تلویزیون ایران برای من یک جعبه ی هیستیریک کننده است که به آنی می تواند اعصاب من را از صفر به هزار و شونصد برساند .  پدر خدابیامرزم هیچ وقت تلویزیون ایران را نمی دید و همیشه یک جنگ بی پایان در خونه ی ما سر این موضوع بود چون پدرم منش دیکتاتور مابانه ای داشت و خوش نداشت کسی از اهل خانه پای برنامه های دوزاری آن سالهای تلویزیون ایران بنشیند.  بعد هم حتی زمانی که خبری از ماهواره ی فارسی زبان و شبکه های فارسی زبان لس آنجلسی نبود ، یک روز با یک رسیور ترکیه آمد خانه و از آن روز ما مجبور بودیم صبح و شام ابراهیم تاتلیس  را ببینیم که در برنامه ای میان حضاری که یکی در میون روسری های گل گل شان را تا زیر ابرو کشیده بودند پایین، آهنگ هایش را می خواند و حضار هم مثل بچه های مهدکودک خودشان را این طرف و آن طرف می کردند . بعد یک دقیقه تلویزیون ایران می توانست تمام روزش را خراب کند.  این روزها دارم پدرم را توی خودم می بینم.  بدون کم و کاست. 

خب نمیدونم بقیه متوجه شدند یا نه.  از وزیر ارتباطات بگیر تا رییس مخابرات و حتی مسئول یک سیم باطله دارند جوری رفتار می کنند که انگار قرار نیست اینترنتی وصل بشه . همین آقای وزیر ارتباطات  در اظهاراتشون گفتند که می دونند شرکتهایی تا نود درصد هم ضرر کردند (و توی نگاهشون این بود که به هیچ جاشون نیست!) و می دانند موتورهای جست و جویشان هنوز جای کار دارد(که توی نگاهشون بود فعلا همینی که هست). اما انشالا همه چیز رو به بهبود است(که توی نگاهشون بود با این شرایط فعلا کنار بیاید تا درست شه ).

آخه عزیز دل!  برای کره شمالی کردن اینجا ، اول دست می گذاشتید روی یک جای دیگر نه جای حساسی مثل اینترنت! این موتورهای جست و جوی شما به ویکی پدیا ای لینک می دهند که خودش فیلتر است! این پیام رسان های شما را خارج نشین ها نمیتوانند نصب کنند.  این اطلاعات ورودی وب سایت هاتون برای قرن 21 زیادی کهنه است.  این ملت بدبخت روی اینترنت شب و روز در حال جون کندن و یه لقمه نون دراوردن اند.

یک استادی داشتیم ما در یک دانشگاه مثلا درست و حسابی در مقطع ارشد که حتی ایمیل نمی توانست بفرستد (بدون ذره ای غلو) و کار کلاسی اش هنوز که هنوزه فیش نوشتن از کتاب روی کاغذ!  است.  بین ما معروف بود که ایشون که از پله ها پایین میاد از کفش های مارک "اکو" اش می شناسیمش ، منزلش زعفرانیه بود ، ماشینش چیز خفنی بود که اسمش را نمی دانم.  شهروند کانادا بود اما تهران زندگی می کرد. عزیز دل!  همه مثل شما و استاد ما نیستند.  کار و زندگی من که به درک ، اما خیلی ها کسب و کارشون روی نته و الان همه چیزشون مختل شده و تا نود درصدم ضرر کردند! توی زعفرانیه زندگی نمی کنند و احتمالا مارک اکو را حتی نمی شناسند.  ایران پر ازین آدم هاست.  

حالا همه ی اینا هیچی.  چند روز پیش یکی به من پیغام داد( در همین مکان) که نوشته هاتو خوندم و ازت خوشم اومده و میخوام یه دو کلمه ای با هم حرف بزنیم!  بعد گفت بیا اینم آدرسم.  بعد گفت تو دیگه کی هستی مگه چند تا کامنت با هم رد و بدل کنیم چی میشه ؟ الان که بیکاریم!  

باورم نمیشه فعالیت های اوقات بیکاری رد و بدل کردن کامنته!  فکر می کنم وارد یک دنیای سورئال به شدت زشت و سیاه شدم و منتظرم یک نفر دستم را بگیرد و ببرد توی دنیای واقعی خودم.