تکرار غریبانه ی روزهام

-هم کلاسی آن شرلی دختر شهردار بود.  یک مهمانی بزرگ در خانه اش تدارک دیده بود و آن شرلی را به توصیه ی مادرش دعوت نکرده بود.  شب مهمانی بچه ها با نوعی شیرینی پذیرایی شدند که خیلی خوشمزه بود.  یکی از بچه ها گفت:  چقد جای آنه خالیه و رو به میزبان گفت:  میشه ازین شیرینیا یکی برای آنه ببرم ؟میدونید اگه یکی ازین شیرینیا رو به آنه بدم واکنشش چیه؟ اون میگه اگه تونستم شیرینی به این خوشمزگی رو بخورم حتما می تونم از خوشحالی کل روز رو روی دستام راه برم! 

-آنه یک مهمونی تدارک می بینه.  با برگ درختها کارت دعوت درست می کنه.  هم کلاسی هاش توی جنگل دور میزی نشستند که آنه با برگ درختها لیوان درست کرده و مقابل هرکدومشون گذاشته.  یکی از بچه ها میگه:  بچه ها بیایید براتون چایی بریزم. یکی دیگه میگه:  اینجا که چایی نیست! اولی در جوابش میگه:  آنه میگه اگه باور کنیم توشون چایی هست حتما چایی هست.  

آنه به عنوان کادو یک گردنبند بلوط درست می کنه و یکی هم به دختر شهردار میده و بهش میگه:  این بلوط شادیه.  هروقت این گردنبند رو ببینی خوشحال میشی.  باور کن که خوشحال میشی.

-آنه شرلی خونم به شدت پایین آمده.  زیر بار نگرانی ها و دغدغه های زندگی روزانه له شدم و باور و ایمان بی ارزش شدند.  کاش میشد کمی آنه ریخت توی سرنگ و تزریق کرد توی رگ هام.  این روزها بعضی چیزهای مهم را کم می آورم. 

نظرات 1 + ارسال نظر
ابوذر 14 آذر 1398 ساعت 13:41 https://manneveshtha.blogsky.com/

برو بیرون و یک درخت را بغل کن بذار درخت برات یک آواز پاییزی بخونه شاید قسمتی از روح آنی تو درخت باشه

شاید ...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد