۱۸ اپریل

من که درست و درمون نفهمیدم این اُسترن دقیقا چه روزیه و ربط بازگشت مسیح به تخم مرغ های رنگی و خرگوش چیه ولی دارم از تعطیلاتش استفاده میکنم و به همین خاطر از مسیح بابت رستاخیزش ممنونم . 


هرروز احساس آدمی رو دارم که پای معابد مصر کار میکرده و سنگ ها رو روی کول می برده بالا درحالیکه فقط سرم توی کامپیوتره و به مغزم فشار میارم که صداهای اطراف رو بفهمم و در بیشتر مواقع شکست می خورم و به ندرت می فهمم اطرافیانم که همگی دویچه زاده ! هستند چی میگن . ولی با این احوال دویچه زاده ها از تصورات من و چیزهایی که ازشون شنیده بودم خیلی بهترند . یعنی درواقع اصلا شبیه چیزی که من انتظار داشتم نیستند و گرم و خوش قلب هستند . حتی یک جورایی به نظرم اگزجریت شده هم هستند ! مثلا هروقت یکی میره برای خودش قهوه بخره بدون سوال برای بقیه هم میخره . یا کسایی که من باهاشون کار میکنم دوست دارند همه با هم بریم استراحت یا همه با هم بریم نهار بخوریم . این خلاف اون تک محوریه که انتظارشو داشتم . بعد چند روز پیش که ما تقریبا هیچ کاری برای انجام دادن نداشتیم لوکاس در میان سیگارهایی که میکشید ! سخت هم مشغول کار بود . بهش گفتم تو دقیقا داری چیکار میکنی ؟ گفت فلانی امروز با دوست پسرش قرار داشته من بهش گفتم تو برو به قرارت برس من کاراتو میکنم . من که حقیقتا انتظارشو نداشتم بهش گفتم وای تو چقد باحالی ! اگه یه زمانی توام با کسی قرار داشتی میتونی رو من حساب کنی . بعد یک طوری با تعجب گفت : echt ؟ که من فکر کردم نکنه ملیت هامون با هم عوض شده ! میخواستم بگم بعله اِشت ! تازه در تصورت نمیگنجه که من و هم وطنانم برای دوستامون تا کجا مایه میذاریم ! ولی خب قاعدتا اینا رو نگفتم . 


چند روز پیش هم اومده و میگه من برای نهار امروز یک چیز فوق العاده و فوق خوشمزه دارم ، سالاد ! چون امروز تصمیم گرفتم به بدنم نشون بدم ویتامین هم توی دنیا وجود داره ! منم دیدم خیلی سر شوخی داره گفتم تو اگه سیگار و از زندگیت حذف کنی بدنت خودش متوجه خیلی چیزا میشه . اونم خندید و گفت اره میدونم . ظهر بلند شد و گفت تو سالاد نمیخوای ؟ گفتم نه . بعد دوباره گفت یعنی نمیخوای امتحان کنی ؟ دیگه واقعا داشتم شک میکردم نکنه من اشتباه اومدم و اینجا ایرانه و اینام یک سری از هم وطن های خودمم که دوبار تعارف میکنن ! بعد رفت و سالادهای آماده و خورد شده رو ریخت توی یک بشقاب و گوجه های گیلاسی رو هم ریخت روش و یک سس آماده هم ریخت روش و اومد نشست و کلی راجع به مزایای گیاه خواری و سالاد صحبت کرد. بعد به محض اینکه سالادش تموم شد گفت خب حالا من برم یه سیگار بکشم !!!! 


اما از همه اگزجریت شده لنا مدیر منابع انسانیه . یک طوری اصرار داره همه با هم خوب باشند و به همه ی مشکلات همه رسیدگی کنه که برای من عجیبه . بعد دو هفته پیش توی سیستم داخلی یک پیغام گذاشت که حالا که هوا خوب شده ( و خیلی عجیبه که هوا مدتهاست اینجا خیلی آفتابی و باحاله ) میتونیم قرارهای بعد از کار و شروع کنیم . حالا قرار بعد کار چیه ؟ اینه که برن یک جای شلوغ و پلوغی توی فرانکفورت و ایستاده شراب سیب یا آبجو یا نمیدونم آب خالی ! بخورن و دو ساعت با هم خوش و بش کنن . که اساسا من نمیفهمم این چه فازیه که اینا میرن ایستاده چیزی میخورن ؟! خب قاعدتا من نرفتم نه بخاطر اینکه تنبلم و از ایستاده چیزی خوردن بدم میاد بلکه چون بلد نیستم دو ساعت به زبان آلمانی خوش و بش کنم ! بعد دوباره یک قرار دیگه گذاشته برای ۲۱ ام و بنده رو هم تگ کرده و یک چیزی نوشته که منظورش اینه که بشه که پاشی بیای این دفعه ! ( چون جملات اینا رو وقتی توی گوگل هم میزنی ترجمه ای براش نمیاره و خودت باید سعی کنی بفهمی چی میگن !) . احتمالا این یکی رو برم هرچند نمیدونم چطوری دو ساعت ایستاده باید آلمانی حرف بزنم ؟! 

خلاصه نمیدونم من با سر افتادم توی کاسه ی عسل که تفاوت فرهنگی خاصی احساس نمیکنم و چیزی از حس غربت نمی فهممم چون اینها با ظاهرهای تیپیکال آلمانی رفتارهای واقعا متفاوتی دارند یا چی ولی واقعا خرسندم چون من ازین آدم‌هام که در جایی غیر از این اصلا نمیتونستم کار کنم و یک جور خفه ای آدم کار تیمی ام و تصور بودن کنار آدم های سرد و بی حس و حال رو هم حالم رو بد میکنه . 

10 اپریل

ساعت دو ظهر بود که افقی شدم و یک صدای خفه ای ازم دراومد که گفتم “من دارم میخوابم.” خواب‌های روزم حتی اگه چند ساعت هم باشه هیچ وقت عمیق نیست و همیشه متوجه همه ی صداهای اطراف هستم . مثل صدای پنگوئن که‌ گفت : بستنی میخوام . صدای همسرم که بهش گفت : هیسسس آروم صحبت کن مامان خوابه . صدای آرومِ پنگوئن که گفت : بستنی میخوام … . تا اینکه یک پتو اومد روم . یادم نمیاد آخرین باری که یکی پتو روم انداخته کی بوده چون اصلا یادم نمیاد آخرین باری که از خستگی وسط روز اینطوری غش کردم کی بوده . بعد احتمالا خوابم عمیق تر شد چون دیگه صدایی نشنیدم . وقتی بیدار شدم دو ساعت بعد بود . پنگوئن همچنان داشت آروم حرف میزد . از همون شکل افقی عمودی شدم و از جام تکون نخوردم . بعد گفت : خوابِ چی می دیدی ؟ از این سوال تعجب کردم . گفتم : تو خواب حرف میزدم ؟ گفت : نه . گفتم پس برای چی پرسیدی چی خواب دیدم ؟! گفت : برای اینکه تو همیشه خواب می بینی ! البته من همیشه خواب نمی بینم اما این بار خواب یک خونه ی قدیمی رو می دیدم توی پاییز . حیاط پر از برگ های خشک بود و یک استخر با حوض بزرگ با آب راکد داشت . یک گوشه ای برای پرنده ها یک سینی ارزن ریخته بودند ‌و یکی دو تا پرنده هم نشسته بودند همونجا . یک طرف حیاط یک باغ بزرگ بود که من نزدیکش هم نشدم چون به نظرم زیادی مرده بود . با برگ های خشک و زرد . همه ی آدم ها غریبه بودم و نمی دونم من اونجا چیکار میکردم . بعد پرسید : منم نبودم ؟ لبخندم اومد . گفتم : نه تو نبودی هیچ کسی هم آشنا نبود . 


بلاخره بعد از چند وقت شد که شب بشینیم یک فیلم ببینیم و خدا میدونه من برای همین چند ساعتی که تو سکوت ولو شم روی کاناپه و سرمو بذارم رو پای همسرم و فیلم ببینم جون میدم . از بین چند تا فیلم پیشنهادی wild Tales رو دیدیم که با اینکه قدیمی بود اما خیلی باب طبعم بود . شش اپیزود در باب انتقام بود . من که خیلی خیلی کم توی زندگیم به انتقام گرفتن از آدم‌هایی که به نحوی اذیتم کردند فکر کردم . همیشه منطقی ترین چیزی که به ذهنم میرسه اینه که حذف خودم از کل ماجرای ناخوشایند و پایان دادن بهش حداقل برای خودم محترمانه تره . و اون وقت طرف مقابل و تلافی و این چیزها ؟ راستش به هیچ جام ! به نظرم نقطه ی مقابل انتقام ، بخشیدن نیست . یعنی اون جمله ی آقای امام حسین ! رو هم نمی فهمم اصلا . همون که لذتی که در بخشیدن هست در انتقام نیست ! یعنی چی واقعا ؟! غیر از بخشیدن یا انتقام گرفتن گزینه های خیلی زیادی هست که همشون بهتر از این بخشیدنِ صرف یا انتقام گرفتنِ صرفه . اصلا بیخیال . 

 خلاصه این فیلم رو خیلی دوست داشتم . مثلا اپیزود اول خیلی ساده و خیلی جدی بود . آدم‌هایی نشسته بودند توی یک پرواز و خیلی اتفاقی فهمیدند که همه به نحوی با یک آدم خاص ارتباط داشتند . وقتی تقریبا همه فهمیدند ، تازه متوجه شدند که شخص مذکور تصمیم داره هوایپما رو با کل آدم‌هاش بکوبه به حیاط خونه ی پدریش که پدر و مادرش اونجا در آرامش دارن استراحت میکنن و اینطوری از همه ی آدم‌هایی که فکر کرده توی زندگی اذیتش کردند انتقام بگیره ! همینقدر سورئال ولی واقعی . بقیه اش هم به همین جالبی بود ولی خب من تصمیم ندارم اسپویل کنم . 


خلاصه این طوریا ! 

6 اپریل

الان که دارم اینا رو می نویسم کله تر از کله ی صبحه و زندگی هم سخته .

البته من اگه یه زندگی نرمالی تو یک کشور درستی داشتم الان گواهینامه داشتم و ماشین هم داشتم و تازه بگذریم از اینکه توی شغلم هم موقعیت خیلی بالاتری داشتم . خدا میدونه ناشکری نمیکنم فقط دارم تفهیم موقعیت میکنم !وقتی به این فکر میکنم که الان باید برم تازه گواهینامه بگیرم و ماشین بگیرم و معلوم نیست چقد بعد زبانم اینقد خوب بشه که بتونم توقع ارتقا شغلی داشته باشم کنار چالش های کار و زندگی و بعد همکارامو میبینم که توی سن و سال من ‌‌حتی کمتر به همه ی این ها رسیدن حقیقتا یکم حسودیم میشه . اینه که همش در حال فحش دادن به شانس خودمم که چرا اونجا به دنیا اومدم و اگه در ورودم به دنیا یکم تغییر زاویه داشتم همه چیز بهتر بود . بعد اینا رو هم که به همسرم میگم میگه تو‌ چقد رو داری ! هنوز یه سال نیست اومدی اینجا و دو روز نیست میری سر کار انتظار داری مثه اونا باشی ؟! باید بگم که بعله انتظار دارم ! برای چی نباید انتظار داشته باشم ؟! تنها تفاوت من و اونا این نیست که اونا چشم های آبی دارن و محض رضای خدا روی پوست های بیش از حد سفیدشو ن یه دونه لک هم نیست و رنگ موهاشون بای دیفالت یک جوری بلونده که با ده بار دکلره روی دلکره هم در نمیاد و من با موها و چشم‌های تیره اگه حتی صحبت هم نکنم از هزارکیلومتری داد میزنم یا ترکم یا ایرانی یا مال یک جایی توی خاورمیانه و نه اینکه زبون مادری اونا آلمانیه و مال من فارسی ! و بلکه فقط و فقط جای به دنیا اومدن مونه ! یعنی اینا هم با همین ظاهر و زبان اگه جایی که من دنیا اومدم یا یک جایی همون دور و بر ها دنیا میومدن الان در بهترین حالت مثه اون دختر افغان بودن که عکس کودکیش با چشم های رنگی اونقدر تاثیرگذاره و حالا یک صورت پر از چروک شده که اثری از هیچ برقی توی چشم هاش نیست و در بدترین حالت هم توی جنگ و وسط خرابه ها بودن . 

و بعد اینا اصلا متوجه این شانس بزرگ زندگیشون نیستند . مثلا همین همکار من روز اول بعد از یک ساعت گفت تو سیگار نمیکشی ؟ و من گفتم نه و اون گفت پس من میریم سیگار بکشم و یک ساعت بعد دوباره گفت من باید برم سیگار بکشم و یک ساعت بعدش همینطور و من دیدم با این ریتمی که این داره سیگار میکشه تا عصر همین امروز دیگه ریه ای براش نمی مونه و اومدم بهش بگم که بابا بیخیال ! چته تو ؟! نونت کمه ؟! آبت کمه ؟! برا چی اینقد سیگار میکشی ؟! که دیدم اینا که تعارف ندارن . اینم برمیگرده میگه به تو چه؟! تو برو زبانت و بهتر کن که من مجبور نباشم هر جمله رو چندبار توضیح بدم ! و طی همین مکالمه ی درونی با خودم به این نتیجه رسیدم اصلا ریه ی خودشه و به من چه اگه همین امروز کلا نابود بشه ! خلاصه این هی میره و با یک بغل بوی سیگار برمیگرده و بعد از شانس بزرگش که به دنیا اومدن در این جاست ، شانس بعدیش اینه که من نه تنها از بوی سیگار بدم نمیاد که خوشم هم میاد وگرنه واقعا مراتب امر به معروف رو برای اینکه به راه سلامتی بیارمش به جا میاوردم . بعد دیروز یکی دیگه اومد به من گفت اگه دوس داری بیا بریم بیرون . گفتم من سیگار نمی کشم . گفتم منم نمیکشم فقط میرم که با هم باشیم . دیگه روم نشد بگم که من تو همین ساعت کاری مغزم زیر مکالمات شما به زبان آلمانی داره له میشه و دیگه علاقه ای ندارم اوقات فراغتم رو هم با شما بگذرونم ولی خب رفتم . یعنی اوضاعم این طوریه که صبح وقتی یک لیوان قهوه میخورم تازه می فهمم اینا دارن چی میگن ! و فهمیدم که همین کاری که قهوه با من و خیلی ها میکنه سیگار با اینا میکنه و راستش منم دارم تحریک میشم هربار که این میگه بیرون نمیای ؟ برم باهاش سیگار بکشم ! ولی خنده دار اینجاست که روی جعبه ی سیگارش که همیشه هم روی میزه عکس یک بچه است که خیلی مریض شده و عکس جریحه داریه ! و این طرف و اون طرف و همه جاش نوشته سیگار کشنده است و با احتمال نمیدونم چند درصد ریسک سرطان ها و انواع مرض ها رو بالا میبره و بِلا بِلا ! و من که سیگار نمیکشم عذاب وجدان میگیرم و بیخیال کمبود نیکوتین و کافئین و این چیزهای بدنم میشم . نمیدونم خودش چطوری خودش رو هر روز ده بار توجیه میکنه و اصلا یکی نیست بگه واقعا چیت کمه ؟! 

برگردم به همون پاراگراف های اول . حالا من که راضیم از همه چی ولی همه ی این ها رو گفتم که بگم جبر جغرافیایی چیز مهم و تاثیرگذاری توی زندگیه . من اگه معلم زندگی بودم و قرار بود امتحان بگیرم همین رو توی امتحان میاوردم ! اینکه چی از بقیه چیزها توی زندگی مهم تر و تاثیرگذار تره ؟! جواب : جبر جغرافیایی !  

۱ اپریل

بعد از هشت ساعت کاری که همش دورهمی و صرف صبحونه و صحبت از این طرف و اون طرف و یک سری آشنایی با محیط کاری و اینها بود ولی بنده قشنگ خسته شدم توی ماشین همسرم میگه :

بزن همون آهنگه که میگه بیا بغلم کن دیگه !!! 


بعله از دستاوردهای سفرمون آشنا شدن با این آهنگ های پر مضمون و سنگین بود بس که توی مهمونی و عروسی و ماشین و این طرف و اون طرف شنیدیم . 

اومدم بگم واقعا دمت گرم که دیدم بعد از این چند ساعتی که مغزم زیر زبان آلمانی هفت قلو‌ زاییده و از ده جا بخیه خورده ! باید بزنم همین آهنگه که بشوره ببره بس که چرت و پرت و مسخره بازی و سکسی طوره !! خلاصه اون میخوند آتیش و روشن کن دیگه ، بیا پیک بزنیم و مست شیم و بعد … و بیرون برف هم می بارید مثل چی ! و منم کم کم ریست فکتوری شدم  ! 


۲۹ مارس

بنا به دلایلی که در حوصله ی توضیحم نیست درست دم پرواز همسرم نتونست بیاد . در فاصله ی ده دقیقه تا بسته شدن گیت تصمیم گرفتیم که من و پنگوئن و شصت کیلو بار بیایم و اون بمونه و دو سه روز بعد بیاد . در واقع این تصمیم رو من گرفتم و همسرم تا دقیقه ی آخر میگفت یا همه با هم میریم یا همه میمونیم ولی من میدونستم که نرفتن ما اونم تو اون دقیقه ی آخر مساوی صفر شدن اون بلیط و خرید دوباره ی بلیط برگشته که برای یکی دو روز اصلا ارزش نداشت . بعد که بلیطش صفر شد ‌و نزدیک ترین پرواز خالی امارات بود با اون قیمت بالاش و هفت ساعت علافی در دبی خودش اعتراف کرد که خوب شد ما اومدیم ! بهرحال برای دومین بار من و پنگوئن تنها وارد این کشور شدیم و این بار همه چیز خیلی خوب بود . بو و هوای اینجا که خورد به سرم برای اولین بار بعد از بیست و اندی روز احساس آرامش کردم . خیلی شیک و مجلسی با پنگوئن و شصت کیلو بار سوار اتوبوس شدیم و اومدیم خونه . همسایه ی ما هم که در جریان همه ی رفت و آمده‌ای محله هست ! تا رسیدم پیغام داد که چی شده و چرا ما تنهاییم و وقتی گفتم چی شده کلی ناراحت شد که چرا بهش نگفتم بیاد دنبالمون . در خونه رو که باز کردم بوی شکوفه های لیمو بلند شد و دیدم که شکوفه های درخت روبه رویی دراومده . همون که اگه در حیاط رو باز بگذاریم از خونه ی ما دیده میشه و من برای برگشتن و دیدنش لحظه شماری می کردم . عصر با پنگوئن رفتیم خرید . شکوفه های مگنولیا باز شده بودند و پرنده ها بدجور می خوندند و از شانس ما هوا هم آفتابی و فوق العاده بهشتی بود . احساس می کردم رها شدم ولی دقیقا نمیدونم از چی ؟! دیشب بعد از بیست و اندی روز یک خواب عمیق ده ساعته کردم و احساس توی خونه بودن کردم . نمیدونم از اثرات سن هست یا چی ولی واقعا کشش ندارم شبها جاهای مختلفی بخوابم هرچند همه چیز گرم و نرم باشه . خدا میدونه از نوشتن این چیزها هم عذاب وجدان میگیرم . 

فردا با منابع انسانی برای امضای قرارداد و اینها قرار دارم و مجبورم پنگوئن رو برای همون یکی دو ساعت بذارم خونه ی دوستمون چرا که شوهرم دقیقا عصرش میرسه . نمیدونم به چه علت تحت هیچ شرایطی دوست ندارم بچه ام رو بذارم خونه ی کسی حتی با اینکه اونا هم یک بچه ی هم سن پنگوئن دارند ‌و اینا هم با هم بازی می کنن و اصلا پنگوئن توی سنی هم نیست که اذیتی برای کسی داشته باشه . به شوهرم میگم نمیتونی یه پرواز نزدیک تر بگیری که فقط چند ساعت زودتر برسی و اونم با اندکی عصبانیت میگه چرا فکر کردی که میتونستم بگیرم و نگرفتم ؟! فکر کنم حالا که شرایط این طوری شده بهتره این اخلاق های گندمو بگذارم کنار و با اینکه از کسی کمک بگیرم مشکل نداشته باشم . 

طبق برنامه ی کاری که گرفتم جمعه اولین روز کاریه و این ها یک سری برنامه برام ریختند . درحال حاضر تنها چیزی که از کل دنیا میخوام فصیح و خوب شدن زبان آلمانیمه ! چون اینها که هرکاری میتونستند برای اینکه من با بند بند قرارداد اوکی باشم کردند و الان به شدت زیر دین و احساس عذاب وجدان هستم باهاشون و خدا کنه یک معجزه ای بشه و این مدارهای مغز من یک راهی پیدا کنند و زبانم خوب بشه . 

۲۷ مارس


حقیقتا سفری که استقبالش با اشک و گریه باشه و بدرقه اش هم از بیست و چهار ساعت قبل با اشک و گریه و زاری باشه یک جوری خلقم رو تنگ کرد و ازم انرژی گرفت که بعید میدونم به این زودیا بخوام دوباره تجربه اش کنم . 

یعنی یک طوری از سر شب نفسم بالا نمیومد بس که تقی به توقی میخورد همه میزدن زیر گریه و یکی دو نفر به علت سنگینی جو اصلا فرودگاه نیومدن ! که فقط دعا دعا میکردم بشینم توی هواپیما . 


ماشالا هرسال بدتر و تراژدی تر از پارسال ! 

۳ فرودین

تو همه ی این شب هایی که با یک دست لباس این طرف و اون طرف بودم و اعصابم خورد و خمیر بود لحظات خوب و خوشی هم داشتم . مثلا یک شب خونه ی یکی از دوستام بودیم که یک پسر بچه ی چهارساله دارن که ازون تیپ بیش فعالاس و درمجموع اون چند ساعت حتی یک دقیقه هم نشد که ببینم آروم نشسته . در همین دویدن های بی هدف و بی انتهاش یک بار راهشو کج کرد و اومد توی بغل من و دستاشو انداخت دور گردنم و تا مرز خفه شدن فشار داد و تا من به خودم اومدم و خواستم واکنشی نشون بدم بلند شد و با همون سرعت رفت . این کار رو چندین مرتبه تکرار کرد با این تفاوت که میومد بغلم و دستاشو مینداخت دور‌گردنم و تو یک فاصله ی نزدیکی زل میزد به چشمام و باز تا من میومدم یک واکنشی نشون بدم فرار میکرد و میرفت . دفعه ی بعد با سرعت اومد توی شکمم و بعد از زل زدن بهم ، صورتمو با سرعت بوسید و بعد هم با همون سرعت رفت . حالا ما هم گفتیم بچه خوشش اومده و خندیدیم . بوسیدن این مدلی رو هم دو سه بار تکرار کرد . سری بعد که اومد فکر کردم داستان همون بوسیدن هاست ولی این دفعه واستاد و نگاهم کرد . بعد صورتم رو گرفت و فشار داد به لپ هاش ! بوسش رو که گرفت دوباره فرار کرد و رفت . تا آخر شب اینقدر رفت و آمد و خودشو پرت کرد توی شکمم و گردنم رو فشار داد و بوسم کرد که همه جام درد گرفته بود . صحبت رفتن شد و یکی میگفت حالا شب بمونید و یکی میگفت حالا بریم بیرون یه دوری بزنیم و ما هم اون وسط ها تمنا میکردیم که اگه میشه دیگه برگردیم خونه هامون . با همون سرعت پرید توی بغلم و زل زد به چشمهام . منتظرم بودم یا بوس بدم یا بوس بشم که گفت : 

تو امشب پیش من میخوابی ؟ و زل زد به صورتم . گفتم : نه عزیزم باید بریم . بعد دستاشو انداخت دور‌ گردنم و درِ گوشم گفت : به کسی نگی بهت چی گفتم !!! و دوباره فرار کرد و رفت . 

منم حقیقتا به جز اینجا اینجا به کسی نگفتم !! 

۱ فروردین

هر ذره از دلم رو 

با حوصله زدی بند 

این چینیِ شکسته 

از تو گرفته پیوند 


به لحاظ روحی یک چینی شکسته ام که هر ذره ام افتاده یک گوشه و خریدار حس اونی ام که همین دو خط شعر و گفته و ایضا نیازمند یکی که با حوصله این چینی شکسته رو بند بزنه . که بعید میدونم بند زدنی هم باشه … .