۳ فرودین

تو همه ی این شب هایی که با یک دست لباس این طرف و اون طرف بودم و اعصابم خورد و خمیر بود لحظات خوب و خوشی هم داشتم . مثلا یک شب خونه ی یکی از دوستام بودیم که یک پسر بچه ی چهارساله دارن که ازون تیپ بیش فعالاس و درمجموع اون چند ساعت حتی یک دقیقه هم نشد که ببینم آروم نشسته . در همین دویدن های بی هدف و بی انتهاش یک بار راهشو کج کرد و اومد توی بغل من و دستاشو انداخت دور گردنم و تا مرز خفه شدن فشار داد و تا من به خودم اومدم و خواستم واکنشی نشون بدم بلند شد و با همون سرعت رفت . این کار رو چندین مرتبه تکرار کرد با این تفاوت که میومد بغلم و دستاشو مینداخت دور‌گردنم و تو یک فاصله ی نزدیکی زل میزد به چشمام و باز تا من میومدم یک واکنشی نشون بدم فرار میکرد و میرفت . دفعه ی بعد با سرعت اومد توی شکمم و بعد از زل زدن بهم ، صورتمو با سرعت بوسید و بعد هم با همون سرعت رفت . حالا ما هم گفتیم بچه خوشش اومده و خندیدیم . بوسیدن این مدلی رو هم دو سه بار تکرار کرد . سری بعد که اومد فکر کردم داستان همون بوسیدن هاست ولی این دفعه واستاد و نگاهم کرد . بعد صورتم رو گرفت و فشار داد به لپ هاش ! بوسش رو که گرفت دوباره فرار کرد و رفت . تا آخر شب اینقدر رفت و آمد و خودشو پرت کرد توی شکمم و گردنم رو فشار داد و بوسم کرد که همه جام درد گرفته بود . صحبت رفتن شد و یکی میگفت حالا شب بمونید و یکی میگفت حالا بریم بیرون یه دوری بزنیم و ما هم اون وسط ها تمنا میکردیم که اگه میشه دیگه برگردیم خونه هامون . با همون سرعت پرید توی بغلم و زل زد به چشمهام . منتظرم بودم یا بوس بدم یا بوس بشم که گفت : 

تو امشب پیش من میخوابی ؟ و زل زد به صورتم . گفتم : نه عزیزم باید بریم . بعد دستاشو انداخت دور‌ گردنم و درِ گوشم گفت : به کسی نگی بهت چی گفتم !!! و دوباره فرار کرد و رفت . 

منم حقیقتا به جز اینجا اینجا به کسی نگفتم !! 

نظرات 7 + ارسال نظر
لیمو 9 خرداد 1401 ساعت 05:29

نه نه الان که خوب فکر میکنم همون بچه ها رو ترجیح میدم

بهرحال خدا رو چه دیدی

لیمو 8 خرداد 1401 ساعت 06:11

والا منم از بچه ها زیاد این حرف روشنیدم اما بزرگترا نه


نمیدونم بگم ایشالا از بزرگام بشنوی ؟!

نسیم 6 فروردین 1401 ساعت 09:59

یا پیغمبر

بچه های جدید

ترانه 6 فروردین 1401 ساعت 01:27

دلش رو حسابی بردی خوب شد نموندی.

پسر بانمکی بود
اره من بعد حرفش میخواستم هرچه سریعتر برم خونمون

shirin 5 فروردین 1401 ساعت 09:09

خوب شد نموندیا

آره به خدا آخر عاقبت نداشت

فرزانه 4 فروردین 1401 ساعت 04:04

در بازوان 3 فروردین 1401 ساعت 23:57


کاش جمله آخر رو نمیگفت حداقل

منم اصلا نفهمیدم چرا این حرف و زد

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد