20 آگوست

یک چند روزیه انگار که دویست کیلو شدم و تمام تحرکم شده از روی تخت به روی کاناپه خزیدن و از روی کاناپه به روی زمین و دوباره به روی تخت رفتن و در یک بی انرژی ای و بی حوصلگی مطلق ام . از روزی که این هواپیمای لعنتی توی افغانستان را دیدم فکر میکنم به این روز افتادم . مثل وقتی که خبر آن یکی هواپیمای کوفتی دیگر را شنیده بودم . چرا سرنوشت تلخ ما اینقدر به هواپیما بستگی دارد ؟! و چرا ما وقتی از هواپیما هم جان سالم به در میبریم و می رسیم این طرف باز همان غم ها و اندوه ها و نگرانی ها را داریم ؟ 

سه شب هم هست که تا صبح کابوس می بینم . البته کابوس از علائم دوران پی ام اس است ! منم که مجموعه دار علائم پی ام اس ! 

حالا یک چیزی میگویم که کنار همه ی اینها خیلی درد دارد . یکی از دوستان ما بنا به دلایلی مجبورند بروند ایران . بعد فکر کردید خوشحالند ؟! نخیر تمام وجودشان شده ترس و نگرانی که نکنه برن ایران و نتونن برگردن اینجا ! می ترسند که شلوغی بشود ، اینترنت قطع بشود ، کرونا بگیرند و یا اصلا انقلاب بشود . تا فیها خالدونم درد دارد که آدم برای آمدن به کشور خودش و دیدن نزدیکانش اینقدر استرس و نگرانی داشته باشد . 

حالا این وسط مامانم که فهمید اصرار و اصرار که یک بسته دارد و باید بدهد به این دوست ما که برساند به دست ما . آنوقت محتویات بسته : 

زردچوبه ، پودر غوره ، برگ مو فریز شده ، یک گوشواره برای تولد پنگوئنم ! 

بهش میگم : حالا ما اینجا پودر غوره نخوریم نمی میریم و بعدم اصلا مگه من چند بار توی زندگیم دلمه درست کردم که شما میخوای برگ مو بفرستی و از همه مهم تر ، شما که میدونی گوشهای پنگوئن من سوراخ نیستن ! چرا رفتی گوشواره برای تولدش خریدی ؟!!!! 

حریفش نمیشم و با خودم فکر میکنم اینا که دارن می‌رن بذار منم براشون یه چیزی بفرستم . از فکر این ارتباط و اینکه من ازینجا براشون چیزی بخرم و به دستشون برسه و چیزهای اونها به دست من برسه یک نور روشنی تو وجودم پیدا میشه . یک چیزی مثه یک ارتباط نامرئی که حالمو بهتر کرده . 

تازه از وقتی این نور اومده درونم به وزن اصلیم برگشتم و رفتم یک دوری زدم و یک لاک خریدم . میخوام همینجا از اونی که لاک رو اختراع کرده تشکر کنم چون اختراعش واقعا تاثیرگذاره ! برای من که لاک زدن نوعی مدیتیشنه و در هر حالِ سه نقطه ای باشم با لاک زدن دست کم دو سه پله صعود میکنم به بالا . الان دارم به خریدن دستگاه uv و دم و دستگاه ژل لاک فکر میکنم که در این کار به خودکفایی برسم . حتی با فکر کردن بهش هم میزان احساس خوشبختیم ارتقا پیدا میکنه ! دیگه وقتی ته ات رسوب شده بعضی چیزا مثل غم ، باید دنبال این سوسول بازیا باشی برای نادیده گرفتنش ! 

16 آگوست

مکالمات یک زوج مهاجر : 

-صب بخیر 

+صب بخیر . فهمیدی امریکا نیروهاشو آورده از افغانستان بیرون ؟

_نه نفهمیدم . خب بیاره بیرون !

 +طالبان اومدن روکار 

حدودای ظهر 

_طالبان دارن همه جا رو میگیرن 

+ای وای 

حدودای عصر 

_ایران امروز رکورد زد تو کشته های کرونا . آمار مبتلاهاش هم بالاس .

+شنیدم ولی گفتن هر واکسنی میتونین وارد کنین ..

سر شب 

_طالبان همه جا رو داره میگیره 

+کانادا گفته بیست هزار نفر پناهنده میگیره . آلمان هم حتما یک موج جدید مهاجر میگیره … هرکی بتونه پناهنده میشه .. بندگان خدا ..

شب در حال خواب 

_هردفعه با مامان اینا صحبت میکنن میگن فلانیم کرونا گرفته اون یکی ام گرفته ..

+فهمیدی طالبان کابل هم گرفت ؟! 

بعد هم میخوابیم .


اینطوری که “این که زاده ی آسیایی رو میگن جبر جغرافیایی !” هرجا باشی جبرش باهات هست . 

یه مدل جبری که خواننده ی همین آهنگ متهم به تجاوز باشه !


15 آگوست

یک چیزی همیشه پس ذهنم بود که داشتن حس آرامش و خوشبختی و خوشحالی کاملا درونی و عوامل بیرونی واقعا توش تاثیری ندارند و یک چیز دیگه ای هم اون طرف ذهنم بود که اینجا توی کشوری در خاورمیانه هیچ چیز هیچ وقت سرجاش نبوده و برای من همین نبودن هیچ چیز سرجاش یک عامل نداشتن حس آرامشه . 

حالا میبیینم اون اولی درست نیست و‌ آدمهایی که این طرز فکر رو دارن احتمالا هیج وقت توی جایی مثل خاورمیانه زندگی نکردند . 


یک چیزی اینجا برای آدمها دارای معنی خاصیه و براش واقعا برنامه دارند به نام آخر هفته که نمیدونم چرا ما هیچ وقت به این شکل نداشتیمش . دیروز تقریبا زیباترین و رنگارنگ ترین و سبزترین و آبی ترین آخر هفته ی عمرم بود و تنها چیزی که توش نبود نداشتن حسرت برای بودن خانواده ام کنارم بود که این یکی شده یک وصله ای که کلا چسبیده بهم و حتی آسمون آبی رو هم که نگاه میکنم تهش بخاطر نبودن اونها صددرصد احساس خوشبختی نمی کنم . یکی از دوستامون که تقریبا بیست سالی هست اینجا زندگی می کنند همیشه می گفتند که نزدیکی ما جاهای خیلی قشنگی هست که با نیم ساعت و چهل دقیقه میشه بهش رسید که مردم حاضرن دو سه ساعت رانندگی کنن و بهش برسن و ما زیاد باور نمی کردم چون با اینکه تقریبا هیچ جای آلمان رو ندیدم نمی دونم چرا این رفته بود تو ذهنم که تمام شهرهای اینجا تقریبا مشابه همه ! 

دیروز هم با حدود نیم ساعت یا کمتر رانندگی رسیدیم به Rüdesheim که یک جایی بود شبیه ایتالیا که البته بنده ایتالیا هم نرفتم و تمام این تصوراتم که ازشون نتیجه گیری هم می کنم ناشی از چیزهاییه که از فیلم ها و تصاویر اینترنتی به دست آوردم اما واقعا با اون همه خونه های رو به رودخونه و سر سبزی و کوچه های پیچ در پیچ پر از کافه و میخانه ! ( جایی که فقط شراب سرو میشه اسمش میخونه است دیگه ؟!‌ اما چرا بعضی کلمه ها اینقد بار منفی دارن آخه ؟! چون این جاهایی که من دیدم واقعا زیبا بودند و اصلا بار منفی نداشتند ) و پر از گل و از همه مهم تر یک منطقه ی وسیع پر از تاکستان که از وسط شون مسیرهای پیاده روی درست شده شبیه ایتالیا میشه دیگه ! امیدوارم یک روز برم ایتالیا و ببینم این چیزهایی که فکر میکنم درسته یا نه . 

متاسفانه به علت داشتن یک بچه که به تازگی سه ساله شده گوشیم رو کلا توی خونه جا گذاشتم و اونجا هم به علت اینکه چندین نفر همراهمون بودند نشد که یک عکس خوب از یک گوشه ی دنجش بگیرم اما شب که رسیدم خونه دیدم حتما دو تا کار و باید بکنم . یکی اینکه گوشیم رو عوض کنم که دوربین خوبی همرام باشه و دیگری اینکه در بهترین زمان ممکن گواهینامه بگیرم . اووخ که از مشکلات از صفر شروع کردن در این سن و سال همین یک گواهینامه گرفتن به نظرم درد عالم است . برای من که چهارده سال تقریبا روزی نبوده که پشت فرمون نباشم حالا باید بشینم و برای گام اول هزاروسیصد سوال آیین نامه را به زبان آلمانی بخونم که قوانینش با قوانین رانندگی ما خیلی زیاد فرق داره و بعد بروم تو شهری و آموزش ببینم که به جای گاز دادن همه جای شهر باید با سرعت حداکثر سی کیلومتر برانم ! اما من عزمم را جزم کردم که این کار را بکنم و بعد برای جایزه به خودم هم یک روز تنهایی بروم Rüdesheim و تمام آن مسیرهای مابین تاکستان ها را پیاده گز کنم و از همه ی جزییات عکس بگیرم . حالا هرکار میکنم نمی توانم این سطح از انگیزه را ناشی از عوامل درونی بدانم ! 

۱۲ آگوست

یک زمانی یک درسی تدریس میکردم به نام فرهنگ عامه که خودم هم خیلی بهش علاقمند بودم و بچه ها هم بهش علاقمند میشدند . در بین همه ی کشورهای بزرگی که نماینده ی فرهنگ منطقه ی جغرافیایی خودشون بودند ژاپن برام جذابیت خاصی داشت و همینطور کشورهای اروپایی . 

مشخصه که فرهنگ های غربی رو با سرد بودن و خودمحور بودن و فردگرایی تعریف میکنند که تا حدودی هم درست میگن . مردم اینجا به شدت به تنهایی شون احترام میگذارن و از شلوغی های بیخودی گریزانند . بین آلمانی ها این موضوع اینقدر شدیده که حتی از هیچ small talkی هم استقبال نمیکنند و به همین دلیل اینکه ببینی یکی نشسته با یکی دیگه تو مترو مثلا سر حرف رو باز کرده چیز نادریه . به جاش همه سرشون توی کتاب هاشونه و یا هنزفری هاشون رو زدن و به صفحه ی گوشی شون نگاه میکنند . اما یک نقطه ی قوت بزرگ توی فرهنگ شون دارند و اون اینه که به شدت آدمهای صادقی هستند . همونقدر که رک اند صادق هم هستند . مثلا چند روز پیش با مدیر مهد پنگوین قرار داشتیم . ساعت هشت رسیدیم دم در دفتر مدیر . مدیر اومد بیرون و گفت ما امروز قرار داشتیم ؟‌ توضیح دادیم که بله و قرارمون ساعت هشت بوده . برگشت توی اتاقش و دو دقیقه بعد با مدارک و پرونده های مربوط به ما برگشت و وقتی نشست مقابلمون و اولین چیزی که گفت این بود که :‌من فراموش کرده بودم که امروز با شما قرار داشتم چون تازه همین امروز بعد از دوهفته از مرخصی تابستونی اومدم . البته تمام مدارک ما به ترتیب گذاشته شده بود و همه چیز سر جاش بود و راستش اگه من جاش بودم شاید اصلا نمیگفتم که فراموش کردم . از این مدل رفتارها زیاد دیدم . جایی که حتی ضرورتی نداشته باشه هم راستش رو میگن . 

ژاپن هم به همین دلیل برام جالبه که فرهنگ  به شدت تمیز و درستی داره . یک جور سادگی و مینیمال بودن جز زندگیشونه . به نظرم به همین دلیل هم کشور موفقی هست . آدمهای نرمال و بزرگ شده ای هستند . چند روز پیش توی یوتیوب ولاگ های دختر ژاپنی ای رو دیدم که از اون روز فن واقعیش شدم . زندگیش در یک آپارتمان کوچک تو ژاپنه و راستش اصلا هیچ چیز خاص و هیجان انگیزی هم توی محتواش نیست به جز ریتم به شدت ساده و سبک مینیمال زندگیش که منو یاد فضای کتابهای موراکامی میندازه . همه چیز واقعی و ساده و بدون زرق و برقه . مثلا یک جا برمیداره که غذا درست کنه و رسما غذا رو خراب میکنه و بعد میگه : بعضی وقتا هم اینطوری میشه و غذام خوب از کار درنمیاد :)) همینقدر صمیمی .چون واقعا خسته شدم از دیدن آدمهایی که همه چیزشون توی اینستا و یوتیوب درست و مرتبه و خوشگل و تر وتمیزه و همه ی کارهای خفن رو درست انجام میدن و زندگی های لاکچری شون انگار هیچ مشکل و نقصی نداره .  

یکی از چیزهایی که وقتی به ژاپن میرسیدیم دوست داشتم که دربارش حرف بزنم این بود که برای ژاپنی ها کار کردن ُ  درست کار کردن و پشتکار مقدسه و بعد از استاد خودم نقل قول میکردم که میگفت :‌ یک زمانی شرکت سامسونگ میخواست مدیرش رو عوض کنه و آگهی زده بود که هرکی فکر میکنه برای این پوزیشن مناسبه با برنامه هاش بیاد . یک جوون میاد و استاد ما هم توی اون جلسه مهمون بوده . میگه بعد از اینکه  برنامه هاش رو با نمودار و جدول توضیح داد و جلسه تموم شد و به نظر همه اوکی بودند من به کناریم گفتم : چرا یکی نپرسید اگه این چیزایی که داره میگه نشه چی میشه ؟‌ و کناریم گفت :‌چون همه میدونن اگه نشه خودش خودشو از همین طبقه پرت میکنه پایین ( احتمالا به این معنی که خودشو میکشه ) . منظور استاد ما اینجا توضیح فرهنگ کشورهای آسیای شرقی بود. 

حالا چند روز پیش اینجا توی خیابون یک زوج دیدم . آقا یک مرد تیپیکال آلمانی بود . قد بلند و موهای بلوند و چشم های آبی و اندام ورزیده و خانم هم یک تیپیکال ژاپنی بود . قد کوتاه و موهای لخت مشکی و چشم های بادومی و از همه جالب تر اینکه یک کیمونوی رنگی هم پوشیده بود . با خودم فکر کردم این از قشنگی های باز کردن مرزها و پذیرفتن فرهنگای دیگه است چون حقیقتا ترکیب این دوتا فرهنگ چیز بی نظیری میشه . 

8 آگوست

یکی از دوستامون پیغام میده که دلم هوس اون آشی که درست کردی رو کرده . میگم آخر هفته بیاید خب تا براتون درست کنم . 

سین پیغام میده که پارتنرش گفته اون مرغ شکم پری که اینجا خورده رو هیچ جا نخورده . بهش میگم بنده خدا وقتی داشتین می رفتین هم گفت اینا رو .

رفیق دیگه مون سر سفره و در حال خوردن قورمه سبزی میگه توام دست پتختت خیلی خوبه . هرچی خوردم خیلی خوشمزه بوده ( این نامبرده ازون وسواسیا و سوسولا در همه چیزه و بعید نیست تو غذا هم همینطوری باشه !) 

امروز هم همسرم اصرار در اصرار که من میرم گل کلم و مخلفات بگیرم تو ازون شوری ها بنداز چون این شوری ها که از مغازه ی ترک خریدیم پیش شوری تو هیچ مزه ای نداره . بهش میگم فقط اگه فلفل قرمز تند پیدا کردی میندازم وگرنه دستورم خراب میشه ( حالا یه جوری جلوش میگم دستورم دستورم انگار از تو شکم مامانم آوردم دستورو ! نه بابا اینو زنگ زدم از خواهرم پرسیدم !) . راه میفته میره و نمیدونم از کجا پیدا میکنه . نمیدونم چرا اینجا همه چیز شیرینه حتی فلفل های قرمز باریک ! 

امشب بعد اینکه گل کلم و سایر مخلفات و ریختم تو شیشه ها و روش زدم : ۲۰۲۱.۰۸.۰۸ با خودم گفتم عجب تاریخ بامزه ای شد . 

خلاصه فک میکنم وقتشه بیخیال درس هایی که خوندم بشم و یه کانال یوتیوب باز کنم و توش غذا بپزم و دستورهای تکراری غذاهای ایرانی ! رو بدم و ازین راه به یک پول و پله ای برسم ! اینطوری که صب به صب پامیشم و یک ویدئو میگیرم که : فالوئرای عزیزم امروز میخوام قرمه سبزی درست کنم . پیاز داغ و نمک بزنید که خوب و طلایی سرخ شه و سبزی های قرمه سبزی رو با شنبلیله بیشتر و سیر سرخ کنید . 

تو بیو ام هم باید بنویسم : چی فکر میکردیم چی شد !!! 

۶ آگوست

برای تو و خویش چشمانی آرزو میکنم 

که چراغ های و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند 

گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود 

برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد

و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد 

و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده 

سخن بگوییم 



این از حیف های عمیق و بزرگ زندگیمه که نمیتونم یک ماچ گنده بکنم شاملوی عزیزم رو که این کلمه های زیبا رو با این صدای عجیب غریب چه تو تابستونی که چهل درجه است و چه تو تابستونی که بیست درجه است و بارون مثل چی میباره گوش بدی پر از حس نزدیکی و صمیمیت میشی . پر از همه ی چیزهای خوب . 

 من اگه خدا بودم از عمر یکی دو نفر به خصوص در تاریخ معاصر ایران! کم میکردم و همه رو روی هم میدادم به شاملو . واقعا حیف نیست توی دنیایی باشی که شاملو توش نیست ؟! اینقد خدای کوولی ام من ! 

۵ آگوست

گاهی فکر میکنم یکی از سخت ترین کارهای زندگی تصمیم ها و انتخاب هاست . تازگی ها هرتصمیم ساده و کوچکی هم حکم یک رویداد مهم را برایم پیدا کرده . مثلا فکر میکنم تصمیم ساده ای بود که یک شب گرفتیم که به هر نحوی شده مهاجرت کنیم . یادم هست همسرم نشست و گفت : تو فک میکنی من تنهایی میتونم برم ؟ و منم گفتم : اگه بخوایم همه چیز شدنیه . و اون تصمیم ساده یک دنیا تغییرات عجیب و غریب رقم زد که غیر از اون هیچ وقت نمی شدیم این آدمهایی که حالا هستیم ( که از قضا خیلی هم دوست دارم خودمون رو !‌)‌ . حالا که اینجا نشستم همه چیز یک شکل دیگه شده و نگاهم به همه چیز عاقلانه تر و بالغانه تر شده . 


ما برای رفتن و دیدن خانواده مون برنامه ریختیم و مرخصی گرفتیم اما حالا می بینیم بلیط بیش از حد گران است . هزار و چهارصد یورو همین جا هم پول کمی نیست . با این پول می شود رفت اسپانیا و چندین روز در یک هتل all inclusive ماند که البته این قیاسی که کردم خیلی چرت بود ! همسر من که هیچ حرفی ندارد حتی بیشتر از این هم هزینه کند اما وضعیت کرونا هم قوز بالا قوز است و اینکه ما واکسن زدیم چیزی از نگرانیش کم نمیکند . و اصلا حالا من نمیخواهم اینقد هزینه بکنم . امروز به مادرم زنگ زدم و گفتم بعید می دانم توی پاییز بیایم . همین چند روز پیش با خودم فکر میکردم تا خودم را کامل از آنجا نکنم نمیتوانم اینجا درست ادامه بدهم. خب من هنوز توی فکرم این بود که خانواده ام را زود به زود می بینم و آنها می آیند اینجا و تازه تمام خونه و زندگی ام هنوز آنجاست و باید بروم و یک سری از وسایلم را بیاورم و حتی باید موهایم را آرایشگرم که آنجاست کوتاه کند ! و یا دکترم ویزیتم کند و به همین سادگی یک چیزی توی وجودم هنوز آنجاست و انگار که بخش بزرگی ازم هنوز اونجاست . نمیدانم این بخشم کی می پذیرد که باید آنجا را رها کنم اما فکر کردم بهتر است از همین الان شروع کنم . این شد که صبح بیدار شدم و به همسرم گفتم ما نمیریم ایران . می تونیم تو مرخصیت بریم یک جایی همین اطراف به جهت رفع خستگی و روحیه ی خودت و من . و او با تعجب گفت : مطمئنی ؟‌ 


تصمیم البته سختی بود فقط و فقط بخاطر مامانم . یعنی تمام آدمها رو می تونم بگذارم یک طرف و مامانم رو طرف دیگه . همه ی این روزها یک چیزی توی فکرم بود که شاید اصلا نباید می رفتی و شاید باید می موندی و شاید یک روز پشیمون بشی از این نبودن کنارش . من که هیج وقت آدم موندن نبودم و اینو خودش هم می دونست . پس این مدت فکر میکردم باید هرچه سریعتر بروم و دوباره ببینمش و اونو بیارم اینجا و هرکاری میتونم بکنم . اما یک روز به خودم اومدم و گفتم :‌ بهتره از این فاز بچگانه بیای بیرون .حالا  زندگی تو اینجاست و مامان و همه یک بخش دور و نسبتا دست نیافتنی اند و اینو انگار از هزارسال پیش هم می دونستی . اصلا از وقتی هنوز هیچی جدی نشده بود . میتونی کلی هزینه کنی و الان بری اما این دلتنگی برطرف نمیشه و این دوری از بین نمیره . واقعیت زندگی من هم سفر پونزده روزه ی ما نیست بلکه اون بقیه ی سیصد و چهل روز زندگی در اینجاست . نه اینکه دلم نخواد برم یا بخوام خودمو بخاطر تصمیمم تنبیه کنم . نه فقط خیلی ساده اصلا منطقی ندیدم این سفر رو و فعلا ازش گذشتم تا یک جوری حالی خودم هم بکنم که اگر موهات بهم ریخته باید همینجا یک آرایشگر پیدا کنی و یا دکترت رو پیدا کنی و یک جوری یاد بگیری تمام وضعیت بدنت رو تا الان به آلمانی بهش توضیح بدی و هر چیز کم و کسری رو از همینجا تامین کنی و منتظر رفتن به ایران نباشی .  شاید تا چند ماه آینده کرونا تموم شد و بلیط ها اندکی ارزان تر شد و دنیا یک شکل دیگه شد و من هم تونستم برم اما راستش دیگه منتظرش نیستم . نه منتظر سفر به ایران و نه تموم شدن کرونا و نه رنگی شدن دنیا . اما هنوز پر از شوق برای تجربه های جدید و دیدن دنیاهای جدید و آدم‌های جدید . 


یه روز مثه غم تو چشام آب میشی …