۵ آگوست

گاهی فکر میکنم یکی از سخت ترین کارهای زندگی تصمیم ها و انتخاب هاست . تازگی ها هرتصمیم ساده و کوچکی هم حکم یک رویداد مهم را برایم پیدا کرده . مثلا فکر میکنم تصمیم ساده ای بود که یک شب گرفتیم که به هر نحوی شده مهاجرت کنیم . یادم هست همسرم نشست و گفت : تو فک میکنی من تنهایی میتونم برم ؟ و منم گفتم : اگه بخوایم همه چیز شدنیه . و اون تصمیم ساده یک دنیا تغییرات عجیب و غریب رقم زد که غیر از اون هیچ وقت نمی شدیم این آدمهایی که حالا هستیم ( که از قضا خیلی هم دوست دارم خودمون رو !‌)‌ . حالا که اینجا نشستم همه چیز یک شکل دیگه شده و نگاهم به همه چیز عاقلانه تر و بالغانه تر شده . 


ما برای رفتن و دیدن خانواده مون برنامه ریختیم و مرخصی گرفتیم اما حالا می بینیم بلیط بیش از حد گران است . هزار و چهارصد یورو همین جا هم پول کمی نیست . با این پول می شود رفت اسپانیا و چندین روز در یک هتل all inclusive ماند که البته این قیاسی که کردم خیلی چرت بود ! همسر من که هیچ حرفی ندارد حتی بیشتر از این هم هزینه کند اما وضعیت کرونا هم قوز بالا قوز است و اینکه ما واکسن زدیم چیزی از نگرانیش کم نمیکند . و اصلا حالا من نمیخواهم اینقد هزینه بکنم . امروز به مادرم زنگ زدم و گفتم بعید می دانم توی پاییز بیایم . همین چند روز پیش با خودم فکر میکردم تا خودم را کامل از آنجا نکنم نمیتوانم اینجا درست ادامه بدهم. خب من هنوز توی فکرم این بود که خانواده ام را زود به زود می بینم و آنها می آیند اینجا و تازه تمام خونه و زندگی ام هنوز آنجاست و باید بروم و یک سری از وسایلم را بیاورم و حتی باید موهایم را آرایشگرم که آنجاست کوتاه کند ! و یا دکترم ویزیتم کند و به همین سادگی یک چیزی توی وجودم هنوز آنجاست و انگار که بخش بزرگی ازم هنوز اونجاست . نمیدانم این بخشم کی می پذیرد که باید آنجا را رها کنم اما فکر کردم بهتر است از همین الان شروع کنم . این شد که صبح بیدار شدم و به همسرم گفتم ما نمیریم ایران . می تونیم تو مرخصیت بریم یک جایی همین اطراف به جهت رفع خستگی و روحیه ی خودت و من . و او با تعجب گفت : مطمئنی ؟‌ 


تصمیم البته سختی بود فقط و فقط بخاطر مامانم . یعنی تمام آدمها رو می تونم بگذارم یک طرف و مامانم رو طرف دیگه . همه ی این روزها یک چیزی توی فکرم بود که شاید اصلا نباید می رفتی و شاید باید می موندی و شاید یک روز پشیمون بشی از این نبودن کنارش . من که هیج وقت آدم موندن نبودم و اینو خودش هم می دونست . پس این مدت فکر میکردم باید هرچه سریعتر بروم و دوباره ببینمش و اونو بیارم اینجا و هرکاری میتونم بکنم . اما یک روز به خودم اومدم و گفتم :‌ بهتره از این فاز بچگانه بیای بیرون .حالا  زندگی تو اینجاست و مامان و همه یک بخش دور و نسبتا دست نیافتنی اند و اینو انگار از هزارسال پیش هم می دونستی . اصلا از وقتی هنوز هیچی جدی نشده بود . میتونی کلی هزینه کنی و الان بری اما این دلتنگی برطرف نمیشه و این دوری از بین نمیره . واقعیت زندگی من هم سفر پونزده روزه ی ما نیست بلکه اون بقیه ی سیصد و چهل روز زندگی در اینجاست . نه اینکه دلم نخواد برم یا بخوام خودمو بخاطر تصمیمم تنبیه کنم . نه فقط خیلی ساده اصلا منطقی ندیدم این سفر رو و فعلا ازش گذشتم تا یک جوری حالی خودم هم بکنم که اگر موهات بهم ریخته باید همینجا یک آرایشگر پیدا کنی و یا دکترت رو پیدا کنی و یک جوری یاد بگیری تمام وضعیت بدنت رو تا الان به آلمانی بهش توضیح بدی و هر چیز کم و کسری رو از همینجا تامین کنی و منتظر رفتن به ایران نباشی .  شاید تا چند ماه آینده کرونا تموم شد و بلیط ها اندکی ارزان تر شد و دنیا یک شکل دیگه شد و من هم تونستم برم اما راستش دیگه منتظرش نیستم . نه منتظر سفر به ایران و نه تموم شدن کرونا و نه رنگی شدن دنیا . اما هنوز پر از شوق برای تجربه های جدید و دیدن دنیاهای جدید و آدم‌های جدید . 

نظرات 2 + ارسال نظر
ترانه 15 مرداد 1400 ساعت 22:08 http://taraaaneh.blogsky.com

من موافقم با اینکه آدم دکتر و آرایشگر و حسابدار و.. از همون کشور جدیدی که میره انتخاب کنه و دنبال ایرانی نباشه. اینطوری هم برای بهتر شدن زبان خوبه و هم یاد گرفتنن فرهنگ جدید. ولی یک قسمتی از ما هست که همیشه اونور میمونه، مهم نیست چند سال خارج از ایران زندگی کرده باشی، .. همیشه انگار یک چیزی اونور جا گذاشتی.
من فکر میکنم نه برای دکتر و آرایشگاه .. ولی خیلی خوبه که آدم مرتب به ایران سفر کنه . برای همه سالهای یکه نرفتم پشیمون هستم. تو هم سال دیگه یا هر وقت که مساعد بود بد نیست که بری و سری بزنی.

اره خیلی خوبه بتونی بری اما به عنوان کسی که اینجا از صفر داره میسازه این همه هزینه رو منطقی نمیدونم که بدم صرفا برای رفع دلتنگیم . فکر میکنم برای همه همینطوریه که برای دوباره ساختن اینقدر هزینه جلوی پاشون هست که سفر به ایران یه جورایی غیرضروری میشه .
منم واقعا میخوام یه جوری بگیرم که انگار هیچ راه برگشتی ندارم و همه کارامو باید همینجا انجام بدم

در بازوان 15 مرداد 1400 ساعت 18:12

یه پیرزن ململی از فامیلای ما تعریف میکرد وقتی اول ازدواجش اومده تهران مریض شده بوده و روش نمیشده بره دکتر. میگفت نمیدونستم چطوری توضیح بدم. یا یادش بود اولین باری که تنهایی رفته خرید و با خانومای همسایه دوست شده و... همه رو با جزئیات تعریف میکرد.... میخوام بگم این حسی که داری به طول تاریخ و همه ی مهاجرا قدمت داره. تنها نیستی و همه ی همشون بهتر از بومی های اون کشور و شهر جا افتادن.

به زودی و خوشی و سلامتی میبینی مامان رو ایشالا

همینطوریه که تو میگی
من راستش رفتم اینجا یه بار دکتر بیشتر از جهت اون حسی که آدم با هم زبون خودش داره و یه جور حس راحتی داره دلم میخواست و می‌خواد البته که اونجا مثلا برم دکتر یا کارای شخصی دیگه ولی باید بیخیال این راحتی بشم خلاصه
فدای تو بشم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد