بی گذشت از غفلت من حرف بزن

-اسمش را می دانم ولی هیچ مهم نیست . همکلاسیِ چندین ترمم هست . باید سی و هفت یا هشت ساله باشد . شکم جلو ، بلوز روی شلوار ، چشمها بدون عمق ، طرز حرف زدن فاجعه ، ادبیات حرف زدن گریه دار . در مجموع کسی که رشد عقلش در پنج شش سالگی متوقف شده و صرفا مابقی اعضا و جوارحش رشد کرده ! با هم می رویم مکالمه کنیم . من گشتم و دو تا کلمه با تلفظ یکسان و معنی متفاوت پیدا کردم . برایش توضیح می دهم که من چی میگویم و تو چی بگو . در جوابم می گوید : نه ، من می خوام همینای تو کتابو بگم ! کوتاه نمی آیم و شروع میکنم به مکالمه و موضوع خودم را می اندازم وسط . دوباره  آرام توضیح می دهم که چی بگوید . بدون توجه به مکالمه ی من یک جمله ی احمقانه می گوید . الف ب  از خنده روده بر می شود . کل کلاس  همینطور . مجبور می شوم با مکالمه ی سطح پایین و بدون محتوایش پیش بروم . 

- اسمش را می دانم ولی هیچ مهم نیست . باید چهل و دو سه ساله باشد اما سی و شش ساله است . پولدار ، کچل ! صدایش افتضاح ، اهل شوخی و مسخره بازی ، پولدار . چندین بار شوخی های بی موردی کرده که در حوصله ام نیست بنویسم . کاملا نامحترمانه ! شبیه کسی که فکر می کند چون پولدار است پس برای همه جذاب است و چون برای همه جذاب است می تواند هر شوخی بی موردی را با هرکسی بکند و با هر ادبیاتی دوست دارد با هرکسی دوست دارد حرف بزند . همین چند روز پیش الف ب گفت صندلی هایتان را جابه جا کنید تا این بنده خدا هم جا بشود . نیازی نبود من خودم را جا به جا کنم ولی ایشون که باید خودشون رو جابه جا می کردند به نظر خیلی بهشون برخورده بود. بعد نگاهی به من کردند و گفتند : توی نمیخوای صندلیتو جابه جا کنی ؟! شبیه طلبکارها . توی چشمهایش زل زدم و گفتم : نع . و ذره ای صندلی ام را تکان ندادم . 

- اسم این یکی را واقعا نمی دانم . بعد از نه سال درِ گنجه را باز کردم و سنگ های پیریتی را که آن سالها یک بار برایم از کوه آورده بود در آوردم . تقریبا با مصیبت یک نفر را پیدا کردم که سوراخشان کرد . می خواهم گردنبند درست کنم. طرحش را نشانِ یک سازنده ی نقره می دهم . توی حرف هایش می گوید : خانم ! ببین برای ما مردا یه بار توضیح بدی متوجه میشیم ! مطمئن می شوم که نمی فهمد چی می خواهم . اخم هایم می رود توی هم . یک قیمت پرت و پلا می دهد . می گویم : زنجیرها را برایم وزن کنید . فکر می کند من را پیچانده و وزن نمی کند . اخم هایم بیشتر می رود در هم . بعد از کلی چک و چونه زدن می گوید : خب کارتو بدید تا بکشم . می گویم : چیو بکشید ؟ می گوید : پولشو دیگه . میگویم : هنوز که من کارمو تحویل نگرفتم که بابتش پول بدهم . می گوید : کارتو بدید خانم . بعد با یک لحنی که حالم را بهم می زند می گوید : خوب نیست خانما با کارت توی بازار بچرخن . مدلم را با سنگ های عزیزم از دستش می قاپم و با خشم و غیظ ازش دور می شوم . صدایش را می شنوم که می گوید : بیا خانم . بیااا . چرا بهت برخورد .

Dreamy world

دنیای عمیق کلمات ، دنیای مورد علاقه ام .
:ilunga
A person who will forgive anything the first time ,  tolerate it the second time , but never a third time

تقریبا تمام دیشب را بیدار بودم . پنگوئنم را که از سر شب توی کلوپ کودکان چرخانده بودم سر شبی غش کرد و من را تنها گذاشت . باد وحشی شده بود و یک جوری به شیشه و پنجره می کوباند و “هوی هوی “ می کرد که تمام زندگی ام شبیه این فیلم های ژانر هارور شده بود! البته من هیچ وقت از این چیزها نمی ترسیدم . ترس های من اساسی تر از صدای باد و رعد و برق است! سعی کردم آلمانی بخوانم و سعی ام بی نتیجه بود . به این کلمه که رسیدم یک “شایسه” گفتم و کتاب را پرت کردم یک گوشه!

Argumentationstechniken

 همه ی این لامصب بالا یک کلمه است و یک معنی دارد! در آن وقت شب احساس کردم خودم را بکشم هم نمیتونم این کلمه را یاد بگیرم (البته الان اینطور فکر نمی کنم و از کلاس که برگردم این کلمه را یاد گرفتم، به لطف پیگیری های استاد ارجمندم!) . 

چند روز پیش را با خواهرزاده ام گذراندم . فیلم های زومبایی که برای پنگوئنم گرفته بودم را نشانش دادم و او گفت : تو این سن شروع کردی فک کنم ده سالگی یه شکیرا بدی بیرون . با هم خندیدیم. گفتم : میدونی من تو یه کشور دیگه بودم یکی از فیلدایی که جدی دنبال می کردم رقص بود و او گفت : خیلیم بهت میاد ! خیلی زاقارته همچین چیزی بهت بیاد ! امروز که بیدار شدم تصمیم گرفتم بزنم به باشگاه و بدنسازی! بعد تصمیم گرفتم بروم این زبان را بخورم !یک‌جوری !! بعد تصمیم گرفتم بروم انگشترم را عوض کنم . حالا فکر می کنم همه ی اینها از اثرات شب زنده داری است ! 

صبح رفتم پمپ بنزین ، شیشه رو کشیدم پایین و خواستم سووییچ رو بدم به اون جوون که با لبخند گشادی گفت : روزتون مبارک خانم ، ولنتاینتونم مبارک .

 گل از گل ام شکفت . نمی دونم چرا از صبح خیلی خوشحالم . تا حالا یک نفر توی پمپ بنزین ولنتاین و بهم تبریک نگفته بود . دم اون جوون توی پمپ بنزین گرم . حتما خیلیا رو خوشحال کرده امروز :)

Sweet Dreams

یک‌دستش را می گذارم زیر گردنم‌ و آن یکی را می گذارد روی گونه ام . سهم من از خودم هست . سهم من از خداست . فکر می کنم هیچ وقت اینقدر عاشق نبودم . هیچ وقت اینقد از لمس شدن گونه هایم با دست های یکی لذت نبردم . پر از عشق می شوم . پر از چیزی که اسمش را نمی دانم اما خیلی خوشایند است . بعد او آرام می گوید: مامان؟ و من که فکر می کنم همین لحظه است که بمیرم از دوست داشتنش می گویم: جانم؟ و او می گوید : آبا بابا دادا مانانا!  و من می گویم : آره عزیزم ... و او می خوابد . من تقریبا هر شب با فکر اینکه یعنی دارد به من چه بگوید خوابم می برد و به نظرم شیرین تر از این خواب چیزی توی دنیا نیست ...

Diaries

شاید محصول شرایط است که این طور آسیب پذیر شدم . اینکه می گویم مشهود نیست . یک حس درونی است . به شدت می ترسم . نگرانم . روزی ده بار به مادرم زنگ می زنم و حالش را می پرسم و او با خنده می گوید : اگه تو بذاری من خوبم ! من باز تمام روز خودم را می خورم و حوصله ی هیچ چیز را ندارم . تقریبا تا سرحد مرگ سعی می کنم زندگی معمولی ام را سر بگیرم و به نظرم هرروز شکست می خورم . لپ تاپم را که در حال موت بود و اگر یکی دو روز دیر به دادش می رسیدم حتما حالا اوراق شده بود درست کردم و حالا سرحال و قبراق است اما از همان روز حتی روشنش نکردم و حالا باتری اش فول است ! از کارم پیغام می رسد که تمایل به ادامه ی همکاری دارند اما درباره ی پول بهتر است صحبت کنیم . در خودم هیچ انرژی ای نمی بینم و نمی دانم باید چکار کنم . باید روزمه ام را درست کردم و یک کار مهم را انجام بدهم . به نظرم این یکی را هرگز نمی توانم ! روزهای کلاس یک قهوه می گیرم دستم تا مگر به مدد آن قهوه تا آخر کلاس را بکشم . احساس می کنم دارم رد می دهم توی این زبان و مغزم اشباعِ اشباع است . حالا توی این حال و روز تکه کلام الف ب هرروز این است که : با حس بنویسین ! باحس بخونین ! ببینید بچه ها ، حس بدید به کلمه ها تا یادتون بمونه ! بچه ها ، حس بدید یکم به مکالمه هاتون ! من هرروز توی این سوال هستم که این بشر این همه حس رو از کجاش میاره واقعا ؟! آخ این زبان لعنتی دهنم را سرویس کرده ! 

حالا فقط یک خوبی این روزها حس می کنم آن هم اینکه مجبور نیستم همیشه مرتب باشم ! خیلی کیف می دهد که با یک پیرهن توی خونه راه می روم که خودم و یکی اندازه ی خودم تویش جا می شود یا آن زیرشلواری ده سال پیش را در آوردم و از پوشیدنش چنان حظ می کنم که حد ندارد . موهایم شونه ندارند ، ناخنم هایم لاک ندارد و تازه از همه ی اینها مهم تر موهایم را همان اندازه و مدلی که دوست داشتم کوتاه کردم . حالا اصلا هم مهم نیست که عکس العمل این چنینی دریافت کردم : هوووم زیاد خوشگل نشدی . خب همسر من زیادی رک و راسته و محض خاطر دل من هم حاضر نیست دروغ بگه . با احترام به نظرش در حال حاضر از همه چیز راضیم ! اضافه وزنی معادل پنج کیلو پیدا کردم که حاصل چنان خر خوردن و چنان خرس خوابیدن است! اما خب مشکلی ندارم باهاش . البته اینکه هرروز اندکی بالاتر می روم باید نگران کننده باشد ولی فعلا نگرانش نیستم . فکر کنم افسردگی گرفتم ! 


روز نهم

یکی دو ماه بود می رفتم‌ و میومدم و می گفتم : کی آشغالا رو ببره وقتی تو رو نداریم؟! و او می گفت : یعنی الان مشکل تو فقط آشغالاس و من می گفتم : باهات رو راست باشم از پس بقیه چیزا برمیام ولی این آشغالا خیلی رو اعصابن و او میگفت : تو روحت !  مطمئنم این موضوع فقط بین ما بود .

واحد بقلی مون یه دختره همسن منه که یه دختر چهار ساله داره و شوهرش سیزده چهارده سالی ازش بزرگ‌تره اما خانواده ی معمولی خوشبختی هستند. گاهی به من زنگ‌ می‌زنه و میگه : چایی گذاشتم بیا اینور با هم بخوریم . گاهی من زنگ می زنم و میگم: میوه شستم بیا اینور با هم بخوریم . دخترش خیلی وقتها میاد و چند ساعتی با پنگوئن من بازی می کنه و اون وقتها گاهی شبها میرفتیم دور هم یک چیزی می زدیم . حالا شب در میون پیغام میده که: آشغالاتونو بذار شوهرم بیاد ببره پایین و دو دقیقه بعد شوهرش در می‌زنه و میگه : آشغالاتونو بدید من ببرم و من با کلی خجالت میگم که آشغال نداریم و به خودش میگم : جون هرکی دوس داری دیگه این کارو نکن .

برادرزاده ام هرشب یه اس میده که عمه بیام آشغالاتونو ببرم پایین؟ بهش میگم : آخه بچه تو می‌خوای اون همه راهو ازونجا بیای اینجا آشغالای منو ببری؟  میگه : آره ماشینو برمیدارم میام اون فنقلی رو هم یه بوس می‌کنم . 

هرکس هرزمان میاد خونه ام دم رفتن میگه : تورو خدا بده آشغالاتونو ببریم ! 

من مطمئنم این موضوع بین خودمون بود ! 

خواب دیدم برف باریده . یک دنیا . صبح بیدار می شوم و نمی دانم باید چکار کنم . دیشب مسواک نزدم ! یک در هزار بار هم این اتفاق نمی افتد . می روم که مسواک بزنم . می بینم حتی انرژی ی زدن آن دکمه را ندارم تا مسواک لطف کند و دندان هایم را بشورد!  نگاهی به برنامه هایم می اندازم . فردا قرار بود با دوستم برویم پارچه بخریم و مانتو بدوزیم . کاری که هیچ وقت توی زندگی ام نکردم . می خواستم پارچه ی آبی بخرم . آبی یخی . رنگ یخ های قطبی وقتی ذوب می شوند . با هم صحبتش را کرده بودیم . کنسلش می کنم . باید بهش بگویم چرا چون بالاخره می فهمد و بعد از دستم ناراحت می شود اما نمی توانم . وقت لیزر داشتم . کنسلش می کنم. دکترم گفت دو هفته ی دیگر که کبودی صورتت خوب شد بیا میکرونیدلینگ! این دیگر چه کوفتی است؟! کنسلش می کنم . حقوقم واریزشده . نمی توانم کار بکنم . مبلغم را بالا می برم . بعید می دانم قبول کنند . کنسل شده می دانمش . یک شال آبی سفارش دادم که پایینش مروارید داشت . سفارشم را کنسل می کنم . قرار بود سه شنبه برویم استخر . کنسلش می کنم . به هر دری میزنم کلاس آلمانی را نمی توانم کنسل کنم . حتی تصور کلاسهای الف ب و انرژی ای که از آدم می گیرد می ترساندم . برایم غیرقابل تحمل است . خودش را می گویم ! کاش می‌شد یک‌جوری بپیچانمش .

برای اولین بار در زندگی ام حرف‌هایی از زبان خواهرم می شنوم که اصلا بهش نمیاد . حرف هایی مثل اینکه : بیا مثبت فکر کنیم ، انشالا چیزی نیست ، فلانی گفته چیزی نیست ، خودش گفته اولین بار بوده شاید واقعا غذا خوب نبوده . من یک چیزهای لعنتی ای را می دانم و نمی توانم اینطوری فکر کنم .

تمام تماس های تصویری را یک جوری جواب نمی دهم: الان بیرونم، الان بچه خوابه، الان داریم غذا میخوریم ، الان داریم میریم حموم . نمی خواهم بهش بگویم . همین دیشب پیغام داده که دلم برایتان خیلی تنگه . از دیشب تا همین لحظه لب به چیزی نزدم و دندان هایم را هم مسواک نکردم ! تاریخ قابل ثبتی است برای خودش .

نمی دانم باید چکار کنم . هیچی نمی دانم .تنها چیزی که می دانم این است که باید بروم  پیش دکترم . بعد بنشینم و بگویم : اون سال امید داشتم اما حالا هیچی ندارم . چکار باید بکنم؟!

چه غروب بی رحمی . من را یاد سال‌های دوری می اندازه که گاهی فکر می‌کردم اگر اتفاقی برای مامانم بیفتد یک کاری می کنم آن اتفاق برای من هم بیفتد ...

همه ی دنیا ایستادند مقابلم و گفتند : تو چقد بدبینی . همه ی آنهایی که خوب می شناختنم . 

می خواستم باور نکنم که زمستان سالهاست دارد جانم را می کند . این زمستان های لعنتی که تمامی ندارند . تولد برادرزاده ام باید هفته ی پیش می بود نه امشب . بعد از مدتهای طولانی به خودم آمدم و دیدم پاهایم یخ کرده ،پاهایم کدتها بود یخ نمی کرد . اینقدر یخ که روی زمین چفت نمی شدند. حتما همه جایم خشک شده بود . برادرزاده ام شمعش را فوت کرد و یادش رفت آرزویی بکند . من نزدیک بود گریه ام بگیرد وقتی داشت عکس می گرفت . چه لحظه های سختی بودند . حالا هم لحظه ها سخت هستند . چه اندوهبار است که توی بعضی غم و غصه ها با هیشکی نمی توانی شریک بشوی . چه تنهایی سهمگینی . درست بعد از آن لحظه ی کذایی خوابم گرفت . آن روز هم توی ماشین خوابم گرفته بود و تعجبم کردم . اینقدر خوابم می آمد که اگر چشم‌هایم را می بستم حتما خوابم می برد . همین حالا هم اگر چشم‌هایم را ببندم حتما اش می کنم یا شاید می میرم ! انگار یک نفر یک دریل برداشته و دارد توی دلم را سوراخ می‌کند . یک سر میله اش به دلم است و یک سرش به کمرم و هر لحظه احساس می منم عمه جایم سوراخ می شوند . یک مرگ موقت تنها چیزی است که می خواهم . بدون مویه و ناله . 

زیباترین بهانه

یک‌ جایی روی کتف چپ ام ، کمی دور از ستون فقراتم هست که پنگوئن قشنگم می آید و لباسم را کنار می زند و آنجا را که پیدا کرد یک بوسه می زند و می رود . هر دفعه درست همانجا . آنجا مقدس ترین جای زمین است نه چون بخشی از بدن من است ، چون او در معصومانه ترین حالتی که در تمام زندگی ام دیدم آنجا را می بوسد.

او شاید بعدها این عادتش را فراموش کند من اما درست در همان نقطه یک تتو خواهم زد :)

First days

از اولین پیام هاش این بود که : یه جوری این روزا سر خودت رو شلوغ کن که وقت نکنی تنها بشی . بعد از هشت سال زندگی می دونم که خودش شاید کمی احساس تنهایی کرده و نمیخواد من تجربه اش کنم که اینو میگه . به حرفش گوش می کنم و می روم پوستم را ساب سیژن می کنم . یک ..خوری اضافی ! نصف صورتم ورم می کند و‌ کبود می شود و زخم و زیلی به خانه برمیگردم . مادرم می گوید باید آش پشت پا بپزیم . من دلم می خواهد تنها باشم و کارهایم را بکنم و مطلقا اعصاب خاله بازی را ندارم . اما لاجرم با همین صورت کبود از این مهمانی به آن مهمانی ام و حتی فرصت نمی کنم لاک ناخنم را عوض کنم . درواقع امیدوارم این مهمانی ها تا وقتی اینجا هستم در جریان باشد! و اگر قرار است تمام شود هرچه زودتر تمام شود بهتر است ! 

دوستانم جملگی آدم های حسابی ای هستند . این را از برخوردشان با خودم فهمیدم . تا خواستم غرغر کنم گفتند: به روزای خوب پیش روتون فکر کن ، ارزششو داره ، تو‌ زن قوی و مستقلی هستی و درنهایت ما هروقت لازم باشه کنارتیم . این ها حجت را بر من تمام کردند و تا آخر عمرم هلاک همه شان هستم! یک عده هم بودند که من هنوز هیچی نگفته یکی زدند توی سرشان و گفتند: وااای چه سخت ! واای با بچه ی کوچیک می‌خوای چیکار کنی ! وای چطوری میتونی شوهرتو تنهایی بفرستی یه کشور دیگه ؟! و خیلی چیزهای دیگه که فقط از دهان زن های درجه ی سه درمیاد ! این ها را یک دور شستم و گذاشتم کنار و‌ در حال حاضر توی مرحله ی قطع رابطه ام و هیچ حوصله ی هیچ کدامشان را ندارم . به دوستم میگم فرصت کردی یه سر بهش بزن و به خودش میگم شاید فلانی بیاد ببینت . در جوابم میگه : بعضی وقتا یه کارایی میکنی که بعید میدونم هیچ زنی تو دنیا بکنه ! نمیفهمم چرا هیچ زنی تو دنیا نباید این کار و بکنه؟! یعنی هیچ زنی توی دنیا به شوهرش و صمیمی ترین دوستش در این حد اعتماد نداره؟! باورم نمیشه ولی خب من شوهرم و صمیمی ترین دوستم را از خودشون بهتر میشناسم . اصلا این درباره ی بحث مسخره نوشتم؟! بگذریم.

خلاصه فعلا که همه چیز تحت کنترل است .

From M , with missing

ای تو هم سقف عزیز

حالا باید یک عنوان دیگر پیدا کنم . دیروز پ من را توی حیاط موسسه دید و گفت : فردا میره دیگه ؟ و من گفتم : اوهوم و او گفت : چه دلگیر . دیروز به نظرم هیچ چیز دلگیر نبود ولی حالا به نظرم همین که ما دیگر هم سقف نیستیم خیلی دلگیر است .

خوشحالم که تو می دانی که من تمام زندگی ام از شیوه ی رفتار خودمان با اتفاق ها متنفر بودم . از اینکه امروز یک ایل دنبال سر ما راه افتادند و دم رفتن اینقدر فرصت نداشتم که در آغوش بگیرمت چرا که یک صف آدم منتظر بودند تا تو را در آغوش بگیرد. ازینکه بعدش هم یک گردان آدم بریزند روی سرم و نگذارند بفهمم چه وضعی دارم متنفرم. دلگیری این است که تنها جایی که داشته باشم برای اینکه یک دل سیر گریه کنم دسشویی خونه ی مادرم باشد ! اما می دانی از همه دلگیرتر چی است؟ اینکه این آدم ها یک‌ ماه بعد یادشان نمی آیند بپرسند : حالا چه حسی داری؟ و حالا حالت خوب است یا نه ؟ 

می دانی حالا مثل چند روز قبل ، گرم نیستم و یک دقیقه اش هم برایم سخت می گذرد...


چه جان سختم که بعد از رفتن ِ تو باز جان دارم
ولی از تو چه پنهان,روح و جسمی ناتوان دارم
کسی از ظاهر ِ یک کوه حالش را نمی فهمد
به ظاهر ساکتم ,در سینه ام اتش فشان دارم
پر از دلشوره بودم در کلاس گرم اغوشت
و باور کرده بودم پای عشقت امتحان دارم
چه حس ِ نادری, با فتح الماس ِ حضور تو
تمام لحظه ها احساس می کردم "جهاندار"م
نفس های تو را آن روزها در شیشه پر کردم
"هوا"ی روزهای بودنت را همچنان دارم....


-امید صباغ نو 

خط خطی

جدیدا طاقتم خیلی زود تموم میشه و به واکنش های اطرافم خیلی چکشی! ری اکشن نشون میدم . هنوز نظری درباره ی درست و غلط بودن رفتارم ندارم اما کنترلی هم روش ندارم . مثل چند سال پیش صبوری نمی کنم ببینم از ته هرچیزی چی قراره دربیاد و بعد مناسبت با اون واکنش نشون بدم . مطلقا نمی تونم متوجه قصد و نیت بقیه باشم و تا ته فکرشون رو بخونم و خودمو به نفهمی بزنم . درواقع الان به نظرم تنفربرانگیز ترین آدمها کسایی هستند که فکر می کنند خیلی زرنگ اند و با یک پلن بچه گانه ی احمقانه می آیند توی پرایوسی آدم و با چهار تا سوال مسخره دنبال سر صحبت را باز کردن هستند و طرف مقابلشان را هم یک کودن می پندارند که سرش از هیچ جایش درنمی آید ! واقعا چند تا زن توی دنیا اینقدر احمق و کودن اند که اینها همه ی زن ها را این شکلی می بینند ؟! 

جدیدا اگر دستم برسد پاسخ ام به هر حال و احوال پرسیِ بی خود و بی جهتِ هرکسی بلاک است ! اگر دستم نرسد هرکاری که دستم برسد را می کنم و حتی نمی توانم یک دقیقه صبر کنم . در راستای همین وضعیت چند روز پیش یک نفر بهم پیغام داد و بعد از حال و احوال پرسی گفت که این شماره ی جدیدمه و ذخیره اش کن . گفتم :شما و او گفت : اسمم روی پروفایلم هست و من که حوصله ی هیچ موش و گربه بازی ای را نداشتم بلاکش کردم . دقایقی بعد دوستم به خانه ام زنگ زد و گفت : خوشم میاد اولین واکنشت آخرین واکنشته ! اون من بودم که هفته ی پیشم بهت گفتم دارم شمارمو عوض می کنم !! راست می گفت . گفته بود که خط اش را عوض می کند ! 

در واقع یک جورهای افتاده ام که حال همه ی پرروهای عالم و همه ی آنهایی که احساس زرنگی می کنند را بگیرم . چند روز پیش یک اسنپ گرفتم . اسنپی چند دقیقه بعدش زنگ زد و من که داشتم سوار آسانسور میشدم گوشی را برداشتم و گفتم : من همین الان میام پایین . بعد او گفت : من ماشینم خراب شده و نمی تونم بیام . لطف کنید و سفرتونو لغو کنید . من لغو کنم ؟! همین قدر وقتی با یک زن رو به رو می شوند بی شرمی شان اوج می گیرد . گفتم : شما ماشینتون خراب شده . خودتون لغو کنید و او گفت : باشه . تا من به پایین رسیدم هزار بار اسنپ را رفرش کردم و دیدم نخیر . ایشون تصمیم نداره لغو کنه . توی دلم گفتم : باشه . بچرخ تا بچرخیم ! زنگ زدم به همسرم و گفتم : برام یه اسنپ بگیر . او گفت : چرا خودت نمی گیری ؟ من اینجا کار دارم . گفتم : نمی تونم خودم بگیرم و مجبور شدم توضیح بدهم چرا . بعد او با لحن کلافه ای گفت : دیوااانه ای تو ؟! من اینجا هزارتا کار دارم .  لغو کن اونو یکی دیگر بگیر . وقتی دم در ایستاده بودم و داشتم فکر می کردم باید به کی رو بندازم که برام اسنپ بگیره! یک پراید به شماره ی ماشینی که گرفته بودم جلوی پام ایستاد ! بله . همون که ماشینش خراب شده بود و وقتی دیده بود من تصمیم ندارم سفرم رو لغو کنم لطف کرده بود و اومده بود! ماشینش هم اتفاقا از من درست تر بود !  خلاصه که می خواهم بگویم اعصابم کاملا خط خطی است و هرکس که توهم زرنگ بودن جلویم بردارد را رسوای عالم می کنم . 

پی اس :چقدر وقیحانه که فکر کنند حالا که تنهایی باید برات مزاحمت ایجاد کنند . چه وقیحانه .  

که تازه من هنوز تنها نیستم ! 

هراس و خیال

یک نظریه پرداز معتبر بود که گفته بود :

دنیای ما می تواند پروژه ی درسی یک دانشجوی سال سوم در یک گوشه ی دیگر کهکشان باشد . 

نظریه اش زیادی برایم جذاب است . دانشجوی عزیز یک سیستم درست کرده و سیستم دارد خودش برای خودش کار می کند و مشکلاتش را حل می کند . 

او می گوید ایده ی ساعت ساز پیر که جالب تر است ‌. همان که در آخرین سال‌های عمرش ما را و دنیا را می سازد و تا می آید سر و سامانی به همه چیز بدهد می میرد . حالا ما ماندیم و سیستمی که صاحبش مرده و به حال خودش رها شده . 

ترامپ‌ ، خاورمیانه ، جمهوری اسلامی ایران !، بمب هسته ای ، اسیدپاشی ، پدیده ی کره ی شمالی ، داعش و حالا ویروس کرونا . همه ی اینها برای یک دوره ی تاریخی کمی زیاد نیست؟ 

سال‌ها پیش که دبیرستانی بودم یک بار سر کلاس زبان استادمان بحث خداشناسی راه انداخت . برای آن زمان ها و سن و سال ما خیلی سنگین بود . این جمله اش سالهاست توی ذهنم ثبت شده . خطاب به یکی از بچه ها که می گفت این جهان حتما خالقی دارد گفت: اگر این دنیا خالق داره چرا همه چیز داره هرروز بدتر میشه ؟ 

دلم می خواهد پیدایش کنم و بگویم تو‌ راست می گفتی . همه چیز دارد بدتر می شود و ما بدجور به حال خودمان رها شدیم . فقط ده دقیقه توی صفحه ی بی بی سی می چرخم و استرس تمام وجودم رو می گیره . از قیافه ی اون تتلو تا ویروس کرونا . می دانید استیون هاوکینگ ده نظریه برای نابودی دنیای ما دارد و یکی اش شیوع یک ویروس کشنده است ؟! دانشجوی سال سوم که دارد تخمین می زند که برخورد شهابسنگی یا چیزی از این دست نابودمان کند می بیند که یک خفاش پایان پایان نامه اش را رقم می زند! شاید تن ساعت ساز پیر توی قبر بلرزد که این همه وقت گذاشته و یک خفاش همه چیز را خراب کرده !!

ترکیب هراس و خیالم است این حرف ها . روز و شب های ترسناکی است . کاش فقط یکم همه چیز بهتر بشود .

پاییز در زمستان

"پاییز ، پاییز "ه فریبرز لاچینی درست مثل یک زمزمه ی عاشقانه است وقتی کنار پنجره نشستی و بیرون برف ریزی می باره. 

قشنگ ترش اینه که برادرزاده ی دوست داشتنی ات این آهنگ رو به زیباترین شکل ممکن بنوازه ، در بعدازظهری که تولد تنها برادر عزیزت هست.  

پی اس:  در دایره ی خودم ، عاشقانه همه رو دوست دارم و کنارشون به شدت احساس امنیت می کنم.  

همه جا سپید

چند روزی است حوصله ی حرف زدن با هیچ کس را ندارم و از مرحله ی آنتی سوشیالی به مرحله ی سوشیال گریزی رسیدم. اپ اینستاگرام را پاک کردم ، روزها تا بتوانم می خوابم و می خورم. بعد یک گوشه می نشینم و دعا و مراقبه می کنم و برای جمیع مردگان و زندگان و موجودات عالم آرزوی صلح و دوستی می کنم.  یک تسبیح هم از صبح تا شب توی گردنم انداختم و با لباسهای گشاد و سفید و بلند توی خونه راه می روم.شبها می خوابم و از گرگ و میش صبح بیدارم . ترجیح می دهم توی خانه بمانم و از پشت پنجره برف را ببینم که باوقار می بارد و یک لیوان شیرکاکائو بخورم. از الف ب خوشم نمی آید و حوصله ی کلاسهایش را ندارم.  به جایش دلم می خواهد بروم یوگا ولی نمی شود.   این پانداها کلا دو روز در سال آمادگی جفت گیری دارند! با پانداها احساس غرابت می کنم و در حال حاضر به نظرم همان دو روز هم زیادی است و آدم باید به کارهای مهم تری بپردازد . خواهرزاده ام توی تار زدن چیزی شده و چند روز پیش که وسط مهمانی داشت هنرنمایی می کرد ، من هم هنر خوانندگی ام را رو کردم . بعد همه برایم کف زدند و خواهرزاده ام گفت:  تو که صدات خوبه چرا هیچ وقت نخوندی ؟ و من البته هیچ کدام از این ها برایم اهمیتی نداشت و ندارد و آن روز صرفا دچار یک جوگیری احمقانه شدم و الان ازین بابت به شدت پشیمانم.  اما دلم برای ساز خودم یک ذره شده.  یک ذره. وقتی هوا سرد می شود ، وقتی برف می بارد دلتنگی های من هم زیاد می شوند و دلم مدام در ابعاد "یک ذره" است. 

بله روزگار غریبی است نازنین!