تقریبا تمام دیشب را بیدار بودم . پنگوئنم را که از سر شب توی کلوپ کودکان چرخانده بودم سر شبی غش کرد و من را تنها گذاشت . باد وحشی شده بود و یک جوری به شیشه و پنجره می کوباند و “هوی هوی “ می کرد که تمام زندگی ام شبیه این فیلم های ژانر هارور شده بود! البته من هیچ وقت از این چیزها نمی ترسیدم . ترس های من اساسی تر از صدای باد و رعد و برق است! سعی کردم آلمانی بخوانم و سعی ام بی نتیجه بود . به این کلمه که رسیدم یک “شایسه” گفتم و کتاب را پرت کردم یک گوشه!

Argumentationstechniken

 همه ی این لامصب بالا یک کلمه است و یک معنی دارد! در آن وقت شب احساس کردم خودم را بکشم هم نمیتونم این کلمه را یاد بگیرم (البته الان اینطور فکر نمی کنم و از کلاس که برگردم این کلمه را یاد گرفتم، به لطف پیگیری های استاد ارجمندم!) . 

چند روز پیش را با خواهرزاده ام گذراندم . فیلم های زومبایی که برای پنگوئنم گرفته بودم را نشانش دادم و او گفت : تو این سن شروع کردی فک کنم ده سالگی یه شکیرا بدی بیرون . با هم خندیدیم. گفتم : میدونی من تو یه کشور دیگه بودم یکی از فیلدایی که جدی دنبال می کردم رقص بود و او گفت : خیلیم بهت میاد ! خیلی زاقارته همچین چیزی بهت بیاد ! امروز که بیدار شدم تصمیم گرفتم بزنم به باشگاه و بدنسازی! بعد تصمیم گرفتم بروم این زبان را بخورم !یک‌جوری !! بعد تصمیم گرفتم بروم انگشترم را عوض کنم . حالا فکر می کنم همه ی اینها از اثرات شب زنده داری است ! 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد