دیروز توی کافه دیدمش . یک لحظه واستادم بس که قیافش آشنا بود . فقط با موهای یکم جوگندمی . لبخند زد . چه لبخند آشنایی … امروز دوباره وسط راه بهم خورد . زل زدم توی چشماش . به چشم های آشنا از پشت قاب عینک . من که اصلا عادت ندارم به چشم های کسی نگاه کنم ! یک چیزی پرسید و من اصلا نفهمیدم ! یعنی اصلا گوش نمی دادم . دیگه ازین زشت تر نمیشد . عذرخواهی کردم و ازش خواستم دوباره سوالش رو بپرسه . جوابش رو دادم و دوباره لبخند زد . 

توی راه به مسخره بودن خودم فکر کردم !