آقا این حضرت امام دوازده سال در عراق زندگی کردند . یعنی درواقع تبعید شدن به عراق . در خاطرات آیت ا.. محمود قوچانی آمده است که ایشون در این مدت سعی کردند که زبان عربی ( عربیِ عراقی ! ) را بیاموزند ولی نشد ! و چون مردم عراق با لهجه حرف میزدند ایشون متوجه نمی شدند و البته بعد از مدتی ایشون یک جورهای می فهمیدند مردم چی میگن اما برای پاسخ دادن به آنها نیاز به مترجم داشتند ! 

به زبان ساده تر ایشون دوازده سال در کشوری زندگی کرده و زحمت یاد گرفتن زبان آن کشور را به خود ندادند . و البته زبان مذکور نه انگلیسی یا فرانسه و چینی ، بلکه عربی بود . 


مرجع : کتاب خاطرات  آیت ا.. محمود قوچانی . فصل چهارم ( فصل خاطرات نجف )


پی نوشت : اینایی که نوشتم جدی بود !! 


تا مرور برگی دیگر از خاطرات آیت ا.. محمود قوچانی و بقیه خدانگهدار ! 

این جوونی که وسط چهارتا جلاد ایستاده با چشم های بسته و در دو قدمی مرگ ، و میگه : نوشتم کجا خاکم کنن .. و اون لاشیِ جنایتکار پشت میکروفن میگه : نوشتی نماز نخوننن قرآن نخونن .. 

این چند ثانیه ویران کننده ترین چیزی بود که باهاش مواجه شدم . اینکه تو رو دم مرگت خفت کنن و به زور ازت حرف بکشن و تو بدونی بعد از مرگت اینو پخش میکنن که ازت استفاده ی دیگه ای بکنن و با این حال بایستی ‌و بگی : میخوام شادی کنن .. تا ته تمام سلول هامو می سوزونه . 

بی شریعت و خالی از همه چیز شدید . جلوی شجاعت این مردم هرروز خوارتر و ذلیل تر میشید . 

قکر میکنم از وقتی این ویدئو رو دیدم فلج شدم . مرگ بر شما که اینطوری تجربه های زیسته ی ما رو ویران میکنید . 

دیشب توی راه فکر میکردم کاش فرصت بود و کاش بیشتر می نوشتم . باید می نوشتم از تجربه ی رانندگی ام . باید می نوشتم که اولین بار که تنهایی نشستم توی ماشین که برم سرکار استرس داشتم ! منی که توی رانندگی قشنگ مدعی هستم . که بلد بودم چطوری گاز بدم اما وقتی افتادم توی اتوبانِ بدون محدودیت سرعت ، بیشتر از صد و بیست تا نرفتم ! نمیدونم نتیجه ی آموزش های رانندگی اینهاست که مدام تاکید میکنند پشت فرمون باید در محتاط ترین حالت زندگیت باشی و مدام حواست به سرعت باشه و به اینکه کجا تقدم داری و کجا نداری یا اینکه پیر شدم ! اون روز خونه ز اینها نشسته بودیم و داشتیم یواشکی حرف میزدیم ! و من داشتم بهش میگفتم که چند روز پیش نشستم فیلم ببینم ، بعد دیدم هیچ فیلمی توی چنته ندارم درحالیکه همیشه یک لیست داشتم . گفت وای منم همینطورم . اصلا یادم نمیاد آخرین بار کی فیلم دیدم . بهش گفتم بعد نشستم و چند تا فیلم رو باز کردم و دیدم فضای هیچ کدومشون رو دوست نداره و اونم گفت اوهوم میدونم چی میگی .. بعد همسرم ازون طرف با شوخی گفت خب پیر شدین دیگه ! البته که خیلی شوخی کرد ولی شایدم راست میگه . بلاخره که مثل بیست سالگی و بیست و پنج سالگی مون نیستیم . 

همینه که اون شب که از سرکار برمیگشتم با خودم فکر کردم کاش می نوشتم که وقتی محدودیت سرعت بود باکم نبود اگه صد و پنجاه تا هم می رفتم با ماشین هایی که هیچ امیدی به امنیت شون نبود و حالا که محدودیتی نیست سمت راست ترین مسیر رو میگیرم (مثل بقیه البته !) و تازه هنوز استرس دارم که نکنه یک جایی تابلویی بوده یا قانونی بوده که من ندیدم و رعایتش نکردم .وقتی نوشیدنی الکی ممنوع بود به زور شراب مینداختیم و سعی میکردیم یک چیزی ازش دربیاریم و آت و آشغال ترین چیزها رو می خریدیم و می خوردیم و حالا که بهترین و با کیفیت ترین و خوشمزه ترین نوشیدنی های الکی اطرافم هست به ندرت لب بهشون میزنم . وقتی باید توی پوششم محتاط می بودم ، می رفتم رنگارنگ ترین لباس ها و کفش ها رو میگرفتم و رژ قرمز می زدم و به هیچ جام نبود که بقیه دربارم چطوری فکر میکنن و وقتی جایی می رفتم سر کار که باید در محتاط ترین حالت ممکن می رفتم ، هیچ احتیاطی به خودم وارد نمیکردم ! و حالا که هیچ محدودیتی نیست و به هیچ جای هیچ کس نیست که من چی می پوشم یا چطوری آرایش میکنم ساده ترین لباس ها رو می خرم و رژ مورد علاقه ام نوودِ و اصلا به ندرت آرایش میکنم و آسته می رم و آسته میام . آخر سر به این نتیجه رسیدم بعضی هام مثل منن . جایی که فکر کنن حق شون داره ازشون گرفته میشه ناخودآگاه با خودشونو و همه لجبازی میکنن و تا جایی که بتونن بی قانونی میکنن . وقتی که میرسن به جایی که به خودشون و حقوق شون احترام گذاشته میشه مثل آدم میشن و خیلی زود یاد میگیرن اونام باید به قوانین احترام بذارن . 

اما اگه غیر از اینه پس حتما پیر شدم ! 


-دوباره در ناامید ترین حالتم به ایران قرار گرفتم . دوباره فکر میکنم ایران همیشه همینطوری می مونه چون ما دلمون برای هم نمی سوزه و این شعرا که “چو عضوی به درد آورد روزگار و ..” اینها برامون فقط حرفه . چون ما هرروز خبر مرگ می شنویم و از کنارش ساده رد میشیم صرفا چون خودمون هنوز زنده ایم . چون ما میخونیم که بیخ گوشمون زباله اتمی دفن میشه و ساده از کنارش رد میشیم . چون ما میبینیم که خاک کشورمون رو دوردستی تقدیم چین کردن و اون هم دو دستی تقدیم یک کشور دیگه و برامون پشیزی اهمیت نداشت . یا اگه هم داشت هم بخاطر بی تفاوتی یک عده ی زیادی نتونستیم کاری بکنیم . آره اینطوری ناامید شدم از همه چیز . مثل همه ی عمرم . 

پدرم خیلی پیگیر فوتبال بود . یعنی خیلی ها . بعد وقتی جام جهانی شروع می‌شد اوضاع خونه ی ما به کل عوض می‌شد و ما باید تمام بازی های جام جهانی‌ رو می دیدیم حتی اونا که هیچ ربطی به ما نداشت . مثلا بازی گینه ی بیسائو با کاستاریکا ! ولی جالبش اینجا نبود . جالبش اینجا بود که این موضوع اینقدر برای پدر من مهم بود که تمام نتایج بازی ها رو روی یک دفترچه یادداشت می‌کرد ! دیشب هم همسرم نشسته بود و روی گوشیش تمام بازی ها رو آورده بود و با خودش میگفت خب اگه این ببره از این ، این میره بالا وگرنه اون میره و اگه اون بره بالا بعدش میخوره به اون یکی و بعد برمیگشت از اول و میگفت حالا اگه این نبره اون میره بالا !! و خلاصه همه ی امکان های موجود رو بررسی می‌کرد که یک لحظه پدرم رو دیدم که آخر یک شب بهاریه و اون نشسته روی مبل و دفترچه شو گذاشته روی پاش و با خودکار بیک مشکی یادداشت هاشو بررسی میکنه و با خودش حساب کتاب میکنه که اگه این تیم از اون تیم ببره چی میشه و اگه اون از این ببره چی میشه … و لازمه بگم که دلتنگ شدم ؟! دلتنگی ای از جنس فقط دلتنگی . سالهاست که این دلتنگی از غم دراومده . انگار که پذیرفته باشم اون رفته و غم من یا شادی من خللی توی این واقعیت وارد نمیکنه . حالا فقط دلتنگ میشم و خیلی زیاد به این فکر می‌کنم که “کاش بود”. خاطره ها یادم میان بدون اینکه اشک توی چشام جمع بشه .. 

اووووه از این خاطره ها .. حالا این خاطره ها انگار مال هزارسال پیشن و راستش وقتی حساب کتاب میکنم هم مال خیلی سال پیشن ولی هنوز برام زنده ان .. زندگی چقد طولانی به نظر میاد بعضی وقتا .. 


یک دوستی داریم که خیلی ساله اینجا زندگی میکنن و وقتی بچه بودن اومدن اینجا و پدر و مادرشون از نسل پناهندگان بودند . اینجا درس خوندن و دانشگاه رفتن و سرکار اما بیشتر دوست هاشون ایرانی ان و خیلی خوب فارسی حرف میزنن . چند روزی بود که سین به من زنگ میزد ‌و میگفت من با یک خانم ایرانی آشنا شدم و دلم می‌خواد شما هم با هم آشنا شید و از این صحبت ها . یک روز بالاخره یک قرار گذاشت با این خانم و همسرش ( که آلمانی بود ) و من و همسرم و خودش و همسرش . رفتیم نشستیم یک قهوه خوردیم و یکم با هم آشنا شدیم . اما نقطه ی عطف این جلسه ی معارفه جایی بود که من از سین پرسیدم که حالا شما چطوری با هم آشنا شدید ؟ و سین تعریف کرد که : 

میدونی که من هفته ای یک بار میرم اون استخره (و یک توضیح سراسر بی ربط هم بدم که استخر مذکور از جمله لاکچری ترین جاهاییه که من تا حالا توی عمرم دیدم و ایشون هفته ای یک بار میره اونجا !) ، یک روز هم رفته بودم اونجا که ایشون رو ( اشاره کرد به همسر اون خانم ) اونجا دیدم و با هم آشنا شدیم و من گفتم که ما فارسی حرف می زنیم و ایرانی هستیم و اونم گفت عه چه جالب همسر منم ایرانیه و شماره ی منو گرفت که بده به همسرش و اینطوری با هم آشنا شدیم ..

یعنی من با همه ی ادعایی که در زمینه ی روشنفکری دارم از شنیدن این داستان چند دقیقه ای قفل بودم ! اصلا این داستان به نظرم یک جاش خیلی غیرعادیه که یک خانمی توی استخر با یک آقایی آشنا بشه و بعد اونجا شمارشو بده به اون آقا تا اون بده به همسرش و بعدم با هم دوستای خیلی خوبی بشن ! 


حالا این خوبه . مدیر بالادستی میشاییلا اسمش آرنولف هست که بعضی روزهای هفته میاد محل کار ما . با میشا هم رابطه ی تنگاتنگی داره . بعضی روزها میشا میاد و میگه وای خیلی اعصابم خورده و چرا اینطوری شده و اونطوری نشده . بعد آرنولف بهش میاد میگه لباساتو بپوش بریم یک راهی بریم یکم هوای آزاد تنفس کن تا یک راه حلی پیدا کنیم . بعد من اینا رو می بینم که دوشادوش هم میرن بیرون و بعد برمیگردن و میرن سرکارشون . شما شاید باورتون نشه ولی اینم برای من قفل بود . حالا اینقدر این صحنه رو دیدم که یکم قفلش برام باز شده ! 


من فهمیدم این سطح از قفل بودن توی من هم به آخوندا برمیگرده و بخاطر همین هم به اونا فحش میدن ! از بس که این همه سال توی مغز ما چپوندن که هر زن و مردی که با هم رابطه دارن بخاطر یک منظوره و تهش به همون منظور میرسه ! یعنی روابط انسانی رو خالی از معنی کردن و روابط سالم بین آدم ها رو با جنسیت زده کردن ازمون گرفتن . سالها اینو کردن توی مغز ما که هر زن و مردی یک جا تنها باشن نفر سوم شیطانه که این دو تا رو میندازه تو بغل هم ! یعنی تمام رفتارهای آدمها به جنسیت شون مربوطه و از روی غریزه و برای رفع اونه . یک طوری که من که اینقدر با خودم ادعا دارم هیچ وقت تحت تاثیر اینا نبودم تعجب می‌کنم که زنی با مردی توی استخر صحبت کرده و شمارشو بهش داده یا مدیر من که زنه با مدیر بالادستیش که مرده وسط کار برن با هم قدم بزنن که ذهنشون فِرِش شه ! 

درنتیجه با عرض پوزش تنها چیزی که به عنوان جمع بندی به ذهنم میرسه اینه که ؛

نه این وری نه اون وری 

.._..._..._رهبری !  

با اختلاف بسیار بسیار زیادی هنوز بعد از چهار سال و خورده ای قشنگ ترین حس زندگیم رو وقتی دارم که می بینیم پنگوئن توی خواب میخنده ؛) 

بلااستثنا هروقت این اتفاق می افته و من می بینمش زندگی رو چیزی به شدت باارزش و منحصر به فرد می بینم . یک طوری که با هیچ اتفاق دیگه ای همچین حسی نداشتم و ندارم . 

روزهای تعطیلی آدم عین برق و باد میگذره و روزهایی که باید کار کنه عین مورچه ! حالا ساعت پنج صبحه و من هم بیدار شدم و دیدم گویا قرار نیست دوباره خوابم ببره . بس که دیشب زود خوابیدیم ! نمی‌دونم چی شد یهو همه ساعت ده خاموشی زدن و رفتن زیر پتو ؟! حتی همسر من که هرشب تا جایی که جا داشته باشه و حتی بیشتر بیداره و باید به زور بخوابه ! یا پنگوئن که هرشب با این جمله میره روی تخت که “ من دوس ندارم بخوابم!” و اونم باید به زور بخوابه . 

ساعت پنج و نیمه و هوا هنوز تاریکه . روزهای روشن خداحافظ ! اولین روز از تعطیلاتم با یک حس زمستونی سپری شد . ز هم پیشم بود ولی سرما و پوچی زمستون هم گرفته بودم . هوا هم خوب سرد شده . یهو از هفده هجده درجه شده پنج شش درجه . در یک اقدام انتحاری همون روز برای نیم ساعتی برف هم اومد . من که خودم رو بستم به ویتامین دی و ورزش و از این حرفا ولی بازم دقایقی از روز هست که انگار سرما میره توی جونم و پنچرم میکنه و فکر می‌کنم چقدر همه چیز بی معنیه و از این حس ها . 


یادم میاد اون شب هم یک همچین شب سردی بود . من نشستم توی ماشین ‌و منتظر بودم که اون حلقه ای که قبلش با هم انتخاب کرده بودیم رو ببینم . شروع کرد تعریف کردن که رفته اون حلقه رو بگیره ولی نظرش عوض شده . اون خوشحالی و نیش بازم کم کم جمع شد و داشتم عصبانی می شدم . از خیلی وقت پیش رفته بودم و اون انگشتری که فقط یک نگین الماس کوچولو روش داشت رو انتخاب کرده بودم و حالا داشتم می شنیدم که رفته و یک چیز دیگه خریده . توی همون احوالات از جیب کتش یک جعبه ی انگشتر در آورد و بازش کرد و چرخوندش رو به من . توی اون تاریکی و سرما برق میزد . حالا که سالها ازش گذشته به نظرم جادویی هم میاد اون لحظه . دوباره نیشم باز شد و یادم هست که حتی گفتم که “این قشنگتره” چون قشنگتر بود و به جای یه دونه نگین چندین تا نگین کوچولو تر داشت و شبیه گل بود . درش رو بست و چند ساعت بعد در مقابل چشم فامیل و آشنا دستم کرد . آخر هم نفهمیدم این همه سال چطوری انگشتر میخره و قشنگ اندازمه درحالیکه خودم میرم توی مغازه و دستم می‌کنم و آخرش هم اون اندازه ای که باشه نیست !

اون شب هم سرد بود ولی من هنوز خیلی کوچیک بودم و سهمم از زندگی کم بود و زمستون برام معنی ای نداشت همونطور که تابستون نداشت . دیشب سر شوخی ‌و خنده گفتم ما چرا دو هفته صبر نکردیم که تولد من بود ؟! یا سه هفته بعدش که تولد خودش بود ؟! سر شوخی و خنده هیشکی جواب درستی نداد ولی واقعا یادم نمیاد چه عجله ای داشتیم که نمیتونستیم یکم بیشتر صبر کنیم و به جاش اینقدر مناسبت توی یک ماه برای خودمون درست نکنیم ! 

داشتم میگفتم اون شب هم سرد بود ولی برای من مهم نبود . بعضی وقتا فکر می‌کنم از بعضی خاطره ها هزارسال گذشته چون برام به شدت دورن . مثل اون شب . همه چیز رو با جزییات یادمه اما خیلی دور . حس عجیبیه . 

سال‌های قبل تو همچین روزی یک غذای خوب میپختم یا ازین حرکت ها و هیچ وقت هم کادو نمیخریدیم ! چون روم زیاده و معتقدم تو همچین روزی فقط باید کادو بگیرم ! امروز ولی هیچ برنامه ی خاصی ندارم . فقط میدونم پنگوئن رو میبریم مهد و مامانم رو میذاریم خونه و بعدش میریم بیرون . اینم از لابه لای حرفاش فهمیدم . لابد میریم قهوه میخوریم و درباره ی اینکه این همه سال چه گلی به سر هم زدیم حرف میزنیم ! 


من که آدم ساده ای ام ( یا حداقل بعد از این همه سال و دیدن زمستون های تاریک و سرد و اتفاقای ناجور و روی بد زندگی آدم ساده ای شدم ) و همین که بعد از این همه سال توی روز سالگرد ازدواج مون در همین حد هم شور داریم که برای خودمون یک ساعتی بریم بیرون خوشحالم و خدا رو شکر می‌کنم . اگه کادو بگیرم که دیگه فکر می‌کنم خوشبخت ترین زن روی زمینم :)