روزهای تعطیلی آدم عین برق و باد میگذره و روزهایی که باید کار کنه عین مورچه ! حالا ساعت پنج صبحه و من هم بیدار شدم و دیدم گویا قرار نیست دوباره خوابم ببره . بس که دیشب زود خوابیدیم ! نمی‌دونم چی شد یهو همه ساعت ده خاموشی زدن و رفتن زیر پتو ؟! حتی همسر من که هرشب تا جایی که جا داشته باشه و حتی بیشتر بیداره و باید به زور بخوابه ! یا پنگوئن که هرشب با این جمله میره روی تخت که “ من دوس ندارم بخوابم!” و اونم باید به زور بخوابه . 

ساعت پنج و نیمه و هوا هنوز تاریکه . روزهای روشن خداحافظ ! اولین روز از تعطیلاتم با یک حس زمستونی سپری شد . ز هم پیشم بود ولی سرما و پوچی زمستون هم گرفته بودم . هوا هم خوب سرد شده . یهو از هفده هجده درجه شده پنج شش درجه . در یک اقدام انتحاری همون روز برای نیم ساعتی برف هم اومد . من که خودم رو بستم به ویتامین دی و ورزش و از این حرفا ولی بازم دقایقی از روز هست که انگار سرما میره توی جونم و پنچرم میکنه و فکر می‌کنم چقدر همه چیز بی معنیه و از این حس ها . 


یادم میاد اون شب هم یک همچین شب سردی بود . من نشستم توی ماشین ‌و منتظر بودم که اون حلقه ای که قبلش با هم انتخاب کرده بودیم رو ببینم . شروع کرد تعریف کردن که رفته اون حلقه رو بگیره ولی نظرش عوض شده . اون خوشحالی و نیش بازم کم کم جمع شد و داشتم عصبانی می شدم . از خیلی وقت پیش رفته بودم و اون انگشتری که فقط یک نگین الماس کوچولو روش داشت رو انتخاب کرده بودم و حالا داشتم می شنیدم که رفته و یک چیز دیگه خریده . توی همون احوالات از جیب کتش یک جعبه ی انگشتر در آورد و بازش کرد و چرخوندش رو به من . توی اون تاریکی و سرما برق میزد . حالا که سالها ازش گذشته به نظرم جادویی هم میاد اون لحظه . دوباره نیشم باز شد و یادم هست که حتی گفتم که “این قشنگتره” چون قشنگتر بود و به جای یه دونه نگین چندین تا نگین کوچولو تر داشت و شبیه گل بود . درش رو بست و چند ساعت بعد در مقابل چشم فامیل و آشنا دستم کرد . آخر هم نفهمیدم این همه سال چطوری انگشتر میخره و قشنگ اندازمه درحالیکه خودم میرم توی مغازه و دستم می‌کنم و آخرش هم اون اندازه ای که باشه نیست !

اون شب هم سرد بود ولی من هنوز خیلی کوچیک بودم و سهمم از زندگی کم بود و زمستون برام معنی ای نداشت همونطور که تابستون نداشت . دیشب سر شوخی ‌و خنده گفتم ما چرا دو هفته صبر نکردیم که تولد من بود ؟! یا سه هفته بعدش که تولد خودش بود ؟! سر شوخی و خنده هیشکی جواب درستی نداد ولی واقعا یادم نمیاد چه عجله ای داشتیم که نمیتونستیم یکم بیشتر صبر کنیم و به جاش اینقدر مناسبت توی یک ماه برای خودمون درست نکنیم ! 

داشتم میگفتم اون شب هم سرد بود ولی برای من مهم نبود . بعضی وقتا فکر می‌کنم از بعضی خاطره ها هزارسال گذشته چون برام به شدت دورن . مثل اون شب . همه چیز رو با جزییات یادمه اما خیلی دور . حس عجیبیه . 

سال‌های قبل تو همچین روزی یک غذای خوب میپختم یا ازین حرکت ها و هیچ وقت هم کادو نمیخریدیم ! چون روم زیاده و معتقدم تو همچین روزی فقط باید کادو بگیرم ! امروز ولی هیچ برنامه ی خاصی ندارم . فقط میدونم پنگوئن رو میبریم مهد و مامانم رو میذاریم خونه و بعدش میریم بیرون . اینم از لابه لای حرفاش فهمیدم . لابد میریم قهوه میخوریم و درباره ی اینکه این همه سال چه گلی به سر هم زدیم حرف میزنیم ! 


من که آدم ساده ای ام ( یا حداقل بعد از این همه سال و دیدن زمستون های تاریک و سرد و اتفاقای ناجور و روی بد زندگی آدم ساده ای شدم ) و همین که بعد از این همه سال توی روز سالگرد ازدواج مون در همین حد هم شور داریم که برای خودمون یک ساعتی بریم بیرون خوشحالم و خدا رو شکر می‌کنم . اگه کادو بگیرم که دیگه فکر می‌کنم خوشبخت ترین زن روی زمینم :) 

نظرات 7 + ارسال نظر
Parisa 8 آذر 1401 ساعت 11:34

ای جااانم عزیز دلم
سالگرد ازدواجتون با تاخیر مبارک باشه
و کلییییی روزهای خوب منتظرتون باشه

قربونت عزیزم
پیر شدیم دیگه تو موضوع سالگرد ازدواج
مرسی عزیزم

نسیم 5 آذر 1401 ساعت 08:46

مبارک باشه سالگرد ازدواج لیمو جونم

مرسی نسیم عزیزم

شادی 5 آذر 1401 ساعت 06:35 http://setarehshadi.blogsky.com/

مبارک باشه لیمو جان، چه خاطره قشنگ و شیرینی، امیدوارم سالهای سال در کنار هم شاد و خوشبخت باشید و خاطراتتون زیبا و زیباتر بشه.

مرسی شادی جانم
مرسی برای دعای قشنگت ایشالا که دل خودت هم همیشه خوش و شاد باشه

لیمو 5 آذر 1401 ساعت 06:06 https://lemonn.blogsky.com/

تبریک میگم عزیزم.

مرسی عزیزدلم

در بازوان 4 آذر 1401 ساعت 23:02

سلام عزیزم
سالگرد ازدواجتون مبارک و امیدوارم همیشه در کنار هم دلخوش و سلامت باشید.

چقدر عالیه که این روزای ناخوب مامان پیشته، خیلی خوشحالم.
با شله و محبت مامان آسون‌تر میگذره

گوشیت مبارکه. چرخش برات بچرخه:)

مثل این فامیلای دور شدم. سالی یه بار میان تند تند نظر میدن و میرن

سلام عزیزدلم
مرسی از لطفت همین که میای برام خیلیه نگم برات که من چه داستانایی دارم با این ساکم

ترانه 3 آذر 1401 ساعت 06:50

تبریک میگم خوش بگذره

مرسی ترانه جانم

سلام
سالگرد ازدواجتون مبارک
بله دیگه چون نگینش بیشتر بود بهتره

مرسی ممنون
واااای یه چیزی گفتین تا حالا اصلا بهش فکر هم نکرده بودم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد