روزنگار

-دوستم تعریف می کرد که وقتی او از لینکداین برای اهداف حرفه ای خودش استفاده می کرده یک روز یک نفر برایش پیغامی می گذارد بدین مضمون:

من در کار تور ورودی هستم و با لینک ها و ارتباطاتی که دارم مدتیست در فکر وارد کردن تورهای آلمانی به ایران هستم.  نظرت چیه که تو بیای و بازار این کار رو دست بگیری؟!

من و دوستم قاه قاه خندیدم به این پیغام.  از این طرز فکر که یک زن شاغل رو هم در بهترین حالت ، یک موجود شوت از موقعیت کاری اش می بینند و من باب لاس زدن همچین پیشنهادهای احمقانه ای بهش می دهند به جای گریه کردن ، قاه قاه خندیدیم.

-دیروز سر کلاس از کناری و چپی و راستی ام پرسیدم که موسسه کاریابی آشنا نمی شناسند.  همکلاسی سی و هفت ، هشت ساله ام پس از پرس و جو در باب اینکه چرا دنبال کاریابی هستم گفت: 

شما فردا که تعطیله ، اما پس فردا به من یه پیغام بده ، حالا یا تو گروه یا شخصی ، تا من بگم بچه های شرکت برات پیگیر شن!

من باز قاه قاه خندیدم.  توی دلم البته!  پرواضح است که من پیغامی به این آقا ندادم اما ایشون لطف کردند و امروز بهم اطلاع دادند که بچه های شرکت پس از پیگیری های متعدد! فهمیدند من نمی تونم مدرکم رو به این شیوه آزاد کنم. 

-راستش این است که دیگر تصمیم نداشتم از اتفاقات روزمره ام (با این جزییات حداقل) بنویسم. اما این دوتا موضوع ذهنم را درگیر کرده بودند.  این طرز برخورد از بالا به پایین از طرف مردان برایم تامل برانگیز است.  

" به من پیغام بده تا یادم باشه برات بپرسم! ". "بازار و بگیر دستت!!!" ها ها ها! 

سه شنبه های بی رحم

نحوه ی برخوردم با آنچه شنیدم ورای تصور خودم است.  آرام و صبورانه ایستادم تا ببینم زندگی این بار قرار است چی تقدیمم کند.  پیش ترها و در شرایط مشابه از استرس می مردم ولی حالا حتی استرس هم ندارم. نتیجه؟! من هزاربار به همه ی نتیجه های ممکن (هرچقدر تلخ و شکننده ) فکر کردم.  به غربت خودم و تنهایی. به همه ی آنچه یک عمر ازش می ترسیدم و زودتر از انتظارم سرم آمد.  به همه ی آنچه در تحمل هیچ کس نیست.  

حالا یک پنگوئن کوچک نگاهم می کنم و من او را لایق ناراحتی ها و غم های پیدا و پنهان خودم نمی بینم پس مثل کسی رفتار می کنم که هزارسال زندگی کرده و هزار بار در این شرایط بوده. 

یک بار یک جایی خواندم که کیارستمی گفته به ازای هر به دست آوردنی یک از دست دادن در انتظارت هست.  هرچند خیلی به این معتقد نیستم اما در زندگی خودم به ازای هر اتفاق خوب ، یک اتفاق ناخوشایند و گاهی خیلی بد رخ داده.  یعنی این عدالت و تعادلی که خداوند در زندگی من جریان داده در تمام دنیا قرار داده؟! امیدوارم! بگذریم. 

باید منتظر بمانم و می دانی آخر سر هم ، چه خدا به من رحم کند و چه نکند ،باید بپذیرم. یکم مسخره نیست ؟!

اندر میان ترانه ها

وسط پلی لیست رادیو جوان با عنوان "فوق العاده" ، مارکت موسیقی ایرانی را رصد می کردم که حقیقتا به جای شنیدن باید آن را رقصید.  همین سامی بیگی معروف در جدیدترین آهنگش  می گوید: 

عشوه بی اندازه داری ، معلومه که تو تازه کاری!

و تا به آخر هم نمی فهمی این تازه کار که احتمالا عشوه های خرکی دارد جریانش چیست (یعنی اگر تا این اندازه منفور است چطور طبع شاعر جوشیده و برایش شعر سروده ؟! ) اما تا دلت بخواهد  می توانی قر بدهی.  یعنی خودت را بندازی روی آهنگ و بی خیال امروز و فردا!

درست همین وسط ها که داشتم به این نتیجه می رسیدم که به جای تحلیل ترانه های امروزی باید فقط بریزم وسط ، پلی لیست رادیو جوان معین را برایم انتخاب کرد . اینکه جای "پریچهر" معین وسط این آهنگ های امروزی چی بود را نمی دانم واقعا . اما درست وقتی که پریچهر "معجون گل و مخمل و نور" بود ، تحلیل ترانه ام گل کرد.  آخر این ترکیب را فقط یک مست که بالای بالاست می تواند بسازد: 

-تو معجون گل و مخمل و نوری

درست مثل آن بالای بالا رفته ای که سروده : 

-چشات از جنس مرغوبه ، چقد حال چشات خوبه.

در عین حال بعد از شنیدن این آهنگ ها تحلیل فوق تخصصی ادبی ام از وضعیت ترانه در موسیقی امروز این است که احتمالا این ترانه سرایان امروزی جنسشان مرغوب نیست که به آن بالاها نمی رسند یا اصلا مصرف ندارند چون خود من اگر یک پک سیگار بکشم چیزهای جالب تری می گویم.  حداقل از "عشوه بی اندازه داری ، معلومه که تو تازه کاری" جالب تر!

گزارش یک ظهر تابستان

خب درست یادم نیست دیروز بود یا پریروز و یا شاید هم چند روز قبل.  زیر آفتاب ظهر تابستان نشسته بودیم تا زمان سینما رفتن برسد! بعضی وقت ها آدمها این شکلی اند.  لذت لحظه را رها می کنند تا به لذت آینده برسند.  آن روز من هم منتظر وقت سینما رفتن مان بودم. بیخودی از در و دیوار حرف می زدیم به صرف گذران زمان. از موراکامی میگفتم و از یک سری های دیگر می شنیدم.  وسط همین گفتگوهای بی حاصل بودیم که درآمدم و گفتم:  من خیلی وقته وبلاگ می نویسم ولی متاسفانه هرچند وقت یک بار پاکشون کردم. یهویی یکی از آنها هم درآمد که: 

-میدونی من بعضی وقتا فک می کنم تو خیلی بهت می خوره یه کتاب بنویسی. 

الان که فکر می کنم مکالمه مان را شبیه اراجیف یک سری مست می بینم که از فانتزی ها و آرزوهایشان حرف می زدند.  در جواب این حرفش هم یک سری چیزهای بیهوده مناسب آفتاب تابستان و وقت تلف کردن گفتم.  تمام ماجرا بیشتر شبیه یک پلان فیلم بود با پایان باز. 

سبک شخصی

"شبیه این نقاشی های ایتالیایی شدی ، خانمه توی جایی مثه بهشت دراز کشیده و در آرامشه و نور زمینه ملایمه و همه چیز پرفکته ..."

می خواهم بگویم آدمیزاد در هرکاری باید کیفیت داشته باشد . حتی اگر آن کار ، کاری معمولی و ساده و تکراری باشد مثل تعریف کردن از پارتنر! 

پاییز در تابستان

یک شب  22 درجه آگوستی حقیقتا چیز کمیابی است.  اینقد کمیاب که گمون می کنم باید تا خود صبح بیدار باشم و این هوا را نفس بکشم اما خب هیچ کس که نداند خودم می دانم که این روزها تنها مشکلم کم خوابی است و باید فرصت را غنیمت بدانم و بخوابم. 

امشب بعد از خریدن گلابی و هلوها و شستن و خوردن شان حس کردم که باید این زندگی را بپذیرم.  خب همین دو سه روز هم زیادی سخت بود و تصور چندین ماه کمی ترسناک و رعشه آور است و من مدام برای خودم دنبال راه حل ام. اما امشب مثل کسی که زندگی اش را باور کرده ، گلابی و هلو خریدم و درتنهایی یک شب 22 درجه ی آگوستی! آنها را خوردم. 

در آگوست زیبای امسال چندین بار تلاش کردم تا شرایط چند ماه بعد را شبیه سازی کنم. خودم را کوبیدم و با رنج و مرارت ساختم و حالا راضی و خوشحال از زنی ام که می تواند زندگی را جلو ببرد. به این چیزی که از کار درآمده و البته هنوز هم جای کار دارد افتخار می کنم . به خودم. به همه ی زندگی ام. 

امروز در کلاس آلمانی موضوع درس ، زیباترین واژه های آلمانی که شنیدید بود.  یک نفر گفته بود"sommerregen". یعنی باران تابستانی و من تمام کلاس به کلمه ی مورد علاقه ام فکر کردم

و خب از آنجا که دایره واژگانم بسی گسترده است به نتیجه خاصی نرسیدم! اما حالا دنبال کلمه ای هستم برای ترجمه ی : شبی با آب و هوای پاییزی وسط آگوست.

الحق که شب 22 درجه ی آگوستی زیبایی است.

از عذاب جاده خسته

می توانم بگویم تمام دیروز را زندگی نکردم . فضای تاریک و ساکت مغزم پر از صدا و تصویر بود . یک مشت اتصالات عبث شکل گرفته بودند و موضوع این بود که تمام دیروز خودم می دانستم کجای این صداها و تصاویر هستم و موضع ام نسبت به هر اتصالی که شکل گرفته بود چیست . این اولین بار نبود که نمی توانستم زندگی بکنم . این اتفاق در بهترین حالت هر ماه دوبار رخ می دهد و من هم دیگر عادت کردم و تنها هرچه می آید  و می رود را نظاره می کنم و دعا می کنم هرچه زودتر این روزها تمام بشوند . خب دیروز تمام شد اما تمام شب یک تصویر توی ذهنم بود . تصویری که سقوط تقریبا نیمی از چیزهای باارزش یک آدم بود . آن اتفاق را فرستاده بودم توی یک صندوقچه و قفل سنگینی بهش زده بودم و می ترسیدم حتی نزدیکش بشوم . از همه چیزش می ترسیدم . و دیشب درست وقتی در حضیض ترین وضع روحی ممکن بودم و نیمی از وجودم در خواب بود پرده ای آمد مقابل صورتم و آن اتفاق درست مثل فیلم سینمایی از تظرم گذاشت . فیلمی که شخصیت اولش حالا اصلا نیست اما می تواند روح من را از آن جایی که بود،  ببرد جایی پرت تر و دورافتاده تر  . 

یک جورهایی قضیه مثل اثر پروانه ای است . اینطوری نیست که من راهم را در زندگی می روم و چپ و راست رفتنم فقط به خودم مربوط است و فردا که افتادم و مردم همه چیز تمام می شود . اینطوری است که هر پای چپ و راستمان را هرکجا که می کذاریم دنیا طور دیگری می شود . اینکه دنیا چطور می شود شاید کمی پیچیده باشد اما دیدن تاثیر چپ و راست رفتن مان روی زندگی اطرافیان مان چیز مشهود و قابل رویتی است ( البته اگر بخواهیم ببینیم و یا اگر چشم دیدنش را داشته باشیم ! ) .

نمی دانستم با قفلی که شکسته شده و محتویاتی که از صندوق بیرون آمدند باید چه کنم . هنوز هم می ترسیدم و هنوز هم می ترسم . اما ایمان دارم که جواب سوالم را یک روز پیدا می کنم . سوال ساده ای که " با اتفاقاتی که از کنترل ما خارج بوده و بلکه به فراموشی هم سپرده شده اما مثل آتش زیر خاکستر یک روز می تواند شعله بکشد و همه چیز را به کام بگیرد ، چه باید کرد ؟ "


از شب هایی که نمی دانیم

مادر دوستم اولین کسی بود که این جمله رو بهم گفت.  البته مستقیم به خودم نگفت و به دخترش گفته بود .  الان درست یادم نمیاد که دوستم اولین بار کی و کجا حرف مادرش رو بهم انتقال داد.  شاید یک غروب پاییزی بود.  او گفت که مادرش گفته که چرا توی چشم های من یه غمی هست؟ این سوال دوستم هم بود.  من هیچ جوابی نداشتم چون هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم.  به داشتن یک غم همیشگی.  سالها بعد شریک زندگی ام هم یک بار عین همین جمله را گفت: 

 چرا توی چشم های تو همیشه یه غمی هست؟ اونجا هم هیچ جوابی نداشتم.  

حالا می دانم چیزهایی هست که بابت آنها همیشه غمگینم و شاید اینها رسوخ کردند توی چشمهایم ، برای همیشه.  چیزهای که تصمیم ندارم تک به تک شان را اینجا بنویسم ولی همیشه هستند.  چیزهایی که تا ابد نگران آنها هستم و برایشان غصه می خورم درحالیکه شاید سالی یک بار هم بهشان فکر نکنم. 

پین بال 1973 دقایقی پیش تمام شد و در آخرین صفحاتش من را به یاد چیزهایی انداخت که اندوهشان تا ابد توی دلم هست.  می دانی زندگی اصولا پدیده ای غم انگیز است و حتی خنثی هم نیست.  یک جور بازی صد درصد برپایه ی شانس که برای بعضی ها جالب و هیجان انگیز می شود و برای بعضی ها نه. یک چیز مطلقا غیرقابل اعتماد و خب این غم انگیز است. شاید این روزها چشم هایم زیاد غمگین نباشند چون خیلی چیزها را پذیرفتم مثل همین فلسفه ی زندگی را . با جزییات و کلیات زندگی ام عجین شدم و کاری به آینده ندارم.  فقط می گذارم هر لحظه بیاید درونم و ازم عبور کند.  از من که شربت شاتوت درست می کنم ، از من که به چشم هایم پنگوئنم نگاه می کنم و می افتم در یک هزارتو ، از من که موهایم را از پوست سرم می بافتم ، من که لاک می زنم ، من که آلمانی می خوانم.  من که در حال انجام ساده ترین و پیش پاافتاده ترین کارهای دنیایم . یک بار یک جایی می خواندم که مهم ترین چیزها در ساده ترین پدیده ها پنهان است . ساده ترین و پیش پاافتاده ترین چیزها. 

Change your mind, like a girl changes clothes

یک جایی موراکامی از زبان یکی از شخصیت های کتاب پین بال 1973 گفت که:  اگر طرز فکر کسی خیلی متفاوت از من بود دیوانه می شدم و اگر خیلی نزدیک بود، غمگین. و این تنها جمله ای نیست که نمی گذارد این کتاب را زمین بگذارم. 

تمام دیروز و امروز را (تا آنجا که شده) کتاب خواندم و آنجا که نشده پیغام های جامانده و عقب افتاده را دادم و حتی یک وسوسه ی درونی داشتم که "همیشه پای یک زن در میان است " را دوباره ببینم . این فیلم محشر است و با اینکه سالها گذشته از دیدنش هنوز بعضی سکانس ها را با جزییات باورنکردنی یادم مانده ، مثل رنگ زیرشلواری گلشیفته فراهانی! و خب فقط کسی که بچه ی یک ساله داشته باشد می فهمد که خواسته فیلم دیدن در این شرایط چه خواسته ی خنده داری است!

  تمام دیروز و امروز چیزهایی را سرچ کردم که خیلی هم ضروری نبودند و حتی به دعایی فکر کردم که قرار بود خودم بنویسم ! و جالب اینکه پیدایش کردم! و پرواضح است که من دعانویس نیستم !

همه ی این فعالیت ها را انجام دادم چرا که فردا امتحان پایان ترم دارم و از هر فرصتی برای فرار از درس خواندن استفاده می کنم و این یک عادت قدیمی است.  من هنوز فارسی فکر می کنم و آلمانی می نویسم و به هزارجایم فشار می آورم تا بتوانم یک جمله بگویم و آن جمله هم در بهترین حالت یکی دوتا اشکال گرامری دارد! شاگرد تنبل کلاس نیستم ولی زرنگ هم نیستم و این وسط بودن چیزی است که هیچ وقت دوست نداشتم. حتی دو دقیقه قبل از اینکه بیایم اینجا و اینها را بنویسم کتاب را باز کردم اما سر از اینجا درآوردم.  

باید یک فکری به حال فکرهایی که به فارسی می کنم و جمله هایی که نمی توانم بگویم بکنم چون سی سالگی سن عجیبی است.  زود به خوردت می دهد که:  تو برای این کار مناسب نیستی و بیخیال شو! از آن فارسی فکر کردن هاست! باید تا قبل از بلند شدن این نوا دور همه ی کارهای بیهوده را خط بکشم و به سرعت آلمانی فکر کنم! 

از مزایای موراکامی خواندن

فصلی در باز کرده و رفته بود و فصلی دیگر از آن یکی در آمده بود تو. میشد بدوی سمت در باز و داد بکشی صبر کن ، یک چیزی هست که یادم رفت بهت بگویم!  ولی هیچ کس آنجا نیست.  در را که میبندی ، برمیگردی تا فصل تازه را ببینی که نشسته روی صندلی و دارد سیگار روشن می کند.  می گوید اگر چیزی هست که یادت رفته بهش بگویی ، خب چرا به من نمی گویی.  اگر فرصت و امکانش را پیدا کنم ، پیغام را بهش می رسانم. می گویی نه ، مشکلی نیست.  چیز مهمی نیست.  صدای باد اتاق را پر می کند.  چیز مهمی نیست.  فقط یک فصل دیگر مرده و رفته. 

-از کتاب پین بال 1973 ، هاروکی موراکی. 

* همه ی داستان بالا را با همه ی وجودم به اندازه ی تمام تغییر فصل های زندگی ام درک کردم ، طوریکه انگارخودم اینها را نوشته بودم و خودم هم می خواندم.  یک حس خوب پیدا کردن حس مشابه در دنیا. یک شوق بینهایت. 

یکی از روزهایی که نمی دانیم

امروز الف ب! از یکی پرسید اگر در مسیر سختی که پیش رو داری شکست بخوری چه کار می کنی ؟ و من بیشتر کلاس را به این سوال فکر می کردم.  آن کس که سوال از او پرسیده شد پاسخ داد به دنبال راه دیگری می گردم و من هم همین پاسخ را می دادم احتمالا.  

تجربه هم مقوله ی پیچیده و زیبایی است.  سه سال پیش حاضر بودم هر رنجی را به جان بخرم و گیر شکست و نشدن و دنبال راه های جایگزین نیفتم.  حالا جوری دیگرم.  دنیا را می شناسم و می دانم گاهی نمی شود.  گاهی آنطور که فکر می کنم نیست.  حالا اگر نشود واقعا به دنبال راه دیگری می گردم.  مهم تر از همه اینکه نمی ترسم که نشود.  شماری از نشدن های زندگی ام ندارم و یا حتی خاطره ی خاصی اما چیزی نشسته توی وجودم و مشکلی با سنگهای عظیم وسط راه ندارد.  شاید این تغییرات ناشی از مادر شدن باشد که خودش اندازه ی کهکشان راه شیری تغییرات به همراه دارد.  اصلا نمی دانم علتش چیست و دنبالش هم نیستم.  فقط خوشحالم که می دانم از زندگی چه می خواهم.  

بهترین روز سال

تو راست می گفتی پارسال این موقع توی رستوران نشسته بودیم و-

 من سالاد سزار می خوردم و دختر پشت پیشخوان لبخندهای گشاد گشاد به ما می زد و وقتی فهمید فردا عازم بیمارستانم از خودش کلی شور و شوق در کرد.  

حالا به چشم بر هم زدنی یک سال گذشت از آن شب و فردایش که زندگی ما یک شکل و شمایل دیگری شد.  تو راست می گفتی و من تغییر کردم.  تو هم تغییر کردی.  من و تو کنار هم شب های زیادی بیدار ماندیم و با عشق هدیه ی خدا را بزرگ کردیم.  همین فسقلی شیطونی که بلد است با ما چطور تا کند و تو به شوخی می گویی: 

دم اش به دم مامانش رفته:))

 زندگی ما را نگاه کن که چه رنگی تر و پرشور تر شده در این یک سال و به من و خودت که چه به هم نزدیکتر شدیم و درصلح تر و عاشق تر.  

-یاسمین درست شب عروسی ما دنیا آمد و این جالب نیست که عمرش قد رابطه ی ماست؟ می دانی من به روزهایی فکر می کنم که او بیست ساله می شود ، ازدواج می کند و مادر می شود.  به نطرت رابطه ی ما کجای راه است وقتی او جوان زیبایی است؟ او هفت ساله است و رابطه ی ما یک ماحصل یک ساله دارد. این موضوع چند روزی است توی سرم می چرخد:  زندگی یاسمین و رابطه ی ما. 

تولدت مبارک باشه ای شیرینی زندگی ما. 

ای تو هم سقف عزیز

برای مینیمالیست بودن و تا کتاب نخونده ای هست کتابی نخر و ازین حرفا کلی تز دادم و دست آخر ، دیروز در کتاب فروشی نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و کتاب کم حجم و سبک موراکامی را نخرم.  اصلا کی توانستم جلوی دنیایی که موراکامی پیش چشمم می گشاید را بگیرم ؟! هیچ وقت! 

پین بال 1973 در همان صفحات اول مجذوبم کرد. اما به ناچار رهایش کردم و شب هنگام که زیر نور زرد کم رنگی نشسته بودیم و من برایش همان چند صفحه ی اول را با آب و تاب تعریف می کردم ، بعد از شنیدن داستانم و اینکه "عجب قلم خوبی دارد"و اندکی مکث گفت: 

امروز خوندیش؟ چطوری غلبه کردی به خودت که فلان کار رو نکنی و کتاب بخونی؟

من را می گویی؟! چشمهایم برق زدند.  فقط یک نفر توی دنیا هست اینقدر باهوش و تنها یک نفر خط به خط من را بلد است که می تواند همچین سوالی بپرسد. 

برایش توضیح دادم که اتفاقا درحال کتاب خواندن در چنان کشاکش درونی بودم میان کتاب خواندن و همه کارهایی که باید می کردم که چندین بار کتاب را زمین گذاشتم و آخر هم با خودم گفتم تا چایی دم بکشد می خوانم و بعد هم تمام.  و تمامش کردم. 

لبخند زد. لبخند زدم.