از شب هایی که نمی دانیم

مادر دوستم اولین کسی بود که این جمله رو بهم گفت.  البته مستقیم به خودم نگفت و به دخترش گفته بود .  الان درست یادم نمیاد که دوستم اولین بار کی و کجا حرف مادرش رو بهم انتقال داد.  شاید یک غروب پاییزی بود.  او گفت که مادرش گفته که چرا توی چشم های من یه غمی هست؟ این سوال دوستم هم بود.  من هیچ جوابی نداشتم چون هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم.  به داشتن یک غم همیشگی.  سالها بعد شریک زندگی ام هم یک بار عین همین جمله را گفت: 

 چرا توی چشم های تو همیشه یه غمی هست؟ اونجا هم هیچ جوابی نداشتم.  

حالا می دانم چیزهایی هست که بابت آنها همیشه غمگینم و شاید اینها رسوخ کردند توی چشمهایم ، برای همیشه.  چیزهای که تصمیم ندارم تک به تک شان را اینجا بنویسم ولی همیشه هستند.  چیزهایی که تا ابد نگران آنها هستم و برایشان غصه می خورم درحالیکه شاید سالی یک بار هم بهشان فکر نکنم. 

پین بال 1973 دقایقی پیش تمام شد و در آخرین صفحاتش من را به یاد چیزهایی انداخت که اندوهشان تا ابد توی دلم هست.  می دانی زندگی اصولا پدیده ای غم انگیز است و حتی خنثی هم نیست.  یک جور بازی صد درصد برپایه ی شانس که برای بعضی ها جالب و هیجان انگیز می شود و برای بعضی ها نه. یک چیز مطلقا غیرقابل اعتماد و خب این غم انگیز است. شاید این روزها چشم هایم زیاد غمگین نباشند چون خیلی چیزها را پذیرفتم مثل همین فلسفه ی زندگی را . با جزییات و کلیات زندگی ام عجین شدم و کاری به آینده ندارم.  فقط می گذارم هر لحظه بیاید درونم و ازم عبور کند.  از من که شربت شاتوت درست می کنم ، از من که به چشم هایم پنگوئنم نگاه می کنم و می افتم در یک هزارتو ، از من که موهایم را از پوست سرم می بافتم ، من که لاک می زنم ، من که آلمانی می خوانم.  من که در حال انجام ساده ترین و پیش پاافتاده ترین کارهای دنیایم . یک بار یک جایی می خواندم که مهم ترین چیزها در ساده ترین پدیده ها پنهان است . ساده ترین و پیش پاافتاده ترین چیزها. 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد