گزارش یک ظهر تابستان

خب درست یادم نیست دیروز بود یا پریروز و یا شاید هم چند روز قبل.  زیر آفتاب ظهر تابستان نشسته بودیم تا زمان سینما رفتن برسد! بعضی وقت ها آدمها این شکلی اند.  لذت لحظه را رها می کنند تا به لذت آینده برسند.  آن روز من هم منتظر وقت سینما رفتن مان بودم. بیخودی از در و دیوار حرف می زدیم به صرف گذران زمان. از موراکامی میگفتم و از یک سری های دیگر می شنیدم.  وسط همین گفتگوهای بی حاصل بودیم که درآمدم و گفتم:  من خیلی وقته وبلاگ می نویسم ولی متاسفانه هرچند وقت یک بار پاکشون کردم. یهویی یکی از آنها هم درآمد که: 

-میدونی من بعضی وقتا فک می کنم تو خیلی بهت می خوره یه کتاب بنویسی. 

الان که فکر می کنم مکالمه مان را شبیه اراجیف یک سری مست می بینم که از فانتزی ها و آرزوهایشان حرف می زدند.  در جواب این حرفش هم یک سری چیزهای بیهوده مناسب آفتاب تابستان و وقت تلف کردن گفتم.  تمام ماجرا بیشتر شبیه یک پلان فیلم بود با پایان باز. 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد