ای تو هم سقف عزیز

برای مینیمالیست بودن و تا کتاب نخونده ای هست کتابی نخر و ازین حرفا کلی تز دادم و دست آخر ، دیروز در کتاب فروشی نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و کتاب کم حجم و سبک موراکامی را نخرم.  اصلا کی توانستم جلوی دنیایی که موراکامی پیش چشمم می گشاید را بگیرم ؟! هیچ وقت! 

پین بال 1973 در همان صفحات اول مجذوبم کرد. اما به ناچار رهایش کردم و شب هنگام که زیر نور زرد کم رنگی نشسته بودیم و من برایش همان چند صفحه ی اول را با آب و تاب تعریف می کردم ، بعد از شنیدن داستانم و اینکه "عجب قلم خوبی دارد"و اندکی مکث گفت: 

امروز خوندیش؟ چطوری غلبه کردی به خودت که فلان کار رو نکنی و کتاب بخونی؟

من را می گویی؟! چشمهایم برق زدند.  فقط یک نفر توی دنیا هست اینقدر باهوش و تنها یک نفر خط به خط من را بلد است که می تواند همچین سوالی بپرسد. 

برایش توضیح دادم که اتفاقا درحال کتاب خواندن در چنان کشاکش درونی بودم میان کتاب خواندن و همه کارهایی که باید می کردم که چندین بار کتاب را زمین گذاشتم و آخر هم با خودم گفتم تا چایی دم بکشد می خوانم و بعد هم تمام.  و تمامش کردم. 

لبخند زد. لبخند زدم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد