از عذاب جاده خسته

می توانم بگویم تمام دیروز را زندگی نکردم . فضای تاریک و ساکت مغزم پر از صدا و تصویر بود . یک مشت اتصالات عبث شکل گرفته بودند و موضوع این بود که تمام دیروز خودم می دانستم کجای این صداها و تصاویر هستم و موضع ام نسبت به هر اتصالی که شکل گرفته بود چیست . این اولین بار نبود که نمی توانستم زندگی بکنم . این اتفاق در بهترین حالت هر ماه دوبار رخ می دهد و من هم دیگر عادت کردم و تنها هرچه می آید  و می رود را نظاره می کنم و دعا می کنم هرچه زودتر این روزها تمام بشوند . خب دیروز تمام شد اما تمام شب یک تصویر توی ذهنم بود . تصویری که سقوط تقریبا نیمی از چیزهای باارزش یک آدم بود . آن اتفاق را فرستاده بودم توی یک صندوقچه و قفل سنگینی بهش زده بودم و می ترسیدم حتی نزدیکش بشوم . از همه چیزش می ترسیدم . و دیشب درست وقتی در حضیض ترین وضع روحی ممکن بودم و نیمی از وجودم در خواب بود پرده ای آمد مقابل صورتم و آن اتفاق درست مثل فیلم سینمایی از تظرم گذاشت . فیلمی که شخصیت اولش حالا اصلا نیست اما می تواند روح من را از آن جایی که بود،  ببرد جایی پرت تر و دورافتاده تر  . 

یک جورهایی قضیه مثل اثر پروانه ای است . اینطوری نیست که من راهم را در زندگی می روم و چپ و راست رفتنم فقط به خودم مربوط است و فردا که افتادم و مردم همه چیز تمام می شود . اینطوری است که هر پای چپ و راستمان را هرکجا که می کذاریم دنیا طور دیگری می شود . اینکه دنیا چطور می شود شاید کمی پیچیده باشد اما دیدن تاثیر چپ و راست رفتن مان روی زندگی اطرافیان مان چیز مشهود و قابل رویتی است ( البته اگر بخواهیم ببینیم و یا اگر چشم دیدنش را داشته باشیم ! ) .

نمی دانستم با قفلی که شکسته شده و محتویاتی که از صندوق بیرون آمدند باید چه کنم . هنوز هم می ترسیدم و هنوز هم می ترسم . اما ایمان دارم که جواب سوالم را یک روز پیدا می کنم . سوال ساده ای که " با اتفاقاتی که از کنترل ما خارج بوده و بلکه به فراموشی هم سپرده شده اما مثل آتش زیر خاکستر یک روز می تواند شعله بکشد و همه چیز را به کام بگیرد ، چه باید کرد ؟ "


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد