همه ی دنیا ایستادند مقابلم و گفتند : تو چقد بدبینی . همه ی آنهایی که خوب می شناختنم .
می خواستم باور نکنم که زمستان سالهاست دارد جانم را می کند . این زمستان های لعنتی که تمامی ندارند . تولد برادرزاده ام باید هفته ی پیش می بود نه امشب . بعد از مدتهای طولانی به خودم آمدم و دیدم پاهایم یخ کرده ،پاهایم کدتها بود یخ نمی کرد . اینقدر یخ که روی زمین چفت نمی شدند. حتما همه جایم خشک شده بود . برادرزاده ام شمعش را فوت کرد و یادش رفت آرزویی بکند . من نزدیک بود گریه ام بگیرد وقتی داشت عکس می گرفت . چه لحظه های سختی بودند . حالا هم لحظه ها سخت هستند . چه اندوهبار است که توی بعضی غم و غصه ها با هیشکی نمی توانی شریک بشوی . چه تنهایی سهمگینی . درست بعد از آن لحظه ی کذایی خوابم گرفت . آن روز هم توی ماشین خوابم گرفته بود و تعجبم کردم . اینقدر خوابم می آمد که اگر چشمهایم را می بستم حتما خوابم می برد . همین حالا هم اگر چشمهایم را ببندم حتما اش می کنم یا شاید می میرم ! انگار یک نفر یک دریل برداشته و دارد توی دلم را سوراخ میکند . یک سر میله اش به دلم است و یک سرش به کمرم و هر لحظه احساس می منم عمه جایم سوراخ می شوند . یک مرگ موقت تنها چیزی است که می خواهم . بدون مویه و ناله .
مراقب خودت و نی نی باش
عزیزم چی شده :(نگران شدم
چی بگم ... برام دعا کن