یکدستش را می گذارم زیر گردنم و آن یکی را می گذارد روی گونه ام . سهم من از خودم هست . سهم من از خداست . فکر می کنم هیچ وقت اینقدر عاشق نبودم . هیچ وقت اینقد از لمس شدن گونه هایم با دست های یکی لذت نبردم . پر از عشق می شوم . پر از چیزی که اسمش را نمی دانم اما خیلی خوشایند است . بعد او آرام می گوید: مامان؟ و من که فکر می کنم همین لحظه است که بمیرم از دوست داشتنش می گویم: جانم؟ و او می گوید : آبا بابا دادا مانانا! و من می گویم : آره عزیزم ... و او می خوابد . من تقریبا هر شب با فکر اینکه یعنی دارد به من چه بگوید خوابم می برد و به نظرم شیرین تر از این خواب چیزی توی دنیا نیست ...
زندگیتون شاد
مرسی عزیزم
قلبم ذوب شد