روز نهم

یکی دو ماه بود می رفتم‌ و میومدم و می گفتم : کی آشغالا رو ببره وقتی تو رو نداریم؟! و او می گفت : یعنی الان مشکل تو فقط آشغالاس و من می گفتم : باهات رو راست باشم از پس بقیه چیزا برمیام ولی این آشغالا خیلی رو اعصابن و او میگفت : تو روحت !  مطمئنم این موضوع فقط بین ما بود .

واحد بقلی مون یه دختره همسن منه که یه دختر چهار ساله داره و شوهرش سیزده چهارده سالی ازش بزرگ‌تره اما خانواده ی معمولی خوشبختی هستند. گاهی به من زنگ‌ می‌زنه و میگه : چایی گذاشتم بیا اینور با هم بخوریم . گاهی من زنگ می زنم و میگم: میوه شستم بیا اینور با هم بخوریم . دخترش خیلی وقتها میاد و چند ساعتی با پنگوئن من بازی می کنه و اون وقتها گاهی شبها میرفتیم دور هم یک چیزی می زدیم . حالا شب در میون پیغام میده که: آشغالاتونو بذار شوهرم بیاد ببره پایین و دو دقیقه بعد شوهرش در می‌زنه و میگه : آشغالاتونو بدید من ببرم و من با کلی خجالت میگم که آشغال نداریم و به خودش میگم : جون هرکی دوس داری دیگه این کارو نکن .

برادرزاده ام هرشب یه اس میده که عمه بیام آشغالاتونو ببرم پایین؟ بهش میگم : آخه بچه تو می‌خوای اون همه راهو ازونجا بیای اینجا آشغالای منو ببری؟  میگه : آره ماشینو برمیدارم میام اون فنقلی رو هم یه بوس می‌کنم . 

هرکس هرزمان میاد خونه ام دم رفتن میگه : تورو خدا بده آشغالاتونو ببریم ! 

من مطمئنم این موضوع بین خودمون بود ! 

نظرات 2 + ارسال نظر
یک زن 19 اردیبهشت 1401 ساعت 09:09

من بیست سال از جوونیم رو بخاطر نفرت از آشغال بردن حروم کردم
حالا ولی چند وقته آشغالها رو خودم میبرم، آرومم و خوشحال و طوری مدیرت کردم که معمولا هفته ای یک بار نیاز میشه آشغال ببرم، ولی از شر یه آدم بی شعور آشغالبر راحت شدم

میتونم درک کنم که آدم بعضی وقتا فکر میکنه خیلی به یکی نیاز داره درصورتیکه اینطوری نیست و خودش از پس خیلی چیزا برمیاد
خداروشکر که شما فهمیدید و زودتر از شرش خلاص شدید

سارا 21 بهمن 1398 ساعت 13:46 https://naghashihayesara.blogsky.com/

عزیززم ،وای سخته آشغالا رو بردن، درکت میکنم

حالا البته الان که توی ماجرام زیادم سخت نیست

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد