ای تو هم سقف عزیز
حالا باید یک عنوان دیگر پیدا کنم . دیروز پ من را توی حیاط موسسه دید و گفت : فردا میره دیگه ؟ و من گفتم : اوهوم و او گفت : چه دلگیر . دیروز به نظرم هیچ چیز دلگیر نبود ولی حالا به نظرم همین که ما دیگر هم سقف نیستیم خیلی دلگیر است .
خوشحالم که تو می دانی که من تمام زندگی ام از شیوه ی رفتار خودمان با اتفاق ها متنفر بودم . از اینکه امروز یک ایل دنبال سر ما راه افتادند و دم رفتن اینقدر فرصت نداشتم که در آغوش بگیرمت چرا که یک صف آدم منتظر بودند تا تو را در آغوش بگیرد. ازینکه بعدش هم یک گردان آدم بریزند روی سرم و نگذارند بفهمم چه وضعی دارم متنفرم. دلگیری این است که تنها جایی که داشته باشم برای اینکه یک دل سیر گریه کنم دسشویی خونه ی مادرم باشد ! اما می دانی از همه دلگیرتر چی است؟ اینکه این آدم ها یک ماه بعد یادشان نمی آیند بپرسند : حالا چه حسی داری؟ و حالا حالت خوب است یا نه ؟
می دانی حالا مثل چند روز قبل ، گرم نیستم و یک دقیقه اش هم برایم سخت می گذرد...
بعد از چندین وقت
بالاخره یک وبلاگ پیدا کردم که همینطوری نوشته هاش رو بخونم برم پایین
به احتمال زیاد و با توجه به خوانده هایم واسه ت مهم نیست
عزیزم خیلی خوشحالم که وقت گذاشتی و خوندی