۲۹ مارس

بنا به دلایلی که در حوصله ی توضیحم نیست درست دم پرواز همسرم نتونست بیاد . در فاصله ی ده دقیقه تا بسته شدن گیت تصمیم گرفتیم که من و پنگوئن و شصت کیلو بار بیایم و اون بمونه و دو سه روز بعد بیاد . در واقع این تصمیم رو من گرفتم و همسرم تا دقیقه ی آخر میگفت یا همه با هم میریم یا همه میمونیم ولی من میدونستم که نرفتن ما اونم تو اون دقیقه ی آخر مساوی صفر شدن اون بلیط و خرید دوباره ی بلیط برگشته که برای یکی دو روز اصلا ارزش نداشت . بعد که بلیطش صفر شد ‌و نزدیک ترین پرواز خالی امارات بود با اون قیمت بالاش و هفت ساعت علافی در دبی خودش اعتراف کرد که خوب شد ما اومدیم ! بهرحال برای دومین بار من و پنگوئن تنها وارد این کشور شدیم و این بار همه چیز خیلی خوب بود . بو و هوای اینجا که خورد به سرم برای اولین بار بعد از بیست و اندی روز احساس آرامش کردم . خیلی شیک و مجلسی با پنگوئن و شصت کیلو بار سوار اتوبوس شدیم و اومدیم خونه . همسایه ی ما هم که در جریان همه ی رفت و آمده‌ای محله هست ! تا رسیدم پیغام داد که چی شده و چرا ما تنهاییم و وقتی گفتم چی شده کلی ناراحت شد که چرا بهش نگفتم بیاد دنبالمون . در خونه رو که باز کردم بوی شکوفه های لیمو بلند شد و دیدم که شکوفه های درخت روبه رویی دراومده . همون که اگه در حیاط رو باز بگذاریم از خونه ی ما دیده میشه و من برای برگشتن و دیدنش لحظه شماری می کردم . عصر با پنگوئن رفتیم خرید . شکوفه های مگنولیا باز شده بودند و پرنده ها بدجور می خوندند و از شانس ما هوا هم آفتابی و فوق العاده بهشتی بود . احساس می کردم رها شدم ولی دقیقا نمیدونم از چی ؟! دیشب بعد از بیست و اندی روز یک خواب عمیق ده ساعته کردم و احساس توی خونه بودن کردم . نمیدونم از اثرات سن هست یا چی ولی واقعا کشش ندارم شبها جاهای مختلفی بخوابم هرچند همه چیز گرم و نرم باشه . خدا میدونه از نوشتن این چیزها هم عذاب وجدان میگیرم . 

فردا با منابع انسانی برای امضای قرارداد و اینها قرار دارم و مجبورم پنگوئن رو برای همون یکی دو ساعت بذارم خونه ی دوستمون چرا که شوهرم دقیقا عصرش میرسه . نمیدونم به چه علت تحت هیچ شرایطی دوست ندارم بچه ام رو بذارم خونه ی کسی حتی با اینکه اونا هم یک بچه ی هم سن پنگوئن دارند ‌و اینا هم با هم بازی می کنن و اصلا پنگوئن توی سنی هم نیست که اذیتی برای کسی داشته باشه . به شوهرم میگم نمیتونی یه پرواز نزدیک تر بگیری که فقط چند ساعت زودتر برسی و اونم با اندکی عصبانیت میگه چرا فکر کردی که میتونستم بگیرم و نگرفتم ؟! فکر کنم حالا که شرایط این طوری شده بهتره این اخلاق های گندمو بگذارم کنار و با اینکه از کسی کمک بگیرم مشکل نداشته باشم . 

طبق برنامه ی کاری که گرفتم جمعه اولین روز کاریه و این ها یک سری برنامه برام ریختند . درحال حاضر تنها چیزی که از کل دنیا میخوام فصیح و خوب شدن زبان آلمانیمه ! چون اینها که هرکاری میتونستند برای اینکه من با بند بند قرارداد اوکی باشم کردند و الان به شدت زیر دین و احساس عذاب وجدان هستم باهاشون و خدا کنه یک معجزه ای بشه و این مدارهای مغز من یک راهی پیدا کنند و زبانم خوب بشه . 

نظرات 6 + ارسال نظر
سهیلا 16 فروردین 1401 ساعت 05:47 http://Nanehadi.blogsky.com

دیگه خونه ات اون جاست.خدا رو شکر که توش احساس آرامش میکنی.کمک گرفتن از بقیه در هنگام نیاز،نشانه باهوشی هست،ما که قاطر نیستیم همیشه یه راه خاص رو بریم و بیاییم.کمک گرفتن باعث میشه هم خودمون هم اطرافیانمون احساس خوبی داشته باشن.امتحان کن.

شاید باورتون نشه عذاب وجدان دارم چون اینجا احساس آرامش دارم
اره کمک گرفتن خیلی خوبه مشکل از منه که نمیدونم چرا نمیتونم راحت از بقیه کمک بگیرم

نسیم 14 فروردین 1401 ساعت 06:47

خوش اومدی به خونه ت جیگر
حالش و ببر
ایشالا کار برات خوب و خوش یمن باشه عزیزم

فدای تو بشم نسیم جان مرسی از لطفت
ایشالا برای توام همه چیز عالی باشه

مهری 12 فروردین 1401 ساعت 19:59

سلام
حس رهایی و ارامشی که زندگی تو یک کشور خوب به ادم میده باعث میشه تو زمان کوتاه هم حس خونه رو به ادم بده و تو جایی که ظاهرا سالها زندگی کردیم و بزرگ شدیم حس بیگانه گی پیدا کنیم
و این واقعیتی که کمتر ادمی که این حس رو پیدا میکنه هوای برگشت به سرش میزنه و قسمت بدش اونجاست که با گفتن اینکه اینجا سختیهای خودش رو داره راحت نیست و خیلی باید کار کنی و از این دست حرفها به بقیه بگیم نه خبری هم نیست
ولی خبری هست و باید صادق بود
امیدوارم کار جدید خیلی خوب باشه

سلام
اره متاسفانه وقتی اینجا به یک ثباتی میرسی خیلی سخت میشه حتی فکر به برگشتن و وقتی هم اونجایی پر از عذاب وجدان
و اره دقیقا آدم نمیدونه باید به بقیه چطوری توضیح بده . نه میتونی بگی خوبه و نه بگی هیچ خبری نیست . وقتی ام میگی سخته درست متوجه نمیشن بلاخره سختیش چطوره و خوبیش چیه .
خیلی پیغامتون نظر خودم بود
ممنون امیدوارم برای شما هم همه چیز خوب و عالی باشه

shirin 10 فروردین 1401 ساعت 18:31

خود آلمانیها هم خوب همه زبانشون رو بلد نیستند مثل ما که نمیتونیم کتابهای ادبیات خودمون رو کامل بفهمیم. سخت نگیر. کونیوگتیو و خیلی چیزهای دیگه رو هیچوقت نیاز پیدا نمیکنی و آلمانیها هم هیچوقت ازش استفاده نمیکنن. فقط باید ریلکس باشی و گفتگوی ذهنیت رو خاموش کنی تا بتونی هرچی میگن را بشنوی و بخاطر بسپاری. چون وقتی ذهن آدم درگیر استرس و گفتگوست حرف طرف مقابل را باید چندبار بگه تا بشنوه.

درست میگی عزیزم ولی مشکل من اصلا کونیوگتیو و گنتیو و اینا نیست مشکل اینه که توی حرف زدن فعل هایی از خودشون میسازن یا کلمه هایی رو بهم وصل میکنن و کلمه های جدیدی میسازن که توی هیچ کتابی نیست و خودت باید سعی کنی بفهمی و چون با سرعت بالایی هم حرف میزنن یه جورایی تا میای این یکی رو بفهمی میپرن رو فعل و کلمه ی جدید و تازه وقتی من خودم میخوام حرف بزنم که اصلا هیچی

در بازوان 9 فروردین 1401 ساعت 16:10

عزیزم کار تازه و روزهای نو و رسیدن به خونه مبارک و نوش جونت


*درباره ی پست قبلی باید بگم اگر از منِ با تجربه در امور خداحافظی بپرسی، اینجوریه که این داستان به مرور عادی میشه، هر چی هم بیشتر بری و بیای درد ماجرا کم و کمتر میشه

قربان شما
نمیدونم والا چشمم آب نمیخوره بخوام خیلی ام برم و بیام

رعنا 9 فروردین 1401 ساعت 14:53

احساست رو می فهمم. من هم آلمان هستم و اولین بار وقتی بعد از یک سال و نیم رفتم تهران، با اینکه مادرم، عزیزم، برام یه طبقه خونه رو مرتب کرده بود، احساس مهمون بودن داشتم و دلم میخواست خونه خودم باشم. از طرفی خانواده خیلی خوشحال بودند و خودم هم خیلی دلم براشون تنگ شده بود و باهاشون بهم خوش میگذشت. ولی دوست داشتم برگردم خونه خودم. موضوع خونه است نه شهر یا کشور...این نیست که دلم بخواد المان باشم و ایران نباشم... اینه که دلم میخواست خونه خودم باشم.
در مورد زبان المانی هم باهات موافقم. من انگلیسیم خیلی خوبه و به زبان هم خیلی علاقه داشتم. توی ایران گاهی به دوستانم درس میدادم و تعجب می کردم که چرا بعد از اینکه همه رو براشون توضیح دادم بازم نمیتونن یه جمله بگن... حالا سر خودم اومد

وای رعنا جان منم همه جا میگفتم من به هرجایی بخوام مهاجرت کنم زبانش رو تهش یک ساله یاد میگیرم و اصلا فکر نمی کردم یه روزی با یک زبانی اینقدر به مشکل بخورم
راستش من هم موضوع این بود که دلم میخواست خونه ی خودم باشم و هم اینکه اینجا باشم ولی در کل همش با عذاب وجدان بودم و اصلا بهم خوش نگذشت

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد