10 اپریل

ساعت دو ظهر بود که افقی شدم و یک صدای خفه ای ازم دراومد که گفتم “من دارم میخوابم.” خواب‌های روزم حتی اگه چند ساعت هم باشه هیچ وقت عمیق نیست و همیشه متوجه همه ی صداهای اطراف هستم . مثل صدای پنگوئن که‌ گفت : بستنی میخوام . صدای همسرم که بهش گفت : هیسسس آروم صحبت کن مامان خوابه . صدای آرومِ پنگوئن که گفت : بستنی میخوام … . تا اینکه یک پتو اومد روم . یادم نمیاد آخرین باری که یکی پتو روم انداخته کی بوده چون اصلا یادم نمیاد آخرین باری که از خستگی وسط روز اینطوری غش کردم کی بوده . بعد احتمالا خوابم عمیق تر شد چون دیگه صدایی نشنیدم . وقتی بیدار شدم دو ساعت بعد بود . پنگوئن همچنان داشت آروم حرف میزد . از همون شکل افقی عمودی شدم و از جام تکون نخوردم . بعد گفت : خوابِ چی می دیدی ؟ از این سوال تعجب کردم . گفتم : تو خواب حرف میزدم ؟ گفت : نه . گفتم پس برای چی پرسیدی چی خواب دیدم ؟! گفت : برای اینکه تو همیشه خواب می بینی ! البته من همیشه خواب نمی بینم اما این بار خواب یک خونه ی قدیمی رو می دیدم توی پاییز . حیاط پر از برگ های خشک بود و یک استخر با حوض بزرگ با آب راکد داشت . یک گوشه ای برای پرنده ها یک سینی ارزن ریخته بودند ‌و یکی دو تا پرنده هم نشسته بودند همونجا . یک طرف حیاط یک باغ بزرگ بود که من نزدیکش هم نشدم چون به نظرم زیادی مرده بود . با برگ های خشک و زرد . همه ی آدم ها غریبه بودم و نمی دونم من اونجا چیکار میکردم . بعد پرسید : منم نبودم ؟ لبخندم اومد . گفتم : نه تو نبودی هیچ کسی هم آشنا نبود . 


بلاخره بعد از چند وقت شد که شب بشینیم یک فیلم ببینیم و خدا میدونه من برای همین چند ساعتی که تو سکوت ولو شم روی کاناپه و سرمو بذارم رو پای همسرم و فیلم ببینم جون میدم . از بین چند تا فیلم پیشنهادی wild Tales رو دیدیم که با اینکه قدیمی بود اما خیلی باب طبعم بود . شش اپیزود در باب انتقام بود . من که خیلی خیلی کم توی زندگیم به انتقام گرفتن از آدم‌هایی که به نحوی اذیتم کردند فکر کردم . همیشه منطقی ترین چیزی که به ذهنم میرسه اینه که حذف خودم از کل ماجرای ناخوشایند و پایان دادن بهش حداقل برای خودم محترمانه تره . و اون وقت طرف مقابل و تلافی و این چیزها ؟ راستش به هیچ جام ! به نظرم نقطه ی مقابل انتقام ، بخشیدن نیست . یعنی اون جمله ی آقای امام حسین ! رو هم نمی فهمم اصلا . همون که لذتی که در بخشیدن هست در انتقام نیست ! یعنی چی واقعا ؟! غیر از بخشیدن یا انتقام گرفتن گزینه های خیلی زیادی هست که همشون بهتر از این بخشیدنِ صرف یا انتقام گرفتنِ صرفه . اصلا بیخیال . 

 خلاصه این فیلم رو خیلی دوست داشتم . مثلا اپیزود اول خیلی ساده و خیلی جدی بود . آدم‌هایی نشسته بودند توی یک پرواز و خیلی اتفاقی فهمیدند که همه به نحوی با یک آدم خاص ارتباط داشتند . وقتی تقریبا همه فهمیدند ، تازه متوجه شدند که شخص مذکور تصمیم داره هوایپما رو با کل آدم‌هاش بکوبه به حیاط خونه ی پدریش که پدر و مادرش اونجا در آرامش دارن استراحت میکنن و اینطوری از همه ی آدم‌هایی که فکر کرده توی زندگی اذیتش کردند انتقام بگیره ! همینقدر سورئال ولی واقعی . بقیه اش هم به همین جالبی بود ولی خب من تصمیم ندارم اسپویل کنم . 


خلاصه این طوریا ! 

نظرات 5 + ارسال نظر
لیمو 8 خرداد 1401 ساعت 05:58

خییییلی فیلم خوبیه خصوصا اون تصادفه

عالیه

مهسا بهانه های کوچک خوشبختی 29 فروردین 1401 ساعت 04:43

سلام خانوم ام عزیر یا لیمو جان :)

من شب های وقت کنم وبلاگت را با موبایلم می خوانم و هی می خواهم حرف بزنم و کامنت بگذارم ولی با موبایلم نمی شود درست حسابی کاری کرد
بگذریم.
یک شب کلی پست ازت خواندم و کلی حال کردم . مثل خواندن یک کتاب مهیج و خنده دار بود . چون می توانستم طنز نهفته ای که در نوشته هایت بوده و هست را احساس کنم و لذت می بردم از خواندنشان
گفتم این جا یک عرض ادبی بکنم و خسته نباشید بگم. خوش حالم کار پیدا کردی و خوشحالم که سیگار نمی کشی :)
درک هم میکنم که چه قدر ادم برایش سخت هست که دوباره همه چیز را یک جورایی بایست در مملکت غریبه از اول شروع کند. من هم عینا احساس تو را داشتم. اما نکته مثبت ماجرا این هست که این احساس کم کم تحلیل می رود و تو می توانی کلی با تجربیاتی که از زندگی ات در ایران داشته از این ها جلو بزنی .

سلام مهسا جانم
مرسی عزیزم از لطفت مرسی که خوندی اینجا رو
آره سخته چون من رسما دارم از اول شروع میکنم و فقط هم بخاطر زبان ولی خب یه جورایی که خودمم نمیدونم به آینده خیلی امیدوارم
بازم مرسی عزیزم برای کامنتت
و در ضمن منم خیلی جدی وبلاگتو میخونم

در بازوان 24 فروردین 1401 ساعت 00:46

پس قربونت اگه یه لوکیشن پاییزیِ کمتر غم دار توی دست و بالت بود، واسه من بذار کنار

حتما عزیزم حواسم هست

در بازوان 23 فروردین 1401 ساعت 11:20

دلم می‌خواد برم توی این خوابی که دیدی و همیشه همونجا توی پاییز اون خونه بمونم:)

الهام یکم غم انگیز بود راستش فضاش برای همون من دوس ندارم تو بری اونجا
اینطوری دیکتاتور مآبانه

نسیم 22 فروردین 1401 ساعت 07:46

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد