حق کشی

من از آن دسته آدمهام که با قلدری تمام پای آزادی هایم می ایستم و معتقدم باید به آزادی های آدمهایی مثل من احترام بگذارند.  من حق دارم ساعت ده و نیم شب از خانه بروم بیرون تا هوایی به سرم بخورد . این چیزی بود که چند شب پیش با تمام وجود پایش ایستادم.  درواقع همه ی چیزی که می خواستم یک نخ سیگار زیر آسمون خدا بود.  این شد که به اولین دکه ی روزنامه فروشی که رسیدم گفتم:  یه بسته مالبرو بدید و از معدود بارهایی بود که پیش از دادن کارتم پرسیدم:  چقد میشه؟ و پسرک دیلاق توی دکه گفت:  25 تومن.  راستش من به اندازه ی کافی برآشفته بودم و با شنیدن این رقم هم همه ی کرک و پرم ریخت و گفتم: از کی یه بسته سیگار شده 25 تومن ؟ و پسرک با لحنی که اصلا خوشم نیامد گفت: از کی سیگار نکشیدی ؟ دراقع من در وضعیتی بودم که با یک دیالوگ اضافه تر خودم را از همان فسقل پنجره ی دکه می انداختم تو و یقه ی آن پسرک را می گرفتم و فقط به خاطر اینکه من را "تو" خطاب کرده بود یک تو دهنی نثارش می کردم.  پس برای جلوگیری از همه ی اینها کارتم را پس کشیدم و نشستم توی ماشین و از اولین سوپر به جای یک بسته ، دو نخ سیگار گرفتم و خودم را رساندم به کوچه ی نسبتا خلوتی و ماشین را پارک کردم.  بخاری را مقابل صورتم زیاد کردم و پنجره ها را هم پایین دادم.  کاملا جهان سوم گونه چون من یک جهان سومی ام و دلم میخواست دود سیگارم را ول بدهم توی هوای سرد و گرمای بخاری هم برود توی حلق خودم . ازین مدل حال کردن ها . تا همین سال قبل بابت هر ساعت فک زدنم و مطالب را توی مخ یک مشت خنگ و خل کردنم 25 هزار تومن می گرفتم.  یعنی هر ساعت تدریس در این مملکت مساوی یک بسته سیگار است!  من توی همین دو دو تا کردن هایم بودم که یک هیوندای مشکی کمی دورتر از ماشین من ایستاد.  بعد دنده عقب گرفت و کمی جلوتر از ماشین من ایستاد.  اندکی بعد هم دنده عقب گرفت و من که احساس مزاحمت کردم به سرعت آن ابزار ملعون را قایم کردم و شیشه ها را بالا دادم و سرم را گرم گوشی ام کردم و هیوندای مشکی رفت و من دوباره آن سلسله کارهای جهان سومی ام را از سر گرقتم.  سیاوش قمیشی هم یک چیزهایی می خواند که اصلا گوش نمی دادم و فقط چون صدایش شبیه دود سیگار است آن را به خلوتم راه دادم.  دوباره هیوندای مشکی برگشت . حوصله ام سر رفت.  ماشین را روشن کردم و هیوندای مشکی را قال گذاشتم.  به اولین میدان که رسیدم یک هیوندای مشکی تقریبا وسط خیابان پارک کرده بود.  با خودم گفتم یعنی این همان هیونداست؟ سر پیچ که خواستم دور بزنم یک هیوندای مشکی راهنما زد که یعنی او هم می خواست دور بزند. یعنی این همان هیوندای مشکی بود ؟ پشت چراغ قرمز ماندم.  دو تا ماشین جلویی هیوندای مشکی بود.  داشتم در مرز جنون قدم میزدم . هیونداهای مشکی از جانم چه می خواستند در آن وقت شب؟ هیچ حوصله ی توجیه آزادی را برای خودم نداشتم چون من در آن وقت شب اصلا چیزی به اسم آزادی نداشتم پس برگشتم به خانه.  مغموم و سرخورده.  با کورسوی امیدی که به زودی همه چیز درست می شود. 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد