-سالها قبل ، یک عصر بهاری شاید.  یا تابستانی ، توی خیابان قدم می زدیم . از سینما برگشته بودیم.  همه ی آدمهای درست و حسابی زندگی ام اکیدا توصیه کرده بودند این فیلم را ببینم.  چیزی از رضایت درونی توی آن عصر بهاری یا تابستانی توی ما موج می زد.  فیلم ما را ارضا کرده بود.  من فقط این را خاطرم هست که گفت: 

اونجایی که توی فیلم پسره تعریف می کرد که یک بار معلم شون پرسیده هرکسی از چی توی زمستون خوشش میاد ؟ و هرکی یه جوابی داده.  دختره اما جواب داده : از بوی پوست پرتقال سوخته روی بخاری توی روزبرفی و پسره گفته میدونستم تو یه چیزی می گفتی که با بقیه فرق داره.  تو با بقیه فرق داشتی گلی ... اونجاشو یادته ؟

گفتم:  آره.  بعد یه مکث طولانی. 

-توام با همه فرق داشتی ...

به مغزم فشار میارم که بعدش چی گفتیم ، کجا رفتیم ، چی خوردیم ، مطلقا هیچی یادم نمیاد.  کم کم به این نتیجه میرسم این یه خواب بوده. 

-یک نفر کیس ما را روشن کرده و این فیلم را رویش ریخته و رفته و ما هم هیچ نفهمیدیم. دیشب فایل را باز کردم.  دوباره فیلم را دیدم و کیف کردم.  اندکی فاصله انداخت بین من و حال نه چندان مساعدم.  

سر صبحی باران تندی می بارید.  بیدار شدم و دیدم که خواب مانده.  بیدارش کردم . گفت:  نمیخوام برم سر کار.  امروز تولدته.  تولدت مبارک ... گفتم:  داره بارون میاد یا من دارم خواب می بینم؟ خندید.  بعد گفت:  تو با همه فرق داشتی.  هنوزم با همه فرق داری... 

دیگه مطمئن شدم همه چیز خوابه.  خواب قشنگی برای یک روز تولد.  اما او بعد اصرار داشت که خواب نبوده.  

سی سالگی که رد شد چیزهای بزرگ دنیا را فراموش می کنی.  کم کم می فهمی یک موجود کوچک بی اهمیت توی کهکشانی و دنیا بدون تو ذره ای تکان نمی خورد.  بعد چیزهای ساده برایت پررنگ می شوند.  چیزهای مثل اینکه فقط برای یک نفر توی دنیا با بقیه فرق داشته باشی.  این همه ی دستاوردت از زندگی باشد هم کافی است.  یک دستاورد عمیق برای یک روز تولد عجیب! 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد