بحران جدید

یا من در محاسباتم اشتباه کردم و یا دنیا من را عوضی گرفته که درست از روز تولدم به بعد دچار نوعی افسردگی مزمن شدم.  چیزی که نامش بحران سی سالگی است را گذراندم و این یکی نمی دانم چیست ؟ طوفان سی و یک سالگی؟ اختلال سی و یک سالگی ؟! یا چه کوفتی دقیقا؟! به جرئت می توانم بگویم احساس ناخوشایندی که امسال در روز تولدم داشتم هیچ وقت نداشتم و به پاس این حس ، سه بار کیک تولد خوردم و شمع فوت کردم و یک آرزوی یکسان کردم.  در واقع از روز تولدم تا همین چند دقیقه ی پیش روی دور "امشب شب ما غرق گل و شادی و شوره و مابقیش" بودم و مدام از خودم می پرسیدم:  کی قرار است این کیک ها و شمع ها و فوت ها تمام شود ؟ واقعا سی و یک سالگی اینقدر خوشحالی ندارد. یا حداقل من که نمی دانم چه مرگم هست اصلا خوشحال نیستم.  

یکی از دوستان قدیمی ام که مدتهاست خبر چندانی ازش نداشتم تولدم را تبریک گفت و من با پیغامی سراسر تعارف و خجالت جوابش را دادم.  بعد او در جوابم گفت : بعضی از تاریخا توی روزمرگی هم از بین نمیرن.  نمی دانم چرا این حرفش به جای اینکه قند توی دلم آب کند غمگینم کرد.  چون من تاریخ تولدش را درست و دقیق یادم نیست؟(من تاریخ تولد کی را درست و دقیق یادم هست؟! همیشه با تاخیر و ببخشید تولد آنهایی که مثلا برایم مهم هستند را تبریک می گویم!) چون مدتهاست خبر خاصی ازش نداشتم؟ چون تاریخ تولد من توی روزمرگیش گم نشده ولی مال اون تو روزمرگی من گم شده؟ نمیدونم.  

سین شین که دو ساله خیلی شیک و مجلسی یادم میره تولدشو تبریک بگم دوباره با تاکید بر اینکه هنوز بعد از این همه سال و این همه دوری چیزی عوض نشده تولدمو تبریک گفت . 

اما بین همه ی اینها من دلم می خواست دو نفر تولدمو تبریک بگن که میدونستم نمیگن.  کاف نون که اصلا نمیدونه تولدم کی هست و یک نفر دیگه.  دلم می خواست از کاف نون کادو بگیرم که به همون علت که نمیدونه تولدم کی هست قضیه از بیخ برایم منتفی بود ولی خب بازهم دلم میخواست دیگر!

اصلا به درک که من تاریخ تولدها رو فراموش می کنم و روز تولدم منتظرم کسی بهم تبریک بگه که اصلا نمیدونه تولدم کی هست ! مسئله ام الان این حجم افسردگی است که انگار متوجه نیست من بحران را رد کردم.  عزیزم! اشتباه گرفتی!  من یک سی و یک ساله ام که یک سال تمام توی بحران سی سالگی دست و پا زدم و الان وقتشه یک نفس راحت بکشم.  یک چیزی توی خرخره ام فشار می دهد و دلم می پیچید و بغضم می گیرد. می خواهم تمام بشوند اینها.  پنج روز کافی است. 


نظرات 5 + ارسال نظر
لیمو 11 خرداد 1401 ساعت 07:50 https://lemonn.blogsky.com/

زیییییینگ
یه شباهت دیگه. به جز دو سه نفر تاریخ تولد هیچکس یادم نمیمونه! کم کم به این نتیجه رسیدم که بیماری فراموشی تاریخ دارم کلا

اووه خیلی بده لیمو جان
بدتر اینکه من جوگیر میشم تولد یکی رو تبریک بگم بعد اشتباهی تبریک میگم

ابوذر 23 آذر 1398 ساعت 14:17 https://manneveshtha.blogsky.com/

خیالت راحت از یک زمان به بعد روز تولد همیشه با استرس هست فقط جنبه مثبت قضیه این هست که روز تولد فقط یک روزه الان که دارم می نویسم می بینم دلم می خواست حس مثبت منتقل کنم ولی انگار نمیشه ولی خنده دار بودن روز تولد همین هست که انتظار داری کسی که میدونی تولدت را به یادت نیست تولدت را تبریک بگه و این تبریک باعث بشه همه چیز شیرین بشه شاید این انتظار مشترک خیلی از آدم‌های متولد باشه منم تجربه کردم حداقل

حدس می زدم از سی سالگی دیگه روز تولد ، روز خوشحالی و جشن تولد و خجستگی نیست
آره شایدم انتظار الکیم برای شیرین شدن و ازون وضع دراومدن بود که اتفاقا نه تنها شیرین نشد که بلکه عین زهرمار شد

Sara 23 آذر 1398 ساعت 12:12 http://naghashihayesara.blogsky.com

ممنونم جانم ،تو هم

همیشه تو هر سنی که باشیم از ما جوونتر هست!
پس چرا اجازه بدیم این بحران های کمالگرایانه تا این حد اذیتمون کنند؟
سعی کنید کارایی انجام بدید که دوست دارید
این بحران ، بحران هویت است.

بحران کمال گرایی قشنگتر بود تا بحران هویت

Sara 22 آذر 1398 ساعت 23:42 http://naghashihayesara.blogsky.com

حس عجیبی داره، وارد شدن به سی سالگی، حس گنگی داره که اصلا نمیدونی قراره چیکار کنی، یا اصلا کارهایی که همیشه میخواستی انجام بود همینا بودن؟ منم امسال درگیر این حسم، حسی که انگار معلق شدم..

اوهوم دقیقا همینا ... بدون توجه به همه ی اینها امیدوارم سی سالگی قشنگ و پر شور و هیجانی رو تجربه کنی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد