22 ژانویه

با خودم فکر کردم که بیا ! اینجا هم بیخوابی سراغم آمده . ساعت را چک نکرده گفتم حتما سه و چهار صبح است . هرچقدر به خودم فشار آوردم خوابم نبرد . صدای باران که میخورد نمی دانم به کجا شبیه صدای باران بود که میخورد به کانال کولر و این همانقدر که زیبا و فریبنده بود ، شده بود مایه ی بی خوابی من که آخر اینجا کجا و این صداها کجا . مطمئنم اینجا کانال کولر که هیچی خود کولر را هم ندارند پس فکر میکنم خدا دارد باهام حرف می زند و می‌گوید : 

ببین اگه من بخوام میتونم زندگی رو جادویی بکنم . این طوری که هزارها کیلومتر دورتر از خونه ی مادرت ، صدایی بشنوی درست مثل اون . 

بلاخره که به خودم زحمت دادم و ساعت را چک کردم متوجه شدم نه تنها نصف شب نیست بلکه از سر صبح هم کمی گذشته .

یک هفته پیش در همین ساعت‌ها در آن فرودگاه بی سر و ته دوحه خدا خدا میکردم هرچه زودتر این سه ساعت تمام بشود . هر لحظه یکی از کارکنان فرودگاه می آمد و می گفت : 

خانم پروازتون چیه ؟ و من که توضیح می دادم میگفت : هنوز مونده ، لطفا روی این صندلی ها بنشینید ! به نظرم این سوال و راهنمایی ها به علت کلافگی بیش از حد ام بود . چون علاوه بر آن پنجاه کیلویی که با هزار مصیبت و بیش از صد بار کم و زیاد کردن و آخر سر هم بیخیال خیلی چیزهای مهم شدن درست کرده بودم ، دوازده کیلو بار دستی داشتم و با یک بچه ی دو سال و نیم بی شباهت به آدم‌های بی خانمان نبودم . جمع کردن و چلوندن تمام سی و دو سال زندگی ات در پنجاه کیلو از سخت ترین کارهای مهاجرت است یا حداقل برای من که خیلی سخت بود . کنار گذاشتن همان چهار تا کتاب دوست داشتنی ام ، تمام قاب عکس ها ، نصف بیشتر لباس ها و خیلی چیزهای مهم دیگر سخت است و هیچ جای بحث ندارد . 

حالا هم که یک هفته گذشته و باید بگویم این یک هفته مثل بچه ای بودم که رفته باشد دیزنی لند و چشم‌هایش برق بزند از خوشحالی اما دست و پایش را ببندند به یک میله و بگویند هیچ جا نمیتوانی بروی ، تا ده روز ! یک همچین وضعیت روحی ای . خدا می داند که با این حالی که امروز به من داده نمی خواهم غرغر کنم . آخرین بار که با سین صحبت کردم یک هفته قبل از آمدن ویزا بود . بعد از سلام شروع کردم به غرغر کردن که این چه وضعیتی است و من دهنم صاف شده اینجا با یک بچه و فلان . او هم خیلی جدی نه گذاشت و نه برداشت و گفت : 

ناراحتی از این وضع ؟! زنگ بزن بگو شوهرت برگرده ! بعد که سکوت همراه با تعجب من را دید گفت : چیه خب ؟! واقعا اگه نظرت اینه که داره بهت سخت میگذره و نمیتونی تحملش کنی زنگ بزن بگو برگرده . 

بهش گفتم مجبور نیستی واقعیت ها را اینطوری بکوبی توی صورتم ، من فقط دلم میخواست با یکی حرف بزنم . او هم گفت : حرف بزن ولی اینقد غرغر نکن . دهن تو یه جور صاف شده ، دهن منم یه جور صاف شده،  دهن همه تو این مسیر یه جوری صاف شده ... 

خلاصه بعد از این مکالمه دیگه غرغر نکردم . حالا این سه روز هم باشه کنار تمام این یازده ماه و نیم که دهنمون صاف شد !