24 ژانویه

امروز صبح که بیدار شدم برف می بارید . یک دست و نرم و لطیف . کمی هم سپیدپوش شده بود بیرون . نزدیک ظهر اینقدر باران بارید که برف ها آب شدند و سر ظهری آفتاب درآمد . خلاصه از یک صبح تا ظهر سه فصل را تجربه کردیم . 

کم کم دارم یک چیزی از جانب دویچلند توی ماتحت ام احساس میکنم ! اون از اون یازده ماه منتظر بودن و این هم از این ده روز که الحق نامردی بود . برای من البته . تو بکوبی و بیایی یه سرزمین دیگر و نتوانی از در خانه ات بروی بیرون نامردی نیست ؟! به نظر من که هست . 

امروز نشستم پای ویدئوهای انریکه . همچین که گمان می‌کردم بهش نزدیک تر شدم ( و این گمان باطلی نبود چرا که بلاخره بعد از سه دهه یک قاره بهش نزدیک تر شدم ! ) با خودم فکر میکردم این ریتم موزیک های لاتین خوراک سرزمین هایی مثل همین دویچلند است . این مدل موزیک با خودش گرمی و حرارت و آفتاب و هیجان دارد . دقیقا به همان شیوه ای که در Bailando هست . سرزمین شلوغ و رقص و زنان زیبا و لباس های پر رنگ و این جور چیزها . از دیدن تمام موزیک ویدئوهایش زیر آسمان ابری و خاکستری این خاک کیف کردم .

دیروز اولین بار بود که نشستم پای گوشی ام و با یک روان درمانگر حرف زدم . تجربه ی متفاوتی نبود به جز اینکه من فکر میکنم حالا بهتر از چند سال قبل داریم پیش می رویم اما دیشب یک سوالی پرسیدم و او هم رسما من را پیچاند ! من بعد از چند دقیقه دوباره پرسیدم و باز هم دوباره پیچیده شدم . دیگر نپرسیدم چون فکر کردم شاید اصلا جوابش را نمیداند . از اینکه جوابم را نمی دانست حس خوبی نداشتم . بیشتر از نصف جلسات من صرف این می‌شود که چرا برای من فلسفه ی زندگی در همه چیز درست بودن و کامل و بی عیب و نقص بودن خلاصه می‌شود و او هم تلاش می کند به من بفهماند بخش زیادی از مشکلاتم از همینجا نشات می‌گیرد . به همین علت دارم به خودم میگویم اشکال ندارد اگر جواب سوال من را نمیدانست چون آدم ها که همه علامه ی دهر نیستند  که . 

امروز هم یک کلاس با میم واو در اسکایپ داشتیم . میم واو دیشب یک خودی از خودش نشان داد و یک سری تم برایم مشخص کرد و گفت فردا درباره ی اینها باید صحبت کنی . این از آن کارها بود که اصلا انتظارش را ازش نداشتم . دو سه جلسه ی قبلی که حضوری در خدمتش بودم را به صحبتهای پراکنده گذراندیم و دور هم یک نسکافه زدیم و تمام . اولین جلسه گفت که خودت میدانی هرکس با من کلاس برمیدارد کارش زود راه می افتد ؟! 

گفتم پارسال را یادتان هست ؟! نشستید و بلند شدید و گفتید شیرینی باید بدهی ؟! یادتان هست گفتم یکی دیگر ویزا گرفته به من چه و شما گفتید تو تهش دو ماه دیگه اونوری ؟؟؟؟ یادته یا نه ؟؟؟ می توانستم یقه اش را هم می گرفتم ! میخواستم یک کاری کنم که عذاب وجدان بگیرد و بیخودی وعده وعید ندهد . بماند که جلسه ی بعدش گفتم فکر کنم قرار است دوشنبه ویزا بگیرم ! خلاصه ی بحث این چیزها نبود که . بحث این است که آنلاین ازینجا که بدون ماسک دارمش بهتر از این بود که بیاید خانه ام و یک ماسک بزند به پهنای صورتش ! با خودتان فکر نکنید این چه آدم چیپی است و اینها چیست که می‌گوید چون من با همینا زمستونِ زبانِ دویچی رو سر میکنم ! 

بلاخره فردا ما می توانیم از این قرنطینه بیرون برویم و دویچلند را تجربه کنیم و به قول همین میم واو فردا روز آزادی ام است و من برای فردا خیلی خوشحالم . همه ی این روزها هم خوشحال بودم چون یاد گرفتم چیزهای ساده ای برای خوشحالی پیدا کنم . حتی اگر مثل آشپزی خارج از تعاریفم از خوشحالی باشد .