31‌ ژانویه

فرقی بین شنبه و یکشنبه و باقی روزها در اینجا نمی بینم . به دلیل هوم آفیس شدنِ نود درصدِ مشاغل ، صبح ها همه جا خلوت است و کرکره های خانه ها بالا کشیده شدند و گاهی هم از پنجره ها دودی و بخار آشپزخانه ای بلند می شود . بسته بودن تمام مغازه ها و سردی هوا و شبهای طولانی و بارش های مداوم یک جور زمستان نه چندان جذابی در اینجا ساخته . هرچند که من هیچ تجربه ای از زمستان های اینجا ندارم اما مطمئنم این زمستان با بقیه فرق دارد . 

امروز نگاه به دیوار های خونه میکردم . خنده دار است اگر بگویم با خودم نزدیک ده تا بشقاب از چینی های قدیمی مادرم را آوردم که وزنشان پنج و نیم کیلو بود ! همه مسخره ام کردند که اینها چیست می بری . باید یک بار حوصله کنم و داستانش را مفصل بنویسم که چی شد دم آخر دوباره همه را گذاشتم توی ساکم و کتاب‌هایم را به جایش در آوردم . بشقاب ها را یک روز دادم به برادرم که پشتشان را یک جوری درست کند که بتوانم به دیوار آویزانشان کنم . حالا که با هزار داستان آنها را کشاندم تا اینجا دو هفته است توی کشوها خاک می خورند . چرا؟ چون میخ نداریم و مغازه ی میخ فروشی تعطیل است ! خونه چیزهایی ازین دست کم دارد . چیزهایی که خانه را مال خود آدم می‌کند . چیزهایی که نشانه های آدم را داشته باشد . بلاخره همه ی خونه ها مبل و میز و تلویزیون و تخت دارند ! اما همه جا برای خریدن آن دسته چیزها بسته است . امروز فکر میکردم خانه ی ما اینجا ، مثل زمستان اینجا یک چیز به شدت متاثر از دوران کروناست . 

فکر میکنم بیش از یک هفته است که آفتاب را در حد ده دقیقه دیدم . شایدم هم کمتر . امروز توی پیاده روی ام به این فکر میکردم که آفتاب چقدر مهم است ؟ راستش زیاد مهم نیست . آدم‌های اینجا برعکس تصور من و خیلی های دیگر افسرده و سرد نیستند و اتفاقا مدام لبخند می زنند و وقتی از آسمان باران میزند و دمای هوای یک درجه است لبخندزنان درحال دویدن و یا معاشرت با سگ هایشان هستند . در وضعیتی که ما در ایران پایمان را از خانه بیرون نمیگذاریم همسایه ی روبه رویی ما که پیرزن و پیرمردی مسن هستند با ‌واکرهایشان می آیند بیرون و برای من یکی دیدن اینها از جاذبه های توریستی اینجاست . چون این دوتا با ‌واکرهایشان ساعت ده صبح بیرون می آیند . ساعت یازده تازه می رسند به سرکوچه . کمی آنجا می ایستند و به آدم ها لبخند می زنند و بعد برمیگردند و یک ساعت طول می کشد تا برسند به خانه شان ! اینجا به نظر زمان مفهومش را از دست داده و دیدن روند کند زندگی این دوتا هم بی مفهومی زمان را برایم بیشتر کرده . روز اول که رسیدم گفتم :

 این خونه چرا ساعت نداره ؟! 

لازم به توضیح نیست که مغازه ی ساعت فروشی هم بسته است و هنوز باز نکرده ! روزهای اول روزی ده بار می پرسیدم : ساعت چنده ؟ و کلافه بودم از اینکه ساعت جلوی چشمم نیست . ولی حالا عادت کردم و روزها کمتر دغدغه ی دونستن زمان رو دارم . حالا درست شبیه آدمی هستم که وسط کویر نشسته و در زمان غوطه میخوره . با این تفاوت که بیرون از شیشه های خونه ی من به جای آفتاب ، باران و برف می باره در زمستونی که شبیه هیچ زمستونی نیست . آرزو میکنم این آخرین زمستون به این سبک و سیاق باشه .