27 ژانویه

امروز بلند شدم و خودم تنهایی راه افتادم که یک سری خرید بکنم . برف می بارید به چه زیبایی و وقاری . انگار که نشسته بودم توی یکی از آن گوی های شیشه ای که دو تا مجسمه هم دارند . اگر می‌شد رفت توی آن گوی ها آرامش و زیبایی اش درست مثل مسیر امروز من بود . یک سنجاب قهوه ای هم در مسیر رودخانه دیدم که طفلکی بدجوری سردش بود و چیزی شبیه ترس توی چشم هایش بود . از درخت ها رفت بالا و ناپدید شد . در راه برگشت فکر کردم اگر بهشتی وجود داشته باشد حتما شبیه همچین جایی است. آرام با صدای پرنده ها و آب و بارش برف . یاد حرف آن بنده خدایی که نمیدانم کیست افتادم که می گفت : بهشتی که در آن فقط بخوری و بخوابی و نیاز جنسی ات را برآورده کنی و جایی برای تفکر و خلق نداشته باشد جای بیهوده ای است . راستش امروز هم فکر کردم بدون حرکتی رو به جلو یا تغییری را بهتر شدنی یا خلق کردنی یا یک کار ساده ای حتی ، این همه سکوت و آرامش و زیبایی معنایش را به زودی از دست می دهد . نمی دانم کجا بود که همین چند روز پیش خواندم که : همه چیز در مقابل متضادش معنی می‌گیرد . شادی کنار رنج معنای عمیقش را می یابد . نور کنار تاریکی  و همینطور الی بی نهایت . خلاصه مسیرم را با این فکرها به پایان رساندم . 

اینجا هرروز بیشتر از روز قبل بابت نداشتن دانش خوب آلمانی معذب هستم . امروز پی یک کار اداری وقتی کلا نفهمیدم که آن خانم چی میگفت ، گفتم آیا می تواند به انگلیسی توضیح بدهد؟  او هم خیلی شیک گفت: 

!Nein

 چند روز قبل هم در فروشگاه از خانمی که کار می‌کرد به انگیسی سوالی درباره ی شامپو پرسیدم و او هم به آلمانی جوابم را داد . میخواهم بگویم خیلی سنگین تر است با زبان خودشان حرف بزنی وگرنه کلا حرف نزنی ! 


شهر را در این دو سه روز با کوچه های تو‌درتوی سنگفرش و کلیسای جامع و مغازه های کوچک زیبا از آنچه تصور میکردم زیباتر و اروپایی تر دیدم .