بعد از تعریف کردن داستان میگه : 

خب حالا تو چرا اینقد ناراحتی ؟! 

میگم : دوستمه ناسلامتی ! 

میگه : تو برای همه چی همینقد overreact داری ! 

این کلمه رو دو سه باز از زبون دکترم هم شنیدم . اونم دقیقا همین کلمه رو استفاده میکنه . البته این دست من نیست وگرنه دکمه رو میزدم که اصلا ری اکت نداشته باشم ! 


روز اولی که رفتم دانشگاه یک نگاهی به صندلی های اطراف کردم ببینم با کی میشه سر صحبت و باز کنم . تو دایره ی دیدَم هیچ کس و صاحب صلاحیت ندیدم ! برگشتم دیدم یک دختری دقیقا صندلی عقبم نشسته . با یک نگاه به هر آدمی می تونم بفهمم این کجای زندگیم خواهد بود . از جمله استعدادهام ! نه بخاطر اینکه موهای دختر طلایی بود و چشماش عسلی بود و کلا یک چیزی بود ورای دخترهای ایرانی بلکه چون یک سادگی عجیبی توش بود . با اون عینکش شبیه نیکول کیدمن بود که عینک زده باشه . با مانتو و مقنعه البته ! حالا پونزده سال ازون تاریخ میگذره . تو یک سالی که تنها بودم بیشتر از همه پیشم بود . یک شب بهش گفتم خسته شدم از این وضع . فردا صبحش با یک قابلمه خورشت فسنجون اومد و گفت : 

گفتم امروز نهار درست نکنی … 

بعد آهنگ گذاشت و رقصید و خندید و خاطره تعریف کرد . یک جوری همیشه زیبا و خوشحال و بی عیب و نقص که انگار هیچ مشکلی تو زندگیش نیست . گاهی می گفت که دعواهایی با همسرش داره و منم فکر میکردم که خب همه توی زندگیشون ازین دعواها دارن . 

دیشب مثل آتشفشان فوران کرد و گفت که فردا وقت دادگاه دارند و کلی حرف که من با شنیدن تک تک شون یکی از مویرگ های مغزم می ترکید . 

آخرش که من کلی براش از سختی های جدایی گفتم گفت : میدونم اما من به خودم گفتم شجاع باش . سخته اره ولی نمیخوام تو این رابطه پیر شم . حق من این رابطه و این زندگی نیست …

خوشحالم که میدونه حق اش چیه و اینقد جسارت داره که خودشو ازین رابطه بکشه بیرون اما بازم یک چیزی ناراحتم میکنه که نمیدونم چیه . همینکه حق اش این نبود انگار … 


ساعت چهار و نیم صبح پنگوئنم میاد و میگه : میخوام پیش تو بخوابم . تا میاد کنارم خوابش میبره اما من خوابم نمیبره . فکر میکنم یک زن با یک بچه چه جور زندگی هایی میتونه داشته باشه . با خودم میگم تا شیش و نیم صبر میکنم تا پیغام بده که چی شده . سر شیش و نیم خوابم میبره . 


یه بنده خدایی سر ازدواجم بهم گفت : فقط نذاری روتون تو روی هم باز شه . اگه اینطوری بشه دیگه اون زندگی نمیشه . 

اینو خیلی یادم مونده و البته دقیقا نمیدونم “روتون تو‌ روی هم باز نشه” یعنی چی . فقط فکر میکنم شرایط بد و غیرقابل کنترلی میشه اینطوری و گویا همه مثل من از همه ی چیزهایی که نتونن کنترلشون کنن متنفرن . 

نظرات 2 + ارسال نظر
دربازوان 17 تیر 1400 ساعت 14:30

میدونی؟ ما واکنشمون نسبت به زاویه ای که هر داستانی رو میبینیم کاملا طبیعیه. ولی چون زاویه مون خیلی درست نیست به چشم بقیه overreact میشه.
مثلا میشه اینجوری دید که یه آدم تنها حتی با بچه و سختیای زندگی، میتونه شادتر باشه تا توی زندگی ای که دلش باهاش نیست و اذیت میشه.

منم موافق نیستم این بمونه تو این رابطه
مسئله ام اینه چطور تا الان نفهمیدم اوضاع این طوریه .. این همه با من رفت و آمد داشته .
کلا هرچیزی رو که یهویی متوجه میشم یه جور بدی بهم میریزم

ترانه 17 تیر 1400 ساعت 13:05 http://taraaaneh.blogsky.com

اینکه گفتی که آدم گاهی با یک نگاه میفهمه کی کجای زندگیش قرار میگیره موافقم. من هم از این قضاوتها داشتم. مثلا روز اول ثبت نام دانشگاه، بدون اینکه اصلا حرف زده باشیم بدون دلیل به کسی لبخند زدم ، یعنی یک چیزی توی وجودش بود که باعث شد بهش اعتماد کنم ودوستش داشته باشم. هنوز بعد از اینهمه سال با اینکه اون ایرانه، از راه دور باهم دوستیم
جدایی سخت و دردناکه مخصوصا با بچه. امیدوارم همه راه حلهای دیگه رو امتحان کرده باشه.

خیلی جالبه شما هم این تجربه رو داشتید
واقعا امیدوارم همه چیز به خیر بشه

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد