چند روز پیش خیلی اتفاقی فهمیدم از یه سایتی میتونم آرشیو همه ی این سالها رو پیدا کنم ولی فقط یکی رو پیدا کردم که اونم فقط چند ماهی توش می نوشتم و ازون چندماه هم فقط ده پونزده تا نوشته ام رو دیدم . راستش بیشتر دنبال نوشته های سه ماه اول بارداریم بودم چون عجیب ترین حال تمام عمرم رو داشتم و یه جوری بودم که انگار بیست و چهاری مواد زده بودم و کلا انگار تو یه دنیای دیگه زندگی میکردم و خیلی دلم می‌خواست ببینم چی نوشته بودم اون وقتا ولی خب پیداش نکردم . 

این چیزایی که پیدا کردم مال زمانی بود که پنگوئنم شش هفت ماهش بود و یک پروژه ای به همسرم پیشنهاد شده بود در اتریش و ما میدونستیم که داشتن یک پروژه ی بین المللی تو رزومه اش برای پیدا کردن کار در اینجا از نون شب واجب تره در نتیجه من یک روز بهش گفتم حاضرم وسایلمو جمع کنم و بریم خونه ی مامان تا یکی دو ماه که کار تموم شه . ما البته نرفتیم ولی زندگیمون اینطوری بود که همسر من ساعت پنج و بیست دقیقه میرسید خونه و یک استراحتی می‌کرد و از ساعت شش تا حدود دوازده می رفت توی اتاق و بنده هم میموندم بچه داری میکردم . بعد من هم از ساعت دوازده شب به بعد میشستم برای یک شرکتی تولید محتوا میکردم . یکی دو روز کلاس داشتم و مجموع پولی که درمیاوردم برابر با هیچی بود ! حالا که نگاه میکنم واقعا طفلک بودیم . کلا به هر تایمی در اونجا نگاه میکنم طفلک بودیم چون همش در حال دویدن بودیم . تهش می‌شد یه مسافرت داخلی در حد یک هفته . 

ولی ازاینکه اینها رو یک گوشه ای نوشتم خیلی خوشحالم . چون آدمیزاد بدجور همه چیز رو فراموش میکنه . حتی سه نقطه ترین روزها و حس و حال هاشو هم فراموش میکنه . مثلا چند سال پیش یک جایی کار میکردم که مدیرش ازون سه نقطه ها بود . کار و همه چیز الکی بود . باید میرفتی یه حالی به مدیره میدادی و پیشرفت میکردی . اینقد حالم بد بود از برخورد با این آدم که یه جا نوشته بودم روزی که بخوام ازینجا برم میرم تو صورتش و میگم تو بمون اینجا با همین محیط کاری ای که لیاقتشو داری و ازین حرفا . از قضا این آدم همسایه ی کناریمون شد که روزی یک بار میدیدمش ولی روزی که میخواستم بیام حتی بهش نگاهم نمیکردم چه برسه برم این حرفا رو بهش بزنم . چون ترجیح داده بودم به دست فراموشی بسپرم همه ی اون داستان ها رو . 

ولی از دل همه ی اینا فقط به این نتیجه رسیدم که نوشتن معجزه است . مهم‌ترین کاریه که میتونم بکنم . یک طوری که وقتی امروز نوشته های پنج سال پیش رو میخونم انگار که همون آدم پنج سال پیش یهو توم زنده میشه . با همون احساسات . با همون شدت . و چی غیر از نوشتن به آدم همچین تجربه ای رو میده ؟! 

نظرات 5 + ارسال نظر
لیمو 9 خرداد 1401 ساعت 17:19

به لیمو جانم
اول اینکه تک تک پاسخ به کامنتهام رو میخونم و دوست دارم باز هم جواب بدم اما خب از طرفی مراعات پر شدن زیر پستات رو میکنم
دوم اینکه ممنون که باعث شدی یه حرکت مفیدی بزنم لااقل!
سوم هم اینکه وبلاگم هنوز پر از خالیه
فقط عضو شدم به محض گذاشتن اولین پست حتما آدرس میذارم که تشریف بیاری

با کلی حس خوب ، لیمو

از لیمو به لیمو
مرسی برای همه ی نظراتت . یه دنیا برام مهم ان منتظر دیدن پستات هستم پس

لیمو 9 خرداد 1401 ساعت 09:12

من از وقتی یادم میاد مینوشتم حتی وقتی دبستان میرفتم
کم کم از دفتر خاطرات در اومد و تبدیل به وبلاگ شد( اونموقع دیگه دبیرستانی بودم).
تا اینکه برای بلاگفا مشکل اساسی پیش اومد و وبلاگم رو خورد. با اون تبدیل به خوراک شدن انگار یه تیکه از زندگیم مفقود شد و دیگه نتونستم شروع کنم (حتی با بیان امتحان کردم اما انگار دیگه دستم به نوشتن نمیرفت).
گهگداری برای خودم یادداشت میکنم توی بعضی از شبکه ها اما آن کجا و این کجا.
با این پست حسابی وسوسه شدم و تاادااااا همین الان رفتم توی بلاگ اسکای عضو شدم

خب الان چرا ادرسشو ندادی ؟!
من تا دلت بخواد تو بلاگفا وبلاگ داشتم و پاک کردم متاسفانه . تازه همون باری که مال تورو خورد مال منم خورد . دیگه اومدم اینجا نمک گیر شدم
ولی راستش هنوزم خیلی وقتا فکر میکنم پاک کنم اینجا رو برم دنبال کارم بعد خودمو کنترل میکنم بهرحال بودنش بهتر از نبودنشه

دربازوان 14 تیر 1400 ساعت 17:25

میدونی؟ اون رئیست اتفاقا با کله افتاده توی ظرف عسل. مگرنه کجای دنیا همچین آدمی میتونه به جایی برسه بعد به بهونه ی دوزار حقوق یا موقعیت کاری به درد نخور، به هرچی که دلش میخواد برسه و هر سو استفاده ای بکنه؟!

نوشته های اون سه ماهه رو پیدا کن لطفا

هیچ جای دنیا واقعا و میدونی چی جالبه ؟ اینکه کلا درحال ارتقا مقام هم هست ! یعنی تو ببین که همه تو اون سیستم همینطوری ان

حالا لامصبا پیدا نمیشن که ببینی آدم مواد بزنه چی مینویسه

ترانه 14 تیر 1400 ساعت 15:35 http://taraaaneh.blogsky.com

آدم تحول خودش رو گاهی درجا زدن هاشو توی نوشته هاش میبینه.
من هم یکسری از نوشته هام توی پرشین بلاگ گم شد. انگار قسمتی از زندگیم گم شده باشه. البته چند ماهی بشترنیست ولی خب...
آدم زود فراموش میکنه ، مخصوصا سختیها رو. فکر کنم این یک جور مکانیزم تطابقی هست.
خوب شد که با اون آدم عوضی دیگه حرف نزدی. اونطوری خودت بیشتر اذیت می شدی.

اره دقیقا مکانیزم دفاعیه بدنه که خیلیم خوبه .

اما اون موقع اینقد عصبی بودم که فکر میکردم حتما میرم چهارتا حرف بارش میکنم ولی خب زمان عوض میکنه همه چیزا رو

Sra 14 تیر 1400 ساعت 12:55 https://naghashihayesara.blogsky.com/

چه خوبی. منم نوشته هات رو خیلی دوست دارم، زندگی رو مینویسی. حیات رو

قربونت برم اینقد که اصلا خوب نیستم
این دیگه از خوبی های تو هست

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد