۶ می

از وقتی chromebookم رسیده دارم هسته ی اتم رو میشکافم ! گفته بودم که همه ی کارهای مهم دنیا مانده بودند روی زمین تا من این وسیله را بخرم و همه ی مشکلات دنیا را حل کنم ! درواقع از روزی که آمده فقط کتاب میخوانم و گاهی زبان . دانلود که اینجا تعطیل است و خیلی جدی پیگرد دارد پس بسیاری فیلم و سریال تعطیل است و حتی بسیاری چیزهای دیگر . تازه اگر هم تعطیل نبود من نه وقت این کارها را دارم و نه تمرکزش را . کافی است دقیقه ای بنشینم پای کارم . پنگوئنم اینقدر می رود و می آید و درخواست های گاها عجیب می‌کند که مجبور میشوم کارم را تعطیل کنم و بست بنشینم پیشش . 

کتابی که تصمیم گرفتم تا ته اش را درنیاوردم ول نکنم “ درمان شوپنهاور” است از اروین یالوم . کتابی است که چندبار شروعش کردم و با خوندن چند صفحه ی اول رهاش کردم و به نظرم رسیده در دوران بازنشستگی باید بخونمش . تجدیدنظر کردم و دوباره شروعش کردم و حالا میبینم حرف زیادی برای گفتن دارد . 

درجه ی شوفاژها را سر شبی گذاشته بودم روی سه و نیم و با خودم فکر کردم چله ی زمستون هم روی همین درجه بود . دیروز باد می آمد و آسمان سراسر ابری بود و باران هم گاهی میزد . کاکتوس متقارن از تقارن درآمده و گلهایش باز شدند . درواقع چند روز پیش بیدار شدم و دیدم یکی از گلهایش دارد باز می شود. دو ساعت بعد دیدم دارد بازتر می شود . با یک سرعت عجیبی تمام گلبرگ هایش باز شدند . برایم عجیب بود همچین رفتاری از کاکتوس . گیاهی که یک سال طول می کشد تا یک سانتی متر رشد کند. من به جای خوشحالی از دیدن گلهایش نگران این بودم که با این سرعت رشد لابد زود هم‌ پژمرده می شوند . شب که شد گلها بسته شدند . حدس زدم‌ ازین گلهایی است که روزها باز می شوند و شبها بسته . خدایا باورم نمیشود کاکتوس ازین کارها بلد باشد ! و جالب داستان من هستم که رفتم گلی خریدم که اصلا نمیشناسمش و هرروز سوپرایز می شوم . اما دیروز اصلا باز نشد چون حتی یک دقیقه هم آفتاب نبود .

عصری شال و کلاه کردم بروم بیرون . با خودم فکر کردم یعنی کی به این آب و هوا عادت میکنم ؟ یعنی کی می شود این کاپشن های سنگین لعنتی رو جمع کرد ؟ در خانه را که پشت سرم بستم همسایه مان را دیدم که گفت دارد می‌رود خرید و اگر من هم خرید دارم با هم برویم . پیشنهاد وسوسه انگیزی بود که سوار تسلای صفری که جدیدا خریده بشوم ولی خب نگاه من به ماشین مثل نگاهم به پول است و همانقدری که نیازم را براورده کند برایم کافیست و تسلا و بقیه چندان ذوقی برایم ندارد . گفتم : من خرید نمیرم . دارم میرم راه برم . 

نگاه جفت مان افتاد به درخت های بیرون که باد این طرف و آن طرف می بردشان . 

گفت : مطمئنی تو این هوا میخوای بری بیرون ؟ 

گفتم : اینجا همیشه هوا همینجوریه . 

با اون ته لهجه ی اصفهانی اش گفت : نه بابا .. این بادا سنگینه .. چرا از خونه ورزش نمیکنی ؟! ما که تو خونه ورزش می‌کنیم ..

گفتم : بیرون و ترجیح میدم .

باید به حرفش گوش میدادم و به تجربه اعتماد میکردم . بیرون باد اینقدر شدید بود که به زور باید خودمو نگه میداشتم که باد نبرم . هیچ کس هم توی خیابون‌ها نبود . رسیدم به جنگل و درخت‌های درهم تنیده و ابی هم میگفت : 

من از خرابه ی دل 

برات گلخونه ساختم 

و فکر کردم دوباره به قول خودش : زبان احساسش چقدر شاعرانه است . باد منو با خودش نبرد اما ابی داشت می برد . 

امروز هم به همین منوال بود و باید اعتراف کنم اینقد از دست آب و هوا شاکی بودم که اصلا میخواستم بیرون رفتنم را فراموش کنم اما به خودم غلبه کردم و وقتی بیرون رفتم همه جا آفتابی شد و همه چیز به آنی عوض شد . یاد بخشی از کتاب افتادم که در آن زنی برای تجربه ی مراقبه به هند می رود و در قطاری که به سمت معبدگاه می رفت با مردی سرصحبت باز می شود و اتفاقا آن مرد هم برای آموختن از خردمندی که در آن معبد است راهی همان معبدگاه است . در آخر زن به او می گوید : خیلی خوشحالم که با هم هستیم و این بودن شما بهم آرامش میده . مرد هم بهش میگه که در مدت زمان حضورش در معبد قرار نیست هیچ ارتباطی چه کلامی و چه غیرکلامی با کسی داشته باشه . زن میگه : خب حداقل وقتی برگردیم احتمالا تو قطار با هم خواهیم بود . مرد بهش میگه : آه اصلا نباید درباره ی این موضوعات صحبت کنیم . قرار نیست درباره ی آینده یا گذشته فکر کنیم . ما اینجاییم که یاد بگیریم رسیدن به تعادل از مشاهده ی زمان حال میگذره و آنچه از گذشته و آینده میاد جز تشویش و اضطراب چیزی برامون نداره و بعد هم از هم جدا میشن . 

اینجا هم در این وضعیت آب و هوا بیشتر احساس میکنم باید از همین لحظه لذت ببرم چون یک دقیقه بعد معلوم نیست چی بشه . گلهای کاکتوس امروز باز شدند . هرچهارتاشون و دوباره تقارن برقرار شد .  اون آفتاب زیبا و هوای دل انگیز تبدیل به بارون شدیدی شد و من مثل موش آب کشیده رسیدم خونه ! 

نظرات 3 + ارسال نظر
taraaaneh 16 اردیبهشت 1400 ساعت 20:22 http://taraaaneh.blogsky.com

کاکتوس گیاه عجیبیه به ظاهر خشن و تیغ دارش نمیاد که بتونه گل بده ولی خب،گل میده دیگه. اگر آدم بخواد منتظر هوای ایده ال بمونه برای بیرون رفتن که نصف سال رو باید صرفه نظر کنه از پیاده روی. یا سرده یا گرمه یا باد میاد.. .باید لباس مناسب پوشید و رفت، گاهی هم یکدفعه هوا تصمیم میگیره که خوب بشه اون وسط.

کلا کاکتوسی که گل میده جالبه ولی این که صب گلش باز شه شب بسته بشه دیگه خیلی کاکتوسِ لطیفیه

عابر 16 اردیبهشت 1400 ساعت 08:24

بعد از مدت ها وبلاگی دیدم که دلم میخواست برم پایین و بخونم

روزهات ارغوانی

مرسی که خوندی
ممنون بخاطر دعای قشنگت

در بازوان 15 اردیبهشت 1400 ساعت 19:06

مبارکه به خوشی بخونی و کیف کنی.

من از اروین یالوم هیچی نخوندم. یعنی عنوان کتاباش اذیتم میکنه. هی حس میکنم از دیگرون مایه میذاره... وقتی نیچه گریست و شوپنهاور و اینا...

کلی فکر کردم این مبارکه رو برای چی گفتی ! حافظه در این حد یعنی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد