28 آوریل

ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه بود و هوا هنوز روشن بود . از این بهتر نمی‌شود فقط برنامه ی زندگی من یکم بهم ریخته . مثلا نمی دانم کی باید شام بخورم و کی باید بخوابم وقتی ساعت نه هوا تاریک می شود . نشستم پای تلویزیون که یکی از فیلم های مستربین را پخش می کرد با دوبله ی آلمانی . می گویند دوبله ی آلمانی ها در دنیا نظیر ندارد . مثلا صدایی که یک بار روی صدای یک بازیگر می رود در تمام فیلم های دیگر همان صدا برای آن بازیگر استفاده می شود .اینطوری که آلمانی ها دیالوگ های مثلا آل پاچینو را در تمام فیلم هایش با یک صدا می شنوند . من اما زدم مدیاتک . آنجا حق انتخاب دارم و احساس بهتری دارم . یک چیزی هربارکه مدیاتک را باز میکنم می زند توی سرم که “کاش حداقل برای فهمیدن‌ این همه فیلم خوش ساخت و مستند و برنامه ی دیگر زبان آلمانی ات را خوب میکردی.” من هم میزنم توی سرش که “چیکار کنم دیگه ؟!” 

با ز قرار گذاشتم هرروز هرچقدر می تونیم زبان بخونیم و من هرروز یک ساعت می تونم . بیشتر هم نمیتونم . فیلم تابستان در رم را انتخاب کردم . ازین فیلم های آبکی بود . مدت هاست کشش دنبال کردن فیلم و سریال های رئال که پر از واقعیت های زندگی هستند رو ندارم . وقتی زندگی خودش با قدرت هرروز واقعیت ها را می کوبه توی صورت آدم چرا باید در فیلم ها دنبالش باشم ؟! 

صدای حرف زدنش با تلفن اینقدر توی گوشم بود که از فیلم فقط منظره های قشنگ رم رو دیدم و دوباره برگشتم روی مستربین که داشت با یک خانم صحبت میکرد . صورت خانم پر از چین و چروک اما زیبا و مرتب بود . گوشواره های قشنگی هم داشت . حرف های دکترم اومد جلوی چشمم . 

به نظرت چند سالته ؟!

-سی 

واقعا چند سالته ؟! 

-سی و دو 

چرا فکر میکنی سی سالته ؟ چرا نمیخوای جلوتر از سی سالگی بیای ؟ بعدِ سی سالگی رو سرازیری می بینی ؟ به نظرت چرا آدما تولدشونو جشن میگیرین ؟ تو چرا تولدتو جشن میگیری ؟ چرا روز تولدت خوشحال نیستی ؟ چرا چرا چرا ! 

دوباره به قیافه ی خانمه نگاه میکنم . چرا ؟ چون از این همه چروک می ترسم ... چون دلم نمیخواد بیفتم تو سرازیری . چون روز تولدم هرسال با این واقعیت روبه رو میشم که به زودی فرصتم اینجا تموم میشه و باید همه ی چیزهایی که دوستشون دارم و ندارم و حتی ازشون متنفرم رو بگذارم و برم . کیه که خوشحال باشه ازینا ؟! 

روبه روم یک نامه میگیره و میگه : اینو بانک فرستاده و گفته بیاین بهتون وام بدیم ! 

اصلا متوجه نمیشم که تلفنش تموم شده . متوجه نمیشم که شب شده .  می خندم و میگم :

چقد خنده دار واقعا . نامه فرستادن برامون که بریم وام بگیرم ؟! 

میخنده و میگه : اره . وام نیم درصد سود! 

یاد این می افتم که همه این سوال رو ازم میپرسن درحالیکه من واقعا نمیفهمم چرا باید همچین سوالی رو از کسی بپرسی و هربار کسی این سوال رو ازم می پرسه قشنگ عصبی میشم و سوال چیه ؟ سوال اینه :

-خب الان راضی هستی ؟! 

واقعا می مونم باید در جواب این سوال چی بگم . اینه که کلی توضیح میدم که مهاجرت خیلی شخصیه و خیلی به روحیه و شخصیت آدم بستگی داره و خیلی ها اینجا اصلا راضی نیستن و خیلی ها در شرایط بدی راضی ان و همه هم بعد از این توضیحات می پرسن : 

-خب الان تو راضی ای ؟ 

اینجاست که واقعا مدارهای عصبیم اتصالی میکنه و جرقه میزنه و میگم : 

اره من راضی ام . 

حوصله ندارم توضیح بدم که زندگی اینجا با اونجا اینقدر فرق داره که انگار اینجا یک سیاره ی دیگه اس نه فقط یک کشور دیگه . یک مورد خیلی خیلی کوچیکش همین که اونجا ما برای گرفتن یک وام برای خرید خونه و قسط هاش از صد جا پاره شدیم و اینجا به زور میخوان بهمون وام بدن و جالبه ما هم تمایلی نداریم وام بگیریم . و اصلا همه که میدونن من تو شرایطی اومدم و چقدر اذیت شدم . چرا باید برای چیزی این همه هزینه کنم و بعد راضی نباشم ؟ مگه بقیه چطوری تو زندگیشون تصمیم میگیرن که ممکنه بعدش ناراضی باشن ؟! 

مستربین دوباره میره پیش اون خانمه که شغلش خیاطه و داره یک لباس خیلی زیبا میدونه . خدا میدونه که دکترم هنوز بحثش رو باز نکرده اما من تا ته حرفاش رو رفتم . اصلا اونم نمی گفت خودم قبلا رفته بودم . خودم میدونم از این سوالا و بحثا به کجا می‌خواد برسه . جواب همه ی سؤالاش رو هم میدونم . ولی .. ولی هنوز وقت هست برای دوختن لباسای زیبا ... هنوز وقت هست برای خیلی کارا ...

باید شام درست می کردم . بعدها برای بقیه تعریف میکنم در روزگار کرونا شاهکارِ من نهار و شام درست کردن بود ! اگه همینطوری پیش بره امسال تولدم هم ناراحتم و صرفِ تولد به نظرم اصلا لیاقت جشن گرفتن نداره و آره ، دلم می‌خواد تا ابد تو همون سی سالگی بمونم . 

نظرات 1 + ارسال نظر
در بازوان 8 اردیبهشت 1400 ساعت 14:51

راستش من این سوال رو اصلا نمی پسندم مخصوصا از کسی که به خاطر چیزی سختی کشیده. انگار از جوونی که یه سال درس خونده، همون سال اولی که رفته دانشگاه بپرسی خب راضی هستی؟ اولش هیجان داره خب. بعدش هم سختی و شیرینیش قاطیه.... حتی بیست سال بعد هم ازش بپرسی از یه چیزاییش راضیه و از مسائلی هم چندان نه...

به جاش اگه از خودمون بپرسیم خیلی مهربانانه و قشنگه. مثلا اگه الان از خودمون بپرسیم تا تولدم چه کارایی بکنم شادترم؟ اون کارایی که ته ته دل رو راضی میکنه.

آرزو میکنم خوب باشی و آلمانی معجزه وار آسون بشه

تقریبا تمام دوستام یکی یک بار این سوالو ازم پرسیدن و اگه یکی دونفر دیگه ام بپرسن قشنگ قاطی میزنم
بعله شما درست میگید منم میدونم چیکار باید بکنم ولی شرایطش نیست متاسفانه معجزه ای هم درکار نیست گویا

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد