دوران دبیرستانم هیچ خاطره ی قشنگی نداشت . رشته ی تحصیلی ام را دوست نداشتم و اصلا نمی فهمیدم انتگرال فلان و فلان به درد کجای زندگی ام میخورد . مدرسه ی مزخرفی داشتیم که تنها انتظارشان از ما نمره های خوب و قبولی در دانشگاه های خوب بود . مشکلات خانوادگی هم مزید بر علت بود . تنها چیزی که صبح ها من را می کشاند مدرسه دو تا دوستم بود که کنارشان نمی فهمیدم زمان چطور می گذرد و انتگرال و دیفرانسیل و هندسه چطور توی سرم می رود و آخر سر هم با آن همه خنده و شوخی توی مدرسه چطور ما سه تا نفرات اول کلاس بودیم . 

با اینکه هرکداممان خیر سرمان کاره ای شدیم اما به هم که می رسیم هنوز همان سه تا دختر دبیرستانی ساده ی شوخ و شنگیم که بعد از مهمونی هایمان همسرم می گفت : 

این دیوونه ها رو از کجا پیدا کردی تو ؟! 


می خواهم بگویم دعوت کردن من و سوپرایز کردنم و تولد گرفتن برایم یک طرف بزرگ ماجراست اما طرف بزرگ دیگر برای من هنوز همان است که کنار آنها زمان برایم مفهومی ندارد . که می توانم مثل همان سال‌های دور قهقهه بزنم و دنیا به همان خنده داری و بامزه ای باشد . که احساسِ قشنگِ تنها نبودن و فهمیده شدن را داشته باشم . می خواهم بگویم سلامتی رفیق هایی که بلدند حال رفیق قدیمی شان را خوب کنند . 


و من امشب چندین بار با خودم فکر کردم چطور می توانم این غافلگیری شیرین را جبران کنم ؟