برای روز تولدی که معمولی بود

روز که روزِ من نبود . شب ها هم که هیچ وقت مالِ من نیست . 


نشستم به زور برای خودم یک کتاب خریدم و گزینه ی تحویل درب کتاب فروشی را انتخاب کردم صرفا برای اینکه بروم یک هوایی بخورم . در کتاب فروشی فهمیدم باید این کار را دوازده ساعت پیش می کردم که حالا بتوانم کتابمو تحویل بگیرم . رفتم یک کتاب فروشی دیگر و یک کتاب برای پنگوئنم انتخاب کردم . هربار که برای خودم چیزی می‌خرم فکر میکنم باید برای اون هم چیزی بخرم وگرنه بدجوری کوتاهی کردم . بعد آمدم که حساب کنم یادم آمد کارت را توی ماشین جا گذاشتم . نشستم توی ماشین و از نرگس خریدن هم صرف نظر کردم . 

وقت برگشتن توی ترافیک افتادم . نقطه ی عطف روز تولدم همان لحظه بود که یک آقا ( که نمیدانم چرا ماسک نداشت ) یک سمت پیاده رو با دیدن یک خانم چنان تمام وجودش پر از لبخند و خوشحالی شد و چشم‌هایش چنان برقی زد که من مجبور شدم برگردم و ببینم این خانم خوشبخت کیست . که البته از پشت ماسک خیلی متوجه چیزی نشدم . به هم که رسیدند آن آقا توی شعف و شور زندگی غوطه می زد . بعد هم دست هم را گرفتند و سوار ماشین شدند و مثل من افتادند توی ترافیک . که البته فکر نمیکنم برای آنها ترافیک به اندازه ی من آزار دهنده بود . توی ماشین من هم رابی ویلیامز و نیکون کیدمن somethin stupid را می خواندند و همه چیز شبیه یک سکانس فیلم بود . همه اش همین بود . همه ی خاطره ام از یک روز تولد .