نشسته بودیم با هم حرف میزدیم و من هم آماده میشدم که دوستم گفت : نمیخوای لاک بزنی ؟ لاک هات پریده رو اعصاب منه ! 

گفتم : عجله دارم نمیرسم . نمیبنی مامانم هی داره زنگ میزنه .

گفت : بده من برات بزنم .

بعد که من یک دستمو دادم برام لاک بزنه و با اون یکی ریمل میزدم گفت : 

ناخنات خیلی قشنگه چرا همش میگی ناخنام خوب نیس ؟

بعد مکث‌ کرد و گفت : یادته اون وقتا میرفتیم تو کتابخونه دانشگاه میشستیم به جای درس خوندن لاک میزدیم ..  


حالا آخرش یکم هندی شد به علت مرور خاطرات ده دوازده سال پیش ولی من ازون وقت دارم به یه چیز دیگه فکر میکنم . اینکه چرا من اینقد خودمو دوست ندارم ؟!