گفته بودم مامانم خوشگل‌ترین و مهربونترین و حواس جمع ترین و خوش سلیقه ترین مامان دنیاست ؟! که بر خلاف هم نسل هاش سوپرایز کردن رو هم بلده . 


پی نوشت : چرا امسال همه قبل از روز تولدم دارن کادو میدن ؟! نکنه قراره بمیرم اون روز ؟! 

Que sera , sera

اصلا نمی توانم بنویسم سر صبحی که داشتم کارامو می کردم به چند ده تا تا چیز هم زمان فکر می کردم . چشم که باز کردم با خوم فکر کردم اگر با همین سرعت پیش بروم دقایقی دیگه دیوانه می شوم . اسپاتیفای را باز کردم . به discover weekly هایش خیلی اعتماد دارم . یعنی اینطوری که قشنگ منتظرم ببینم قرار است این هفته چی تقدیمم کند و چنان با تمرکز و عشق می شینم پایش که اگر پای زبان آلمانی اینطوری نشسته بودم الان باید کتاب های نیچه را می خواندم ، به زبان اصلی ! حالا بماند که منتظر هم بودم و هر چند دقیقه گوشی ام را چک می کردم ببینم پیغامی نرسیده و می دیدم که نرسیده و اتفاقا توی دلم هم می دانستم که هیچ خبری قرار نیست برسد . توی دلم خیلی چیزهای دیگر هم می دانستم و نگران خیلی چیزها هم بودم . نشستم دمنوشِ اختراعی خودم را بخورم و با خودم فکر میکردم هنوز باید رویش کار کنم . هنوز تلخ مزه است . البته تلخی هم یک مزه ای است برای خودش و من باهاش مشکلی ندارم اما همه باهاش مشکل دارند . تا اینکه اسپاتیفای آس اش رو زد زمین . البته که من داشتم از آهنگ whatever will be , will be لذت می بردم و توی دلم دوریس دی را با آن موهای بلوند ستایش می کردم اما به این فکر میکردم که خیلی وقت است پاسور بازی نکردم . خیلی وقت است اصلا هیچ بازی ای نکردم . این روزها بیشتر زندگی است که دارد بازی ام می دهد . 

3:49

به نظرم این یکی از بهترین حس های دنیاست که بدانی جای اسمت توی دهان یک نفر دیگر امن است .  

که بدانی او هرگز اسمت را مثل نفرین و ناسزا فریاد نمی زند بلکه آن را آرام مثل قصه ی شب زمزمه می کند .


-شهر معمولی . ناتالی لوید 


پی نوشت : فکر کنم خدا خودش کمر همت بسته منو صبح ها بیدار کنه . یک جوری هم داره بیدار میکنه که به نماز شب هم می رسم نه فقط نماز صبح ! 


از اتاق فرمان اشاره میکنن امشب ماه کامل بوده . یه جور عدم تعادل احساس می کردم از همون سر شب . 

مردادی ای که برای من آذریه

دکترم خوش بین ترین و خوش اخلاق ترین دکتر دنیاست . امروز رفتم پیشش که یک سری آزمایش چک آپ برام بنویسه . بهم میگه : خب دخترمون یک سالش شده ؟ 

میگم : دو سال و نیم اش داره میشه . معلومه به شما خیلی داره خوش میگذره !

 میگه: مگه به تو خوش نمیگذره ؟!

حالا لازم به توضیح نمیبینم که از خوش بینی هاش تعریف کنم ولی یکی از خوش بین ترین آدم‌هایی که میشناسم هست . 


وقتی اومدم بیرون یه بادی به سرم خورد که من و برد به سه سال پیش همین روزها . ما که از سفر برگشتیم توی راه حالم بد شد و مجبور شدیم یک شهر بین راهی بریم بیمارستان و یک سرم و آمپول بخورم . راستش خودم میدونستم چمه ولی نمیخواستم به کسی بگم . من دقیقا اون حال رو پنج سال قبلش تجربه کرده بودم . پی یک بارداری ناخواسته در یک زمانِ به شدت نامناسب . با خودم فکر میکردم شاید اشتباه میکنم ولی یک چیزی درونم میگفت : همه چیز مثل همون ساله . وقتی برگشتیم تست گذاشتم و نتیجه مثبت بود . اما من به هیچ کس چیزی نگفتم . من یک هفته این راز و پیش خودم نگه داشتم . اون یک هفته یکی از هیجان انگیز ترین روزهای زندگیم بود . صبح که بیدار میشدم با خودم میگفتم : 

هیی!  یه اتفاقی قراره تو دنیا بیفته که فقط تو ازش خبر داری . 

 اونجا فکر میکردم مادر شدن مهم ترین کار زندگیمه چون هیچ کاری نبوده که اینقدر شخصی باشه که فقط به من ربط داشته باشه و من بتونم تا این اندازه برای خودم نگهش دارم . از چیزی که میگم هیجان انگیزتر و جالب تر بود .حالا نه اینکه بخوام ازین ماجرا کلید اسرار بسازم اما میدونستم جنسیتش هم چیه . اینو همون وقتها به همسرم گفتم و بعد که دکتر سونوگرافی هم تایید کرد ازش خواستم منْ بعد شهودِ منو بیشتر تحویل بگیره ( که البته همچنان نمیگیره!) . بلاخره بعد از یک هفته رازمو به همه گفتم درحالیکه دلم میخواست بیشتر هم نگهش دارم اما یک جورایی احساس عذاب وجدان میکردم . 

این روزا گاهی فکر میکنم این فسقلی همیشه توی زندگیم بوده . از وقتی به دنیا اومدم و جوری توی زندگیمه که فقط خودش میفهمه و خودم . نمیتونم تصور کنم دنیا قبل ازون چه شکلی بوده به همین خاطر هروقت عکسای قدیمی مو میاره و میگه : من کجام ؟ 

بهش میگم : توی وجودم و نمیدونم چرا هیچ وقت نمیپرسه : وجودت کجاته دقیقا ؟! 

نمیگم این وقت شبی دلم چی خواست . آدمیزاده دیگه بعضی وقت ها دلش چیزایی رو می‌خواد که حتی تجربه شون هم نکرده . 


پی اس : با دیدن یک دستگیره ی قدیمی در ، ازین درهای فلزیِ زرد رنگ ، زیر نور آفتاب

شکل ظهر جمعه ی پاییز

یک گوشی بلک بری داشتم که هیچ کاری باهاش نمیتونستم بکنم ولی براش می مردم . این آخریا فکر می کردم باید اسمش شاهرخ باشه . فکر میکردم شاهرخ ها ازاین مردا هستن که هیچ کاری برات نمیکنن و حتی محض رضای خدا یه بارم دوستت دارم نمیاد رو لباشون ولی تو هی دلت می‌خواد کنارشون باشی  ! 

عکس هایی که با این گوشیم گرفتم با دوربین نیکون D3200 نتونستم بگیرم . میخوام بگم همه چیز به دل آدمه . این ظواهر بیرونی هیچ اهمیتی نداره . چیزی که مهمه رو با چشم سر نمیشه دید .




- آن روز سقف مسجد مشیر این رنگی بود . بدون هیچ فیلتری.

یه شب سرد زمستونی بود . گیرم که روز و ماه رو دارم اشتباهی میگم. مثل همین شب ها که میان و می‌رن . خوابم نمی برد . دیدم اون چیزی رو که نباید می دیدم . به من قول داده بود و زیر قولش زد . به همین سادگی . منم خواستم تلافی کنم که نباید میکردم . و یهو احساس کردم تمام دنیا یه خنجر گرفتن دستشون و دارم میزنن به پشتم . تمام اون شب مثل بچه ها آرزو میکردم یکی بیاد و بهم بگه که باهات شوخی کردیم . میخواستیم ببینیم چیکار میکنی . حالا خنده ام می‌گیرد که چرا مثل بچه ها انتظار داشتم همه چیز الکی باشه . چرا با واقعیت های دنیا نمی تونستم روبه رو بشم . بعضی وقت ها فکر میکنم هیچ کس شبی به سیاهی شب من نداشته . نمی تونستم تقصیر و گردن هیچ کس بندازم . خودم بودم و خودم . فشار روحی اون شب رو هیچ وقت تجربه نکردم و میدونم هیچ وقت دیگه هم نمیکنم .  این چیزی بود که فکر می کردم اگر سالها بنشینم مقابل دکترم حتی ذره ای هم نمیتونم‌ دربارش حرف بزنم اما یک روز که هوا ابری بود ، وسط جنگل های شمال درباره اش حرف زدم چون توی چشم های اونی که مقابلم ایستاده بود درد هر ضربه ای که براش تعریف می کردم رو می دیدم . کاش خدا مثل این آدم ها توی زندگی هرکسی یک دونه بگذاره .


حالا ؟؟ ...

برداشت شما از خاکستر چیه ؟ برای من یادآور چیزیه که هیچ ریشه ای نداره و هیچ بویی نداره و حتی هیچ رنگی هم نداره که دلت رو روشن کنه . برای من یادآور روز سرد و ابریه که سوز سرمایش استخون آدم و میسوزونه . حالا انگار روی همین خاکسترها راه میرم و حتی گاهی وقتی زانوهام هم میسوزه از سوز سرماش . اون شب مثل روز برام روشنه و به گمونم تا ابد هم روشن می مونه . 


هشتگِ سندرومِ روزِ تولدی که کله ی صبح خفت ام کرد .

گوش نواز

دیشب خواب صداشو دیدم . الان که میخواستم بخوابم یادم اومد . نمیدونم چطوری ممکنه آدم خواب صدا رو ببینه . انگار که صداش نشسته باشه یک جایی بین سلول های مغزم . اون لاماها ! 


همیشه فکر می کردم حس بویایی قوی ای دارم . فکر کنم این آپشن جدید دهه ی چهارم است که صداها برایم زنده هستند . حتی صداهای تاریخی . صداها لابد قوی تر از بوها هستند . وگرنه که فروغ نمی گفت تنها صداست که می ماند ...


پی اس : چه مرضی می تواند توی آدم رشد کند که وقتی سه شب درست نخوابیده حالا هم نرود بخوابد ؟! و یاد همه چیز از جمله خواب های فراموش شده هم بیفتد ! 

     .Beth : and it was the board I noticed first

?Interviewer: the board

Beth:yes , It’s an entire world of just 64 squares, I feel safe in it ,  I can control it , I can dominate it and it s predictable 

.So if I get hurt I only have myself to blame 


 2020Queen’s Gambit 


*چه آشنا بود برام ...

در جست و جوی هیچ

نخ و پته هام که رسید مامانم گفت : بیکار شدی باز ؟! 

بهش گفتم : اگه شما بری یک جعبه انارِ شکسته بگیری و با اون ابزارِ آب گیریِ قرنِ بوق بدی من آبشون رو بگیرم بیکار نیستم ولی بخوام بشینم برای دل خودم یه چیزی بدوزم بیکارم ؟! 


همسرم میبینه که نخ ها رو مرتب می کنم . میگه : این پارچه ها چیه باز؟! و بدون این که منتظر بمونه که بگم اینا پارچه نیستن و اسم دارن ادامه میده که : 

من چند بار باید از تو خواهش کنم وقتتو صرف کاری نکنی که از هرکسی برمیاد ؟! بعد اصلا اینا رو برای کی گرفتی ؟! دو روز دیگه بیای اینجا وقت نداری که بشینی اینا رو بدوزی . آخرشم با صدای آروم تری گفت : اصلا خوشم نمیاد ازینا !! 

بهش میگم : بهتره با چیزایی که دوست دارم مخالفت نکنی. فکر می کنم که ناراحت شد... 


پنگوئنم میگه : نخ آبی مال من ! میگم اینا مال تو نیست . اخم هاشو میکنه تو هم و لب و لوچه اش رو جمع میکنه و میگه : دوستشون ندارم !!!! حوصله ندارم بهش بگم که قرار نیست دوستشون داشته باشی .


سر شبی افتادم به آش پختن . آش کدو . حالا خودم میدانم کدو چه میوه ( سبزی ؟!) ی مظلومی است و نصف دنیا باهاش مشکل دارند. من اما کمر همت بستم تا حداقل همین اطرافیانم را با کدو آشتی بدهم و با افتخار هم باید بگویم در این راه موفق بودم . برادرزاده و خواهرزاده هایم که لب به کدو نمی زدند با به به و چه چه آش من را می خورند . خواهرزاده ام یک بار گفت : مطمئنی این توو کدوئه؟! گفتم : نه استیک گوشته ! خدا رو شکر کن . 

امشب هم وسط آش پختن با خودم گفتم خوب می‌شد اگر این روزها یکی هم به من یک چیزی می داد که متفاوت با تصور من بود حتی اگر آن چیز توی مایه های کدو بود ! بعد هم متوجه شدم سقف آرزوهایم خیلی بالا رفته . فعلا باید بخواهم بقیه نخ و پته هایم را به رسمیت بشناسند !

بعد هم نمی دانم چرا یاد این آهنگه افتادم : 

همه بارونو دوس دارن من اما نمِ موهاتو 

توی گوشم بگو آروم تموم آرزوهاتو

le ciel de paris

پنگوئنم دیروز میگه : بیا پرواز کنیم . 

بهش میگم که ما نمی تونیم پرواز کنیم . 

دو ساعت بعدش میگه : این خرسه می خواد پرواز کنه . 

میگم : خرسا نمی تونن پرواز کنن چون بال ندارن . فقط پرنده ها بال دارن . میگه : چرا خرسه می تونه پرواز کنه ! 

شب وقت خواب ، مینی عروسک هاشو آورد و توی هوا این طرف و اون طرف کرد و گفت : پرواااز کنیم . 

بهش گفتم : اینا که نمیتونن پرواز کنن . بال ندارن .

 گفت: چرا !

 گفتم : کو بالاشون ؟ دستاشونو نشون داد و گفت : ایناهاش .

 گفتم : اینا دستاشونه نه بال هاشون . گفت : اینا بالاشونه !! 


شب خواب می دیدم دارم پرواز می کنم . اونم کجا ؟ بر فراز پاریس !! حالا من که فرودِ پاریس رو هم ندیده بودم  نمیدونم اونجا چیکار میکردم و اون منظره های دلفریب کجای ضمیر ناخودآگاهم بودن که تازه خودشونو رو کرده بودن اما تجربه ی واقعا هیجان انگیز و منحصر به فردی بود . وقتی بیدار شدم با خودم فکر کردم اینم یک وحی الهی از جانب پروردگار که بهم حالی کنه اینقد مرزهای تخیل این بچه رو محدود نکنم . 


پی اس : خودپیامبر پنداری گرفتم !خب الان مثلا من چی از حضرت ایوب کم دارم ؟! والا ! بیاد ببینم اگه جای من بود میتونست اینقدر صبر کنه !! 

The most unsatisfactory men are those who pride themselves on their virility and regard sex as if it were some form of athletics at which you win cups. It is a woman’s spirit and mood a man has to stimulate in order to make sex interesting. The real lover is the man who can thrill you by just touching your head or smiling into your eyes—or by just 

   .staring into space

My story by Marilyn Monroe -


   .One of the superb biography I've ever read*

من و پنگوئن و کانگورو

دوستم چون کوبیده بود و از یزد اومده بود پیشم و کلا هم پنج روز بیشتر پیشم نبود میخواست توی همین مدت برای پنگوئنم سنگ تموم بذاره و یه جوری داشت خودشو به خاک و خون میکشید که نگران کننده بود . مثلا یک شب رفت توی اتاق و وقتی اومد بیرون یک کانگورو شده بود که یک بچه پاندا توی شکمش بود ! ما که کف زمین پهن شده بودیم از خنده ، پنگوئنم یک جوری نگاهش می‌کرد که انگار فرق کانگوروی واقعی را از دوست من میفهمد اما بعد فهمید که همه چیز شوخی و خنده است و حالا یک جوری رفته توی فاز شوخی و خنده که هرروز من باید بشوم کانگورو و نیم ساعت توی خونه جفتک بندازیم .

امروز بهش گفتم مثلا اسم من کانگوروی زرده چون لباسم زرده تو هم اسمت کانگوروی آبیه چون لباست آبیه . بعد گفتم : خب کانگوروی آبی حالا بیا بریم این طرف جنگل با میمونا صحبت کنیم . اونم گفت : کانگایوتِ! زرد من نمیام اون طرف جنگل ! 

گفتم : باشه و بعد از کلی این طرف و اون طرف رفتن گفتم : حالا بیا بریم تو این خونه ی جنگلی من خسته شدم . گفت : بریم . 

وقتی نشستم روی مبل گفتم : خب کانگوروی آبی من گشنمه . بیا قورمه سبزی بخوریم . 

یک جوری چشم هاشو گشاد کرد و گفت : آخه مامانی کانگایوتا قورمه سبزی میخورن ؟!

من هم از شوق چشم هایم گشاد شد و حس مادرهایی رو داشتم که یهو متوجه یک نبوغی در بچه هاشون میشن و داشت تو چشمام اشک جمع می‌شد که گفتم : پس کانگوروها چی میخورن ؟ 

چشم هاشو برد چپ و بالا و راست و دست‌هاشو گذاشت روی چونه اش و گفت : 

امممممم

 فسنجون !!! 

This is Homeyra on spotify

من بلا رو دوس دارم 

بلای جونم باش !!!!