بگذارید اعتراف کنم که من عاشق این پسرم .
پسری که پنج شش سال پیش با پذیرش فول فاند از یکی از دانشگاه های معتبر امریکا اما نتوانست ویزا بگیرد . دوباره خودش را بلند کرد و شروع کرد برای رفتن به استرالیا . آنجا بعد از چندین مصاحبه و در کمال ناباوری پذیرفته نشد . بعد به فکر اروپا افتاد . این جای کار یک بار در محل کارم دیدمش . البته قبل تر هم پیشنهاد کارهای پژوهشی را با هم داشتیم که چون کار پژوهشی با مودِ من همخوانی نداشت هرکار کردم نتوانستم ادامه بدهم . خلاصه نشستیم یک چایی با هم خوردیم و اوگفت که منتظر وقت مصاحبه ی دانشگاه سوئد است و گفتم این یکی حتما میشود و اصلا نگران نباشد . خب باز هم در کمال ناباوری من و همه نشد . سوئد ، آلمان و فرانسه هم نشد . بلاخره اسپانیا شد اما وسط کار فاندش را قطع کردند . و امروز دیدم که بلاخره راهی یک کشور شمالی اروپا است که پذیرش فول فاند بهش داده و خودش هم خیلی خوشحال است .
من عاشق این پسرم جوری که عاشق هیچ کس نیستم . نگم که چقدر تو این مدت از بدشانسی خودمون در مسیر مهاجرت برای بقیه گفتم و وقتی اونو میبینم خجالت میکشم از تمام غرغرهایی که این مدت کردم . خجالت میکشم که ای بسا شاید اگه خودم جاش بودم بعد از اونهمه تلاش برای گرفتن پذیرش یک دانشگاه در امریکا و نشدنش ، همه ی ماجرا رو ول میکردم .
من عاشق این پسرم و همه ی اونهایی که تو این مسیر دیدم . براش به اندازه ی خودش خوشحالم .