25 فوریه

یک شلوغی عجیبی افتاد توی زندگیم که خودمو براش آماده نکرده بودم .

طبق صحبتهایی که کرده بودیم قرار بود من دیگه پیگیر کار نباشم تا پنگوئن بتونه بیشتر توی مهد بمونه و از ایران برگردیم و به همین دلیل هم کلاس زبان ثبت نام کردم که مثلا خیر سرم از تایمم نهایت استفاده رو ببرم اما این سایت stepson هرروز برای من ایمیل میفرسته و موقعیت های شغلی جدید رو میگه . چند روز پیش دوتا آگهی شغلی دیدم از جاهایی که شرایطش خیلی بهم میخورد . خیلی بهم نزدیک بودند و منم با این تصور که هیچ اتفاق خاصی نمیفته رزومه رو براشون فرستادم . جفتشون بهم تاریخ مصاحبه دادند . برای سه چهار روز بعد .

 اولش اینطوری بودم که وقتی قرار نیست اوکی بشه و حتی اگه بشه هم من شرایطش رو ندارم پس همینطوری میرم و یک چیزی میگم . اما یه چیزی توم بیدار شده بود که مدام میگفت یک کاری بکن . حتی اگه هیچ نتیجه ای نداشته باشه . تصمیم گرفتم روی چیزایی که میخوام بگم بیشتر کار کنم و براش وقت بگذارم . کم کم یک امید بیخودی ای اومده بود توم چون داشتم حس میکردم که بهتر شدم . این ساختارهای عجیب غریب جمله بندی توی مغزم جاشونو پیدا کردن و روان تر حرف میزنم . دو سه روزی مثل پشت کنکوری ها چیز خوندم و به تمام سوالات احتمالی که فکر میکردم ممکنه ازم بشه فکر کردم . من وقتی میرم توی این مدل وسواسم به چیزهایی فکر میکنم که حتی به عقل جن هم نمیرسه اما بعد با خودم خیالم راحته که به همه چیز فکر کردم و اینطوری فکر میکنم اوضاع تحت کنترلم هست . 

توی این چند روز عجیب دلم برای وقتی تنگ شد که درس میخوندم و هیچ مسئولیتی نداشتم و غذا همیشه آماده بود و خونه همیشه تمیز بود و یخچال همیشه پر بود و من فقط درس میخوندم . حالا خودم باید به دو نفر سرویس میدادم و همه ی این مسئولیت ها با خودم بود و ازین یکم دردم میگرفت ولی خب دیدم خوبه که دارم به دونفر خدمات میدم و کسایی هستند که به چهار نفر و پنج نفر و حتی بیشتر هم خدمات میدم و دردشون هم نمیگیره .

 بله خلاصه روز مصاحبه با یک آرامشی رفتم که 'این که نمیشه و تازه اگه بشه هم من نمیتونم برم .' اون روز مدیر منابع انسانی و مسیول بخشی که قرار بود من اونجا کار کنم باهام صحبت کردند . نمیدونم این دو تا خیلی صمیمی بودند یا من تو اون فضا احساس خوبی داشتم یا اصلا روز شانسم بود که همه چیز خوب بود . اون دو تا که از نیتیو آلمانی هم وحشتناک تر حرف میزدن . یعنی زبون که باز کردن و پرسیدن خوب رسیدی به اینجا ؟‌ و با چی اومدی‌ ؟ و اینا فهمیدم که بدجایی پا گذاشتم . یک سری فعل هایی استفاده میکردن که من صرفا حدس میزدم منظورشون چیه . البته من متوجه بودم که نظرشون مثبته اما یهو یکی شون گفت خب از کی میتونی بیای ؟ بعد دیدم اوضاع خیلی جدیه و‌ تازه اونجا بود که یک ساعت روضه ی اصغر و اکبر سر هم کردم که اره من یک سال خانواده مو ندیدم و دلم واقعا براشون تنگ شده و ما برای این سفر از خیلی قبل برنامه ریختیم و خلاصه من مارس که نیستم اما از اول اپریل میتونم بیام . اونا هم گفتم ما واقعا درکت می‌کنیم و حق داری که بعد از این مدت بری خانواده تو ببینی و اوکی پس اول اپریل که اومدی درباره اینکه یک روز آزمایشی بیای اینجا صحبت میکنیم . بعد هم مدیر منابع انسانی شون یک دوری باهام توی فضای کاری شون زد و برام آرزوی سفر خوبی کرد و گفت باهات در تماسیم . 

فرداش رفتم دومین جا و اونها هم در صحبت کردن و لهجه از قبلی ها بدتر . این بود که تا نشستم بعد از حال و احوال گفت رفتی آرایشگاه ؟! من یکم تعجب کردم چون انتظار همچین سوالی رو نداشتم و توی اون هزارتا احتمالی که پیش بینی کرده بودم همچین چیزی نبود . البته اصلا موقعیت پیچیده ای هم نبود. اون بنده ی خدا هم که تعجب منو دید گفت تو این عکسی که اینجا هست و منظورش توی رزومه ام بود چتری داری . یادم اومد که یک بار یکی از استادای زبانم توی ایران میگفت که اینها سر کار خیلی نسبت به تغییرات ظاهری همکاراشون واکنش نشون میدن و مثلا اگه مدل موهاتو عوض کنی فرداش همه بهت تبریک میگن و اینا .  لبخندی زدم و گفتم که این عکس یکم قدیمیه ولی تو فکرش هستم دوباره چتری بزنم :) اعتراف میکنم که بعضی جاها واقعا به سختی میفهمیدم چی میگن ولی خب اینطوری پیش رفت که اونا هم گفتن ما اوکی ایم اما ترجیح مون اینه که قبل از سفرت یک روز امتحانی بیای . حالا موضوع اینه که من اصلا نمیدونم این یک روز امتحانی چطور قراره پیش بره . 

راستش هنوزم فکر میکنم اینا یا توی همین پروسه ی یک روز امتحانی یا همین وسطا پشیمون میشن و وقتی بنده توی Urlaub در حال خوشگذرونی هستم بهم خبر میدن که تو به همون مسافرت برس ! و اگه اینطوری نشه تازه شروع بدبختی های ماست . چون قرار بود وقتی برگشتیم مهد پنگوئن رو عوض کنیم . مهدی که الان هست تا ساعت سه هستند و درحالیکه تمام مهدهای دیگه تا ساعت ۵ باز هستند . ما از قبل تصمیم داشتیم این کار و بکنیم و مهد جدید هم گفته بود اوایل اپریل میتونه بهمون نوبت بده . عوض کردن مهد یک پروسه ی طولانی و دست کم یک ماهه است . حالا همسر من که خوشحالی منو دید گفت که من همه ی کاراشو من میکنم ولی خب اونم کار داره و نمیتونه که هرروز مرخصی بگیره اونم بعد از اینکه یک ماه مرخصی گرفته ! 

گواهینامه ام هم یک دردسر دیگه . توی هردوتا مصاحبه ازم پرسیدن که چطوری قراره هرروز برم و بیام و خیلی تاکید داشتند که مسیر رفت و آمدم طولانی نباشه . بعد پرسیدند که گواهینامه داری ؟ و من توضیح دادم که دارم ولی اینجا باید دوباره بگیرم . واقعیت اینه که وقتی رفتم پی اش دیدم اولین نوبت خالی برای کلاس کمک های اولیه یک ماه است و تازه بعدش میتونم ثبت نام کنم . اووووه اصلا نمیدونم کی بتونم بگیرمش . 

کلاس زبانم هم شده قوز بالای قوز . من توی تصور کلاس زبان های ایران بودم که بیشتر دورهمی و محلی برای خوش گذرونیه اما اینجا رس ام داره کشیده میشه . بس که تمرین میده و کار میکشه . باورم نمیشه که روزی دو ساعت از وقتم رو همین تمرین ها و برنامه های کلاس زبان میگیره . 

و بسیاری داستان های و مشکلات دیگه دارم که در این مقال نمیگنجه .

به طور کلی به هر گوشه ای نگاه میکنم یک پروژه ی زمان بر و طولانی می بینم و عاشق خودمم که وسط این همه بدبختی میخوام برم مسافرت و عشق و حال ! 

نظرات 2 + ارسال نظر
زری.. 8 اسفند 1400 ساعت 18:46 http://maneveshteh.blog.ir

همیشه همینطوری در اوج شلوغی ها کارها بهتر پیش میره. مطمینم برای تو هم همینطوره.

امیدوارم اینطوری بشه که تو میگی
مرسی عزیزم

نسیم 7 اسفند 1400 ساعت 06:37

عزیزم
تبریک میگم بابت فرصت های شغلی جدیی که برات پیدا شده امیدوارم هر چی که برات خیر و آرامش داره پیش بیاد
به مسافرت و دیدن خانواده و سفر به ایران گل و بلبل
فکر کن و اینکه قراره در کنار خانواده خوش باشی
اینجوری این روزای شلوغ راحت تر میگذره

مرسی نسیم جانم
به اونا که فک میکنم عذاب وجدان میگیرم که اصلا وسط این همه شلوغی چرا باید برم سفر :/ ولی خب فعلا اینطوریه و بریم ببینیم چی میشه

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد