۱۹ اسفند

حالا که حس اینو دارم که مثل یک دونه ی برف که راه طولانی ای رو بین زمین و آسمون طی کرده و حالا نشسته یک جای گرم و نرم وسط هزارتا دونه ی برف دیگه ، بعد از چندین شب درست نخوابیدن و نشستن ور دل خانواده ، مملو از حس توی قبیله بودن یک حس قوی و محکم دیگه هم دارم . حس دلتنگی برای خونه مون و این حقیقت تلخیه . دلم برای همه چیز اونجا تنگ شده . حالا که مشکلات پوستی ام دوباره برگشتن و همه جام مدام خشکی میزنه و پر از عطسه و خرخر‌ و حساسیت شدم و تازه الان فهمیدم اونجا این مشکلات رو نداشتم دلم تنگ شده برای خونه و زندگیم و چه جمع اضداد مسخره ای . دلم می‌خواد یک جوری این حس و ندیده اش بگیرم از بس که ضایعه ولی نمیتونم !  شبها درست خوابم نمیبره و روزها یک استرس ناشناخته دارم که نمیدونم علتش چیه . اینه که مدام توی اینستاگرام منتظرم همسایه مون یک فیلمی چیزی بذاره و بعد من هی نگاهش بکنم .


هفته ی آخر شش ساعت رفتم کار امتحانی برای دومین جایی که رفته بودم مصاحبه و تازه اونجا فهمیدم چقدر زبان بلد نیستم و اینقدر نمی فهمیدم که مجبور بودند برای من انگلیسی توضیح بدن و اینها با هم شوخی می‌کردند و من اگه هم میفهمیدم نمی تونستم جواب بدم و درکل که به نظرم اصلا خنده دار هم نبودند . خلاصه اینقدر نمی فهمیدم که هیچ توقعی هم نداشتم و از نظر کاری هم به نظر خودم یک شش ساعت متوسط رو به پایین بودم اما لنا که مدیر منابع انسانی اونجا باشد چند روز پیش یک ایمیل با عنوان welcome to our company فرستاد که محتوایش پیش نویس قرارداد کاری بود و آیا من خوشحال شدم ؟! نخیر . با اینکه همیشه فکر میکردم بسیار خوشحال خواهم شد اما الان سراسر استرسم . از اون روز با چندین ایمیل به یک توافق سر تاریخ شروع و یک سری داستان های دیگه نمی رسیم . میدونم که ادامه ی این داستان یک همت گنده از من می طلبد و راستش می ترسم که این همت گنده را نداشته باشم . هر لحظه ی این تعطیلات و سفرم را به وقتی که برگردم فکر میکنم و شب ها خواب می بینم که توی یک جمعی از آلمانی زبان ها هستم و هیچی نمی فهمم ! و دنبال یک فرصتم که زبان بخونم ولی شما فکر کن اینجا بشینی و آلمانی بخونی . یعنی اصلا بتونی که بشینی و آلمانی بخونی ! از این جهت هم دلم می‌خواد زودتر برگردم و توی خونه ی خودمون باشم . شبها درست بخوابم و روزها برنامه ی سابق خودم رو داشته باشم . یعنی مرزهای مفهوم سفر و تعطیلات و لذت رو جابه جا کردم با این احساساتم ! 


میگم چرا من باید با همون پالتوی سنگینی که ازونجا اومدم اینجام برم بیرون ؟! 

نظرات 5 + ارسال نظر
رهآ 22 اسفند 1400 ساعت 06:59 http://Ra-ha.blog.ir

رسیدن بخیر
خوش بگذرونی حسابی

فدای تو عزیزم

زری.. 22 اسفند 1400 ساعت 05:54 http://maneveshteh.blog.ir

رسیدنت بخیر
سعی کن حسابی انرژی جمع کنی که وقتی برگردی کلی کار داری

مرسی عزیزم
اره از همینجا دارم برنامه ریزی میکنم

فرزانه 21 اسفند 1400 ساعت 11:12

خوش اومدی خانم
خوش بگذره

مرسی از شما

نسیم 21 اسفند 1400 ساعت 10:13

رسیدنت به خیرررررررررررررر
جیگر

قربونت عزیزم

ترانه 21 اسفند 1400 ساعت 01:25 http://taraaaneh.blogsky.com

حس دونه برف که یک جای گرم فرود اومده... چقدر قشنگ توصییف کردی.
منهم دلم برای گرمای قبیله بشدت تنگ شده هرچند میدونم اونجا هم بعد از اینهمه سال احساس غربت میکنم.

اره ترانه جان و این حس غربت توی جمع خوشایند نیست
هرچند که به نظر من اگه شرایطش رو دارید برید و گرمای قبیله رو تجربه کنید

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد