27 فوریه

وقتی باردار بودم یک روز دختر خواهرم با دو تا عروسک دختر و پسر اومد پیشم و گفت : از تمام اسباب بازی هام فقط این دو تا رو نگه داشتم چون خیلی دوستشون دارم .. حالا هم میخوام بدمشون به بچه ی تو . با احترام به احساسات عمیق خواهرزاده ام و لطف بی کرانش من اصلا از اول ازین دوتا عروسک خوشم نمیومد ولی خب گذاشتمش تو کمد پنگوئن که یادگاری بمونه براش . 

اون سالی که تنها بودیم پنگوئن تازه یاد گرفته بود خودشو با اسباب بازی هاش سرگرم کنه و یکی از اسباب بازی های موردعلاقه اش هم همین عروسکها بود . به خصوص پسره . 

مامانم که تقریبا همیشه پیش من بود همیشه هم نگران یک سری کار بود که توی خونه ی خودش باید انجام میداده ‌و نداده . من گهگاهی اصرار میکردم که بره خونه اش و کاراشو بکنه و نگران من نباشه . تو همه ی عمرم از ایده ی تنها بودن استقبال میکردم . بعد از چند روز که کسی پیشم بود همیشه باید یکی دو روز تنها می بودم که بتونم خودمو رفرش کنم و مثل آدم بشم . خلاصه یک روز اینقد اصرار کردم که سرظهری رفت . منم داشتم از تنهایی ام لذت می بردم . همه ی کارهای معمولی رو با یک شوق باحالی انجام میدادم حتی دوش گرفتن . وقتی تصمیم گرفتیم دوش بگیریم پنگوئن اصرار کرد که این عروسک رو هم با خودمون ببریم . خلاصه عروسک رو لخت کردیم و رفتیم حموم . پنگوئن توی وان داشت با همون عروسک بازی می‌کرد و منم زیر دوش داشتم آواز میخوندم که یهو یک صدای مبهمی شنیدم . اصولا که من از هیچ چیز خاصی نمی ترسم اما اونجا یکم ترسیدم . دوش آب رو بستم و دیدم نه واقعا یک صدایی میاد . مطمین بودم در خونه قفله . پس حدس زدم که صدای همسایه ی کناریمونه. همسایه مون ویول سل میزد و گاهی با خانمش می خوندند . خلاصه با این خیال به ادامه ی دوش گرفتنم پرداختم و بقیه شب رو هم از تنهایی کیفور بودم .


با صدای مبهمی از خواب بیدار شدم و اولین چیزی که دیدم ساعت بود که نشون میداد سه و سی و پنج دقیقه است . محکم پتومو چسبیدم و خودمو کشیدم کنار پنگوئن و سعی کردم بفهمم صدای چیه اما نفهمیدم . یک فاز شجاعتی گرفتم به خودم و رفتم توی پذیرایی و دیدم صدا از توی سبد اسباب بازی های پنگوئن میاد . خیالم راحت شد که صدای اسباب بازی هاشه . رفتم که خاموشش کنم که دیدم صدای همون عروسک مذکوره . برش داشتم که خاموشش کنم اما خیلی ناخودآگاه عروسک رو پرت کردم توی سبد و اومدم عقب تر. اولا اصلا نمی فهمیدم چی میخونه و یک صدای مبهمی میداد که توی اون ساعت شب واقعا ترسناک بود و دوما توی این همه سال که خواهرزاده ی من با این عروسک ها بازی میکرد و حتی همین چند سالی که خونه ی خودمون بود اصلا هیچ وقت صدایی ازش نشنیده بودم . و اصلا حتی نمیدونستم چطوری باید صداشو خاموش کنم . تا به مرحله ای رسیدم که عقلم بر ترسم غلبه کرد دوباره برش داشتم و یک چندتایی زدم بهش و اونم خاموش شد و منم برگشتم که بخوابم . تا رفتم زیر پتو دوباره صداش درومد . همون صدای مبهم . من که هیچ وقت از تنهایی نمی ترسیدم اما اون جا فقط داشتم فکر میکردم یه جوری خودمو برسونم به تلفن و به مامانم زنگ بزنم و بگم غلط کردم که میخواستم تنها باشم . یه جوری بیا اینجا . حتی به این فکر کردم که برم دم در خونه ی همسایه مون و بگم بیاد منو نجات بده . همسایه مون .. که یهو یادم از اون صداهای مبهمی اومد که وقتی حموم بودیم شنیدم . مطمئن شدم این عروسک همون آنابل معروفه و اومده که روح منم تسخیر کنه ! هرچی واستادم دیدم خفه نمیشه برای همین با خودم گفتم برم و از پنجره پرتش کنم بیرون ! تا برسم بهش و این پیشنهاد و عملی کنم پشیمون شدم . نمیدونم چرا . دوباره یک چندتایی بهش زدم و خاموش شد و تصمیم گرفتم بگذارمش توی تراس که اگه دوباره صداش درومد هم نشنوم . تراس خونه که همیشه دوستش داشتم شده بود وحشتناک ترین جای روی کره ی زمین . در تراس رو باز کردم و عروسک رو‌ پرت کردم . تا اومدم درو ببندم دوباره صداش بلند شد . در و بستم و دیدم بازم صداش میاد . خدا میدونه اگه خود جن و روح و این چیزا رو از نزدیک میدیدم اینقد نمی ترسیدم. رفتم از روی تراس آوردمش تو خونه . مغزم واقعا قفل کرده بود و از ترس نمی دونستم چیکارکنم . واقعا و واقعا و واقعا نمیدونم چرا یک تشت آب کردم و لباساشو دراوردم و با سر کردمش توی آب ! بعدم اومدم روی تخت . دیگه صداش درنیومد . به خودم که اومدم گفتم این چه حرکتی بود آخه ؟! و یکی از درونم گفت : خوبه به صورت نمادینی خفه اش کردی ! یکی دیگه هم گفت: الان انجمن عروسک های مرده بخاطر این حرکت فجیعت باهم دست به یکی میکنن و دیگه زندگی برات نمیذارن . من تو همین فکرا بودم که صدای اذان اومد . من همیشه از صدای اذان سر صبح یکم می ترسیدم ! نمیدونم چطوری خوابم برد . 


صبح که بیدار شدم از توی آشپزخونه یک صداهایی میومد . گفتم بیا ! روح های سرگردان کل خونه رو تصرف کردند ! رفتم و دیدم مامانم داره یک کارایی میکنه و وقتی منو دید با اشاره به تشت آب گفت : این چیه ؟! تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به خواهرزاده ام و بعد از تعریف کردن ماجرای شب قبل گفتم بیا بردار این آنابل رو ببر ازینجا چون اگه یه بار دیگه صداش دربیاد سکته میکنم . ازونجایی که انتقال اخبار در خانواده ی ما از اسوشیتدپرس هم قوی تره تا بعد از ظهر همه خبردار شده بودند . برادرزاده ام همون یک ساعت بعدش زنگ در رو زد و وقتی در و باز کردم گفت : عمه من موندم شما که از هیچ چی نمیترسم برای چی دیشب از یک فنقل عروسک ترسیدی ! گفتم بچه جان توام اگه جای من بودی سکته میزدی . خلاصه دانشمندان و علما بعد از تحقیقات بسیار حدس زدند که این عروسک زمانی که خواهرزاده ی من بچه بود احتمالا آواز میخونده و یک صداهایی میداده و خواهرزاده ی من همون روزای اول زده خرابش کرده و اینم بعد از بیست و اندی سال به علت رفتن به حموم اتصالی کرده و تصمیم گرفته همون شبی که من تنهام صدا بده . که با همین داستان هم به نظرم باید از خانواده ی آنابل اینا باشه ! 

حالا چند روز پیش توی خیابونی می رفتم که فقط من بودم و من و با این صحنه مواجه شدم ! این عروسک های سرگردان دست از سر من بر نمیدارن که ! با اینکه هیشکی نبود واستادم و با شجاعت ازش یک عکس هم گرفتم . ولی اگه مُردم بدونید که روحم در تسخیر این عروسکهاست :) 


پی نوشت : من باز یک دنیا کار دارم و به جاش دلم می‌خواد تمام کتابهای دنیا ، تمام فیلم ها و سریال ها و تمام کارهای بی ربط دنیا رو بکنم . مثلا بیام اینجا و بشینم خاطره تعریف کنم ! 




نظرات 6 + ارسال نظر
لیمو 8 خرداد 1401 ساعت 06:51

چه ناراحت هم هست عروسکه.
+ اصلا دلم نمیخواست جات می بودم. خیلی موقعیت ترسناکی بوده.

اره ترسناک بود حالا من به هیچ جن و از این چیزا اعتقاد ندارم ولی قشنگ ترسیده بودم

در بازوان 13 اسفند 1400 ساعت 15:45

یادمه اون موقع گفتی یه جریان آنابلی داشتی و اصلا تصور هم نمی کردم انقدر ترسناک بوده باشه

اون موقع جرئت نمیکردم دربارش بنویسم اینقد که ترسیده بودم فک میکردم اگه بنویسم دیگه رسما انابل و دار و دسته اش میفتن دنبالم

مامان فرشته ها 8 اسفند 1400 ساعت 22:37

خوابم نمیبرد اینم خوندم دیگه اصلا خوابم نمیبره


آسوده بخوابید همه چیز تحت کنترله

رهآ 8 اسفند 1400 ساعت 21:42 http://Ra-ha.blog.ir

واقعن ترسناک بود ولی قسمتی که سرش کردی تو آب رو نمیشد نخندید :)


اوخی این عروسکی که عکسش گذاشتی چقدر ناراحت!

خودمم نمیدونم چی تو ذهنم میگذشته که همچین کاری کردم
این عروسکه رها شده بود اونجا

زری.. 8 اسفند 1400 ساعت 18:47 http://maneveshteh.blog.ir

واااای لیمو جان چقدررررر ترسناک بود واقعا! با اینکه آدم میدونه هیچ چیز وحشتناکی نبوده ها اما یه ترس عجیبی توش بود

اره واقعا الان هم که بهش فک میکنم ترسناک نیس ولی اونجا قشنگ ترسیده بودم

نسیم 8 اسفند 1400 ساعت 10:21

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد