یک روزی بود که یک سری کار مسخره ی اداری داشتیم . بعد نمیدونم چرا با ما شبیه کسایی که قراره بمیرن برخورد میکردن این شکلی که سر صبح یهو دوتاخواهرزاده هام و برادرزاده ام حاضر شدن و گفتن ما هم میایم . درحالیکه شب قبل و همه ی شبهای ممکن قبلش رو هم جمع شده بودند بغل ما که همه پیش هم بخوابیم ! یعنی الان که فکر میکنم اوضاع خیلی خنده داری بود ( البته خوبه بیشعور نباشم و محبت شون رو برای اینکه دلشون میخواست هردقیقه با هم باشیم رو ندیده نگیرم! ) 

اونوقت خواهرزاده بزرگه سوییچ رو گرفت رو به همسرم و گفت : تو می شینی ؟ و اون در جوابش گفت : من که گواهینامه ندارم و من که نخود هر آشم دویدم وسط و گفتم : گواهینامه شو اونجا گرفتن وقتی گواهینامه اونجا رو دادن ، بده من میشینم . بعد کوچیکه گفت : نه بابا بده خودم میشینم . 

ماشین که راه افتاد بزرگه یک قدم خودش رو کشید جلو و گفت : دانیال اون سیم و بده به من و درحالیکه غرغر میکرد گفت : این ننه بابای ما هم لگن رو دادن دست ما بعد خودشون شیکان پیکان میشینن پشت شاسی بلند میرن این ور اونور .. و بعد یک سیم رو با مصیبت وصل کرد به گوشیش درحالیکه نصفش جلوی ماشین بود و نصفش عقب آهنگ گذاشت . 

یک سری کار اداری تموم شد و راهی یک مسیر اتوبانی شدیم برای خرید یک سری چیز میز . آهنگ های گوشی خواهرزاده ام تمومی نداشت . وسط یک آهنگی که میگفت : امشب زده به سرم که نمیدونم چیکار کنم تلفنش زنگ خورد . آهنگ قطع شد . روی گوشیش نوشته بود امیر و عکس امیرخان هم پس گوشی بود ! گوشی رو برداشت و زمزمه کنان گفت : من با خاله ام اینا هستم .. اره اره … صدات نمیاد .. چی ؟! .. و بعد قطع کرد و دوباره آهنگ شروع شد . 

بهش گفتم : این امیرکی می‌خواد بیاد بگیرت پس ؟! در جواب من گفت : خاله تو کی میخوای اینو بفهمی که ازدواج کردن دیگه از مد افتاده ! بعد همه خندیدیم و تلفن دوباره زنگ خورد و آهنگ قطع شد . همسر من از جلو درحالیکه به سینه هاش میزد آهنگ رو ادامه داد و میخواست نظرشو تایید کنه که “آهنگ‌های ایرانی جدیدا مثه نوحه شدن” و خواهرزاده کوچیکه هم و بعدش برادرزاده به گروه سرود پیوستن . به طرز مسخره ای محتویات این آهنگ رو میخوندن که خنده ام گرفته بود و بعد صدای خواهرزاده بزرگه میومد که به امیر مذکور میگفت : ببین صدات نمیاد .. اره صدای ایناس اینجا .. کجایی تو ؟! .. تلفن قطع شد و دوباره آهنگ وصل شد که میگفت : تا سر کوچه بری سختمه و ازین حرفا ! دوباره گوشی زنگ خورد و صدای آهنگ قطع شد و بعد خواهرزاده کوچیکه که بای دیفالت یک جدیتی همیشه همراهش هست از جلو گفت : پریسا ؟! بهش بگو بعد زنگ بزنه دیگه ! بزرگه گفت : مامانه ! و بعد همه ساکت شدند یک طوری که صدای خواهر بنده شنیده میشد که میگفت : کجایین ؟! بانک هم رفتین ؟؟ خب .. کی برمیگردین ؟  به پریناز بگو تند نره ها … اون خیابون دوربین داره .. بهش بگو حواسش به روسریش باشه یک بار اس ام اس اومده .. خودتم حواست باشه … ظهر یادت نره اون خریدا رو بکنی .. اگه می‌خواد یادت بره خودم الان برم بیرون .. لازمشون داریم ظهر .. و خواهرزاده ی من ازین طرف با اکراه میگفت : باشه مامان … باااااشه . ماماااااان … باااااشه . و دوباره آهنگ وصل شد که میگفت : چقد نازی نمیدونم طنازی و ازین حرفا . من چشمم به بیرون بود و فکر می کردم انگار یک فیلتر خاکی رنگ زدن روی چشم هام چون همه جا به نظرم زیادی خاکی رنگ بود . ته دلم دوست نداشتم این تصاویر رو . بعد دیدم که همسرم آیینه جلو را داده پایین و خودش را یکم کشیده عقب و از آینه نگاهم می‌کند . با یک لبخند بی رمق بهش چشمک زدم ! 

 ساعت حدود نه و نیم صبح شده بود که رسیدیم به یک میدون کوچیک وسط یک منطقه ی مسکونی که فقط ما بودیم و ما ، که یهو یک ماشین پلیس از اون سمت اومد و نگاه به شدت تندی به ماشین انداخت و بعد اشاره کرد که واستیم . من که کمپلت تعطیل بودم داشتم فکر میکردم سر میدون به این پرتی آدم چه قانونی رو میتونه زیر پا بگذاره که پلیس بخواد جریمه اش کنه ! بعد کوچیکه رو کرد به عقب و گفت : شماهام شال تون افتاده بود ؟! ناخودآگاه دستمو کشیدم به سرم و گفتم : what ؟؟ 

ماشین رو نگه داشت و همسرم پیاده شد و یک پلیس که یک چسب روی بینی اش بود و نوک بینی اش هم به شکل خنده داری بالا بود از ماشین جلو پیاده شد . شاهد مکالمات همسرم و پلیسِ بینی عملی ! بودم که برادرزاده ام پیاده شد . فکر کردم منم باید پیاده شم چون این جوونا رو کاملا متفاوت از خودمون میبینم . پیاده شدم و دیدم که داره به پلیس میگه : آقا ماشین شخصیمونه ! پلیسه با اخم هایی که دم به دقیقه در هم می رفتند رو به همسرم کرد و گفت : شماها نسبتاتون با هم چیه ؟! برادرزاده ام رو عقب کشیدم و گفتم : آقا ایشون همسر منه و اینا هم خواهرزاده ها و برادرزاده ام هستن . همه ی نسبتا اوکیه . پلیس نگاه چپی کرد و گفت : نسبتاتون اوکیه ؟! نگاه عصبانی و چپ همسرم هم بهش اضافه شد ( یعنی خدایی بعد از چهل سال اینا هنوز این سوال مسخره رو میپرسن که نسبت تو با فلانی چیه ؟! اونم از نسلی که ازدواج کردن رو دِ مُده میدونه ؟؟!! ) . مونده بودم که این چی داره میگه و من چی باید بگم . بعد همسرم یک سری چیز گفت . منم الکی گفتم : آقا ممنون میشم این سری رو ببخشید و اجازه بدید ما بریم . برگشت و گفت : شما خودتم اون عقب حجاب نداشتی ! ما تو این مملکت شهید دادیم خانم ! نه که شما و امثال شما اینطوری توی خیابون بیان ! یک نفس عمیق کشیدم و سعی کردم نشنیده بگیرم چیزهایی رو که شنیدم ! منظورشو از “اینطوری” البته نفهمیدم چون سر صبحی که ما از خونه زدیم بیرون من فقط رسیدم صورتمو یک آب بزنم و لباس های مادرم که زن مسنی به حساب میاد رو بپوشم و با این تفاسیر مطلقا نمی فهمیدم “اینطوری” یعنی چطوری دقیقا ؟! 

همسرم گفت : حالا چیکار باید بکنیم ؟ جریمه باید پرداخت کنیم ؟ پلیس گفت : جریمه ؟! ماشین رو باید ببرین پارکینگ . برق از سرم پرید . گفتم آقا امکانش واقعا برامون نیست . هرچقدر جریمه داره بنویسید . خلاصه یک ساعت چک و چونه زدیم بعد آخرش گفت پلاک رو یادداشت میکنم . ماشین رو ببرید پارکینگ خونتون و تا یک ماه درنیارید چون اگه بیرون ببینیم می بریم پارکینگ . من که دقیقا نمی فهمیدم چی میگه ولی داشتم خواهرم رو تصور میکردم که از شنیدن این داستان چه حسی داره . 

نشستیم توی ماشین و دوباره آهنگ شروع شد ! همسرم گفت زنگ بزنیم به سرهنگ فلانی که توی همین قسمت های حمل و نقل و پلیس و اینا کار میکنه ببینیم چی میگه . گفتم : زنگ بزنیم به سرهنگ ؟! بعد بگیم ما رو بخاطر بی حجابی گرفتن ؟! کوچیکه با همون جدیت گفت : خدایی این لگن و میخواسته ببره پارکینگ ؟! برادرزاده ام ( که گل ترین پسریه که من تو زندگیم دیدم و اصلا نمیفهمم یه پسر چطوری میتونه اینقدر مودب و آقا و جنتلمن و باشخصیت و با اخلاق و اصلا همه چی تموم باشه) گفت زنگ بزن به جواد . اون حتما یه آشنایی داره یه کاریش بکنه . جواد یکی از دوستای ماست که به شکل عجیبی زنجیره ای از آدم های مختلف رو در هرجایی که به عقل جن هم ممکنه نرسه داره و یک طوری میتونه مشکلات رو حل کنه که عجیبه . جواد که حلال مشکلات باشه بدون اینکه لازم باشه از کسی کمک بگیره گفت که آسوده به مسیرتون ادامه بدید چون هیچ کاری نمیتونه بکنه . یه جورایی حرف مفت زده و نمیتونه بخاطر همچین چیزی ماشین رو ببره پارکینگ . انگار فقط میخواسته ما رو بترسونه . 

نزدیکای خونه که بودیم خواهرزاده بزرگه گفت : همه توجیهین که مامان چیزی نباید بفهمه دیگه ؟! بعد همسرم رو به بزرگه گفت : باید بدونه شاید براش اس ام اسی چیزی بره ... حالا اون آهنگ رو بذار که میگه بیا بغلم کن دیگه ! همه خندیدن . بزرگه بهش گفت : خوشت اومده ها ! بعد من گفتم : راستی شماها میدونستین نسبتای ما با هم اوکی نیست ؟!  دوباره همه خندیدن و انگار نه انگار . 


نمیدونم چرا این خاطره ی مسخره رو سراسر با تمام جزییات یادمه . با همین جزییاتی که نوشتم . حتی بوها رو هم یادمه . حتی اینکه بینی اون پلیسه با چه زاویه ای بالا بود ! اینکه هوا با چه درصدی پر از گرد و غبار بود ! نمیدونم چرا اینقدر همه چیز رو یادمه . اینقدر که بعضی روزا فکر میکنم دارم دوباره و دوباره هم تجربه اش میکنم . صدای بچه ها و چیزهایی که می گفتند .. صدای خفه ی جواد از پشت گوشی همسرم .. همه چیزو . این مرضی چیزیه آیا ؟! 


نظرات 8 + ارسال نظر
لیمو 8 خرداد 1401 ساعت 05:51

میدونی و نگم از حس بد و اعصابی که خراب میشه.
بدتر از همه اینه که پلیس هیچی نگه بعد یک شهروند محترم (بخونید نامحترمِ نفهم) بیاد بهت گیر بده

خاک بر سرشون هیچ احترام و شخصیتی برای مردم قائل نیستن
فقط ایدئولوژی های مسخره ی خودشون

parisa 6 خرداد 1401 ساعت 10:46

چجوری اینقد جذاب مینویسی؟
خدایی حس کردم منم تو ماشین بودم

لطف داری عزیزم
اینقد این مدت حسش کردم که انگار واقعیه شاید برای همون اینطوری شده نوشته اش

بهار شیراز 26 اردیبهشت 1401 ساعت 10:42 https://baharammm.blogsky.com/

از دختر منم دو بار تعهد گرفتن، حالا جالبه بار دوم میگه اصلا روسریم نیفتاده بوده، به گمانم یه شماره اعلام کردن که هر کسی میتونه بی حجابی رو اطلاع بده ... بگو هر کسی میتونه اذیت کنه ...
بدبختی گرفتار شدیم

اره جالبه منم شنیدم بعضی وقتا الکی اس ام اس میره . وای یعنی واقعا یکی میره بی حجابی رو اطلاع میده ؟! خیلی جالبه واقعا که ملت اینقد بیکارن و سرشون تو زندگی بقیه اس ..
ایشالا به همین زودی بساطشون برچیده شه

زری.. 25 اردیبهشت 1401 ساعت 18:21 http://maneveshteh.blog.ir

جالبه اینطوری شما گفتی هر چقدر جریمه میخواهی بنویس ماشین را پارکینگ نبر نرفته تو فاز رشوه گرفتن!
اووووووووف چی بگم ... خیلی بیچاره ایم :(

اخه منم فکر کردم برای این موضوع جریمه میکنن دیگه ! ماشین رو معمولا برای جرایم سنگین تری میبرن پارکینگ
ولی رسما ما رو گیر آورده بود !

shirin 25 اردیبهشت 1401 ساعت 15:30

چقدر این اتفاقها آشناست برای هرکی که توی ایران زندگی میکنه.یادمه یه بار که ورود ممنوع رفته بودم پلیسه بهم گفت میدونی خلاف شرع کردی؟!
همه چی رو به همه چی ربط میدن داروغه ها

متاسفانه اره

حالا چقد خوب بوده خلاف شرع

نسیم 25 اردیبهشت 1401 ساعت 07:36

حتما جوونی
ولی خوب خواهرزاده و برادرزاده ت حتما زیر 30 سال هستن و خیلی خیلی جوون

اره عزیزم اونا درواقع بچه ان ، من جوونم

ربولی حسن کور 25 اردیبهشت 1401 ساعت 04:30 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
از وبلاگ ترانه به اینجا رسیدم
برای شما که اون ور آب هستین مسخره بودن این چیزها بیشتر مشخصه اما دیگه همه مردم اینو فهمیدن.
امان از این جمله ما شهید دادیم! من هنوز نفهمیدم چرا خون شهدا فقط در چنین مواردی به جوش میاد؟

سلام
خوش اومدین
من زیاد نیست که این ور آبم ولی بازم به نظرم مسخره اس که بعد از این همه سال هیچ تغییری نکردن .

یکی دو تا جمله ی کلیدی دارن و یکی دو تا استراتژی که کلا با همینا دارن میرن جلو

نسیم 24 اردیبهشت 1401 ساعت 10:33

پلیس خاک تو سر
چقد خوبه که خواهر زاده و برادر زاده بزرگ داری و با جوونیه اونا حال میکنی


اره خوبه . من خودمم جوونم نسیم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد