۹ می

اون وقت من فکر میکردم خراب کردن همه ی پل های پشت سر و شروع کردن یک زندگی در یک سرزمین دیگه و  از صفر ساختن خیلی سخته و وقتی همه ی اینا اوکی بشه کار کردن تو یک کشور دیگه نباید اونقدرام سخت باشه اما زندگی همیشه یک برگ تازه برات رو میکنه . انصافا کار کردن با یک فرهنگ دیگه و یک زبان دیگه سخته . خیلی سخته … . بعد امشب که داشتم برمیگشتم تو ایستگاه مترو یهو حس منصور تو اون آهنگه که میگه : اینجا غروبه نازنین ، دنیا دروغه نازنین و .. و یک عده هم میگیرنش زیر لنگ و لگد بهم دست داد . البته من و کسی زیر لنگ و لگد نگرفته ولی اینقدر کوفته ام که انگار یکی زیر لنگ و لگد گرفته ام . وقتی داشتم به اون مجسمه ای که دم در ورودی ایستگاه مرکزی مترو هست وچند نفر لخت و پتیل با هم یک‌ چیزی مثل کره ی زمین رو گرفتن بالای سرشون نگاه میکردم و فکر میکردم چقدر این مجسمه و محتواش غریبه است برام . یک طوری احساس میکنم با تمام جماعتی که از صبح تا شب کنارشون هستم فاصله دارم و شبیه شون نیستم و یک حس جدا افتادگی دارم . نه به خاطر زبان . به خاطر نمیدونم چی و یا بخاطر چیزهایی که نمیتونم درست توضیح بدم . احساس غریبه بودن میکنم . این همون حس غربته ؟! اگه هست من دارم با همه ی سلول هام تجربه اش میکنم و چیزیه که هیچ وقت حس اش نکرده بودم . 


اینقدر که حس و حال نوشتن هم ندارم دیگه … 


نظرات 4 + ارسال نظر
در بازوان 22 اردیبهشت 1401 ساعت 00:44

سلام
این حس هم مثل همه حسای ناخوب زندگیمون میگذره و جاش رو به چیزای دیگه میده، اینو میدونی و یادآوری تکراری هستش:) فقط خواستم بگم هیچ پلی پشت سرت خراب نشده ها، کار و زندگی میکنی، تجربه‌ی زیسته‌ات خیلی بیشتر و بیشتر میشه و باز یه روزی اگه دلت خواست میتونی برگردی.
امیدوارم تا اون موقع اینجا هم تغییر کنه و محل قابل سکونت برای انسان بشه:))

*این نوشته رو که خوندم یکی از موزیک ویدیو های ویگن پخش شد توی سرم، دم غروب توی خیابونا قدم میزد و از غربت و تهرون میخوند، اصلا لامصب یه غمی داشت که نگو

سلام الهام جانم
آره عزیزم میگم که راضی ام و من با این موضوع کنار اومدم که کنار چیزهای خوب همیشه یک سری چیز بد هم هست . برای همون مشکل چندانی ندارم و دارم میگذرونم
ایشالا اونجا هم شرایط عوض میشه به زودی

میدونی نمیدونم چطوریه مثلا میدونی توی ایران هم خبری نیست ولی یه حسی باهات هست که انگار یه چیزایی رو از دست دادی بعد میای اونجا میبینی هیچی رو هم از دست ندادی ولی بازم این حسه هست .. نمیتونم درست توضیح بدم ولی یه همچین حالتی

زری.. 21 اردیبهشت 1401 ساعت 04:07 http://maneveshteh.blog.ir

کلا قرار نیست ما ارامش داشته باشیم. همیشه یه چیزی هست که براش غصه بخوریم. نمیخوام بگم کی بدبختره :)) اما خدایی حس غربت بنظرم تا با غم امرار معاش قاطی نشده باشه، اوکی هست

اره زری جان من با وجود همه ی این حس ها کاملا راضی ام . هم بخاطر مسائل مالی و اقتصادی و هم بخاطر مسائل فرهنگی و اجتماعی از جایی که الان هستم خیلی راضی ام . مشکلاتش رو هم به همین خاطر می پذیرم

نسیم 20 اردیبهشت 1401 ساعت 06:10

آدمیزاد همه جا غریبه رفیق
تنهایی از ما آدما جدا نمیشه

آخ نسیم اره یادمه وقتی ایران بودم هم خیلی وقتا همین حس و داشتم بعد فکر میکردم من که اینجا هم این حس و دارم اگه اونجا هم داشته باشم زیاد مهم نیس
البته این یکم شدیدتره چون یک جور تنهایی و جدایی از جایی که ازش اومدی و جدایی از خانواده و اینام همراهت هست

ترانه 19 اردیبهشت 1401 ساعت 23:04

این همون حس غربته.


امیدوارم به مرور زمان بهتر شه یا حداقل کمرنگ بشه

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد