جمعه ی سیاه

فکر می کردم کالکشن عکش های پاییزی ام را که منتشر کنم و به به و چه چه بقیه را بشنوم حالم خوب می شود.  فکر می کردم کارم را تحویل بدهم و  "yes,  that's exactly right "را بشنوم حالم خوب می شود. ولی مثل همیشه اشتباه فکر می کردم. هدف اشتباهی را نشانه گرفته بودم که حتی اگر وسط خال هم بخورد موفقیت مهمی نیست و چیزی تغییر نمی کند. 

یک سردرد لعنتی یک هفته است هرجا می روم روی سرم هوار است . پلک چپم می پرد.  سفر به پایتخت بیشتر خسته کننده بود تا سرگرم کننده.  حالا به نظرم همه چیز مسخره می آید.  یعنی اینکه تو توی یک فضایی باشی و به خیالت بقیه هم توی حال و هوای تو باشند و بعد یکهو ببینی بقیه توی حال و هوای خودشان بودند که هیچ سنخیتی هم با حال و هوای تو نداشته غم انگیز است و مقداری هم مسخره.  باید یک گرد و خاک حسابی راه بیندازم ولی راستش اخیرا کرک و پرم ریخته و حوصله ی هیچ الم شنگه ای را ندارم.  اخیرا یک لبخند مسخره می زنم به همه ی دنیا و متعلقاتش . 

دلم می خواست با بعضی ها می توانستم ارتباط نوشتاری برقرار کنم.  به نظرم اینطوری ارتباطات قشنگتر و جذابتری داشتم و حالا این حس کوفتی را نداشتم که چطور می توانم فرار کنم و بروم یک جایی و مدتی گم و گور بشوم و اگر این مدتی تا آخر عمرم هم بود هیچ کک ام نگزد. برگهایم را هم بریزم توی سطل زباله و خودم بروم برگهایی که دوست دارم را جمع کنم.  چون در این شرایط باید هرچیزی را که می توانم نیست و نابود کنم و اینطوری نشان بدهم که من هم حق انتخاب دارم و هم قدرت عملی کردن انتخاب هایم را.  

وضعیت پیچیده ی بغرنجی است که فقط من درک اش می کنم و احتمالا رفیقم که معنی "یک برگ زرد براق میخواهم" را می فهمد.  ولی فعلا حوصله ی حرف زدن با هیچ کس را ندارم حتی خودم.  وضعیت پیچیده ای است. پلک چپم می پرد.