دلش با دلم آشناست

نشسته توی پرواز و آمده پیش من.  به همین سادگی.  نه چون به سفری رفته باشد.  چون بار قبل نشد خوب هم را ببینیم.  می نشیند توی ماشینم.  برایش فرهاد می گذارم. هوا خاکستری بود و چشم من تو نخ ابر که بارون بزنه.  نشستیم توی کافه.  توی کافه ی محبوبم به یاد قدیم ها شکلات داغ سفارش دادم.  کافه دار خندید و گفت: مامان شدن چطوره؟! 

 یک ریز حرف زدم.  تا که سرم را آوردم و ساعت بالای سرمان را چک کردم.  دو ساعت تمام حرف زده بودم.  گفت: برویم بیرون قدم بزنیم.  هوای بیرون که به سرم خورد انگار هزار کیلو سبک شده بودم.  انگار توی مغزم جای خالی باز شده بود.  بوهای تازه می شنیدم.  چند سالی جوان شده بودم. 

وسط صحبتهایمان گفتم:  می آیم یک کار دیگری بکنم که به جایش چیزی می نویسم.  گاهی توی وبلاگ.  گاهی برای خودم.  گاهی برای پنگوئن.  گفت:  آآآ همون وبلاگی که آدرسشو بهم ندادی؟ خجالت کشیدم.  گفتم:  میدونی قشنگی وبلاگ نویسی به اینه که کسی نشناست.  گفت:  میدونم.  و از قشنگی های زندگی من این بود که اون می دونست. 

نظرات 2 + ارسال نظر

چه قشنگ وصف کردین

من که سال هاست هنوز نتونستم حتی برای چند دقیقه احساس کنم هوای خنک توی مغزم دور میزنه.

امیدوارم هرچه زودتر احساسش کنی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد