باد ما را با خود نمی برد

  با وجود مقاومت های زیادش تمام لباس هایش را می پوشم.  بعد دور خودم می چرخم و بند و بساطم را می گذارم دم در و تا برمیگردم کلاهش یک گوشه افتاده ، جورابهایش یک گوشه ی دیگر و می بینم که سویشرتش هم تنش نیست ولی توی دید من هم نیست و معلوم نیست آن را کجا درآورده. یک نفس عمیق می کشم و خودم را کنترل می کنم و دوباره لباسهایش را می پوشم.  تا می نشیند در ماشین اشاره می کند که به ریموت در !  واقعا جالب نیست که بین هزارجور اسباب بازی آخر هم دنبال کنترل تلویزیون و کارتهای بانکی و ریموت در باشد؟! بلاخره تسلیم می شوم و بعد از اینکه در را باز می کنم ریموت را تقدیمش می کنم. ماشین را روشن می کنم و وقتی در مسیر خروج قرار می گیرم ، از آینه می بینم که در ، درحال بسته شدن است .  ریموت را از دستش می قاپم و چون حرصم قشنگ درآمده می گویم: کله ی اون بابات صلوات!! و بقیه اش را تو دلم می گویم:  که به تو یاد داده با ریموت در و باز و بسته کنی!!  بلاخره از در می زنیم بیرون.  دوباره جورابهایش را در می آورد.  بعد هم کلاهش را و بعد هم با کلی تلاش سویشرتش را.  از مبارزه دست بر می دارم و می گویم: اوکی ، یخ می زنی و به منم ربطی نداره. اما خوب می دانم وقتی پیاده شدن دوباره همه را تنش می کنم. می خواهم بگویم وقتی یه بچه ی مرتب و تمیز را توی خیابان می بینید و به نظرتان خیلی گوگولی و ناناز می آید بدانید پشتش یک برنامه ریزی و پشتکار پیچیده و یک آدم خستگی ناپذیر ایستاده. 

به پدرش و عین میم می رسیم و می اندازیم توی جاده. 

کنار جاده ردیف ردیف آدم است که پیاده راه افتاده اند تا به حرم برسند. به انگیزه ی همه ی آن آدمها فکر می کنم.  موضوع جذابم در دانشگاه و بعدها سرکار (هرچند هنوز نشده که آنطور که می خواهم بهش بپردازم ): انگیزه ی آدمها از سفر ، خرید ، اعتقادشان و خیلی چیزهای دیگر.  سر کلاسها همیشه بحث را می بردم به این سمت و می دیدم که برای بچه ها هم جالب بود که توی سر ما چی می گذرد.  جدای از این توی آن جمعیت که همه طیف سنی هم داشت یک چیزی اذیتم می کرد.خرد جمعی را در این خیل عظیم پیدا نمی کردم.  حتی خرد فردی را هم پیدا نمی کردم. 

 وسط جاده یک تکه لاستیک بزرگ افتاده بود.  به نظر یک کامیون یا چیزی در این ابعاد لاستیکش ترکیده بود .  ماشینها با سرعت رد می شدند و گاهی هم ماشینی برخورد می کرد با آن .  ماشین را نگه می دارد.  می بینمش که باد موها و لباسهایش را تکان می دهد و او در تقابل با باد پیروز می شود و مانع را از وسط جاده می کشد به کنار .  من به گروه گروه آدمهایی که از کنارمان پیاده در گذرند نگاه می کنم و آنها هم به من ... و به او.  من هنوز نگران خرد جمعی ای هستم که بین شان نیست.  به این فکر می کنم که برای آدم بودن لازم نیست کارهای سختی بکنیم. لازم نیست پای پیاده هزاران کیلومتر را گز کنیم.  حتی لازم نیست فکر بکنیم که چطور آدم باشیم . به این فکر می کنم که آدم بودن ساده ترین روش زیستن است. 

نظرات 3 + ارسال نظر
لیمو 11 خرداد 1401 ساعت 20:57 https://lemonn.blogsky.com/

باشه اما با این تفاسیر فکر نمیکنم به باباش رفته باشه ها!!

چرا لیمو دقیقا شبیه باباش شده و تازه حتی اینقد با باباش حال میکنه که میگه موهامو کوتاه کن مثه بابا بشم یا مثلا لباسایی میخره که مثه باباش بشه !

سهیلا 4 آبان 1398 ساعت 07:46 http://Nanehadi.blogsky.com

خدا حفظش کنه کوچولو رو.پس فک کردی خدا بیخودی بهشت رو گذاشته زیر پامون.
فکر میکنم اگر هر کدوم ما همین کارهای کوچولو رو انجام بده دنیا بهشت میشه.

فداتون شم مرسی.
حالا امیدوارم واقعا بهشت زیرپامون باشه ، نریم یه غیبت کنیم به خاطر همون بریم جهنم

حمیدرضا 3 آبان 1398 ساعت 09:34 https://parsiauto.blogspot.com/

ای خدا

چقد شیطونه گل پسرتون

وای من عاشق اینم که بچه داشته باشم و اذیتم کنه.

می دونم کلافگی داره. می دونم شاید وقتی بچه دار بشم از این حرفا پشیمون می شم.

اما خیلی کاراشون بامزه ست.

کوچولوی لجباز

بله خیلی بامزه اس ! هروقت بچه دار شدی بیا ببینم نظرت همینه
گل پسر نیستن ایشون البته

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد