آرزوهای بزرگ

یک جور عجیبی همه ی مخ ام را گذاشتم تا به شب بیدار بودن برای کار کردن نرسم . ته همه ی متدهای برنامه ریزی را درآوردم تا وقت کم نیاورم و به شکل معجزه آسایی هنورز نیاوردم اما به وضوح می دانم که این روند همیشگی نیست و به زودی که کارم بیشتر بشود به مرحله ی شب بیداری هم خواهم رسید . برایم مهم است که به هر شکلی شده کارم را ادامه بدهم . به آنها نگفتم که زبانتان را بلدم البته در حد " بابا آب داد "!  و گذاشتم تصور خوبی ازم داشته باشند ! همین دوسه روز دیگر اولین ترم سطح ب یک شروع می شود و بله ، من با افتخار هنوز در همان سطح "بابا آب داد" هستم . البته اگر قبل تَرش نباشم ! 

متاسفانه از هر دری که می خواهم وارد بشود می رسم به اینکه باید این زبان کوفتی را مثل آدم بلد باشم . بعد که می بینیم مسیر دیگری وجود ندارد جوگیر می شوم و با خودم می گویم : اصلا اشکال ندارد . تازه می نشینم و آن یکی زبان را هم می خوانم . این اتصالی است که مغزم پیدا کرده و هربار که به این جا می رسم همین روند را طی می کند و جای توضیح هم ندارد که نه آن یکی زبان را می خوانم و نه این یکی را و از این بابت درست مثل خری هستم که توی گِل گیر کرده ! درنهایت که دیدم توی این دوتا زبان هیچ پُخی نمیشوم به همان زبان انگلیسی چسبیدم و همان دانش قدیمی را برای پول درآوردن به کار گرفتم .  یک جوری سرنوشتم با زبان های زنده ی دنیا تنیده شده که هرکار می کنم هم نمیتوانم از توی تنیدگی دربیایم . مثلا ترم پیش یک بار سر کلاس جمله ی نابغه طوری گفتم :

!je vais fill mein lebenslauf

می خواستم بگویم "می خواهم رزومه ام را پر کنم" که جمله ی ساده ای است اما همه ی کلاس به علاوه ی میم واو در سکوت فرو رفتند و فکر کردند جمله ام خیلی سطح بالاست که متوجه اش نشدند . جمله ام فقط ترکیب زیبایی از فرانسوی ، انگلیسی و آلمانی بود که چون شب قبلش درست نخوابیده بودم از دهانم درآمد و بچه هم زدن ندارد! یک جوری به تمام تلفظ های انگلیسی ام گند خورده که وقتی حرف می زنم یاد هندی ها می افتم که فقط خودشان می فهمند چی میگویند . این وضعیت حال حاضر است که تا اطلاع ثانوی هم هیچ کاری برایش از دستم برنمی آید . فعلا سفت به کارم چسبیدم که دلخوشی دلچسبی است

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد