فصل جدید

فکر می کردم در همچین روزی از خوشحالی خودومو تو گل بپلکونوم . شب اش یک جشن کوچیک بگیرم . به سین خبر بدم چون تمام این مدت همراه ما بود و هرکار تونست کرد.  اینستاگرامم رو بعد از مدتها آپدیت کنم و خیلی کارهای دیگه.  اما خبر وقتی بهم رسید که سر کلاس بودم. سر کلاس جملات سطح بالایی از خودم در می آوردم که برای خودم هم جای تعجب داشت قبل از کلاس بارون می بارید.  فکر می کردم چه عصر پاییزی قشنگی. بعد از کلاس از کوچه بوی باغ بارون زده می آمد همراه بوی کتلتی که همیشه می آید و نمی دانم از کدام خانه ی آن حوالی است. حتی امکان در گل پلکیدن هم نبود!  اینترنتی نبود که به همه ی کسایی که این مدت همراه ما نگران بودند خبر بدم و یا حتی برای خودمان یادمانی در اکانت اینستاگرام بگذارم. به نظر امکان تماس تلفنی هم با خارج از ایران نیست.  

خبر پذیرش ویزای شوهر ما بلاخره روزهایی که در بلاتکلیفی بودیم را تمام کرد و زمان دادن ویزا موکول شد به ماه سراسر مناسبت و خبرهای خوش ما:  آذر.  و البته چون همسر من به شدت خونسرده و در آرامش مطلقی روزگارشو می گذرونه بعید می دانم پیش از سال جدید میلادی و یا حتی چند ماهی بعد از آن بتوانیم خودمان را جمع و جور کنیم .  اما همین که آدم می داند چه برنامه ای دارد برای من حاشیه ی وسیع امنی است که دو سوم مغزم را آرام می کند.  

شیرینی شروع فصلی جدید تو زندگی مون، تمامش مبارک خودم:)

نظرات 1 + ارسال نظر
امیر 29 آبان 1398 ساعت 22:53

در حد این چند خط با شما آشنا شدم،
از اینکه از این کشور دارید میرید، پیش خودم خوشحال شدم،
گفتم تبریکی بنویسم، من ناشناس هم از خوشحالی شما خوشحالم،
چون رفتن و نماندن، در بطن وجود خیلی از ماست.

مرسی ، اره رفتن ( و نه نماندن! ) تو بطن من یکی که هست.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد