15 سپتامبر

امروز بعد از اینکه پنگوئن رو گذاشتم مهد رفتم خرید . بارون می بارید مثل چی ! بعد از چند روز آفتابی به نظرم خیلی دیگه داشت می بارید . بعد خانم صندوقدار گفت : هوای قشنگیه نه ؟ 

البته هوای قشنگی بود اما برای من روزهای پاییزی با یک آفتاب کم رمق قشنگتره . 


اینقدر شبها خواب میبینم که دیشب وقتی بعد از دیدن یک خواب مزخرف پریدم و بیدار شدم به خدا گفتم : تو اگه هستی و دستی تو این جریانات داری بی زحمت تمومش کن دیگه چون من دارم فک میکنم شاید یه چیزیم هست که اینقد خواب میبینم ! چمی دونم بیماری ای چیزی که توش بیمار همش خواب میبینه . بعد دیدم با این نگاه شک دار و طلبکارانه ای که من دارم اگه هم دستش باشه هیچ کار برام نمیکنه . خب بهتر بود تخم ایمان رو مثل خیلی ها تو دل من هم میذاشت که نذاشته و هرجور نگاه میکنم اینم تقصیر من نیست . تقصیر خودشه .

اما این روزها و این ماه ها شبیه جنگ زده ای بعد از اتمام جنگ ام . انگار چیزی به نام بحران سی سالگی رو رد کردم . اصلا من نشنیدم کسی از این بحران صحبت کنه و انگار بقیه مشکلی با سی سالگی و چهل سالگی و کل عمرشون ندارن اما من داشتم . همه چیز برام عوض شده بود . یک پنگوئن درست دم سی سالگی اومده بود توی زندگیم که خودش به تنهایی گاهی برام بحران بود . بیماری مامان خودش یک بحران بود . تصمیم ما برای مهاجرت یک بحران دیگر بود . کرونا یک بحران بود که این یکی استثنائا برای همه بود . وسط همه ی اینها من برای خودم داستانی داشتم . همه چیزم در حال عوض شدن بود . وزنم با یک آب خوردن بالا میرفت و مثل قبل با یکی دو وعده مراقبت کردن پایین نمی آمد . پوستم مثل دهه بیست بدون هیچی شفاف نبود و با هزار جور مراقبت تازه کمی خوب می‌شد . مشکل جوش که همه ی زندگیم کاملا قابل کنترل و محدود بود به چیز غیرقابل کنترل و مزخرفی تبدیل شده بود . اینکه از اوضاع ظاهری و یک چیزی هم که مدام توی مغزم می کوبید که “ زمان اصلا مثل سابق نمی گذره و زندگی مثل سابق چیز فان و باحال و همیشگی ای نیست “ . 

تازه الان میتونم بگم با همه ی اینها کنار اومدم . نمیدونم این بخاطر زندگی کردن در اینجا ، رفتن به جلسات روان درمانی ، خوندن انواع و اقسام کتابها و کلید کردن به خودم و یا اصلا صرفا گذر زمانه . مدتیه احساس میکنم هرروز از روی دوشم بارهایی برداشته میشه و من هی سبک و سبک تر میشم و هی بیشتر با خودم کنار میام . تا اینکه یک روز حس کردم هیچی توم نیست . فقط زندگیه که هرروز ازم رد میشه و معمولا چیزی هم به جا نمیذاره . دلم می‌خواد بیشتر بنویسم اما اینقدر گاهی خالی ام که باید کلی تلاش کنم برای پیدا کردن یک کلمه ی درست و آخر هم اون چیزی نمیشه که میخوام . مثل سالها قبل با خودم و دفترهام راحت ترم و اونجا بیشتر خودمم . و وسط همه این خالی شدن های مداوم یک روز اتفاقی یک نوشته ای دیدم در چرک نویس همین جا مال آبان ۹۸ ( که البته ربطی به اتفاقات سیاسی اون سال نداره ) و با خوندن هر جمله اش یک قدم عقب تر میرفتم . این کی بود که اینها رو نوشته بود ؟! من از اینهمه خشم توی خودم اینقدر تعجب کردم که از خودم ترسیدم . آخه چطور یه آدمی میتونه هرروز اینهمه خشم و عصبانیت و نفرت رو با خودش حمل کنه و شب باهاشون بخوابه ؟! یعنی حالا که خالی از همه چیزم و زندگی بحرانی نیست و حضور منم توی زندگی بحرانی نیست اینا رو درک میکنم . خیلی اوضاع غم انگیزی داشتم و دلم برای خودم واقعا سوخت . 

حضرت ابی در جایی می فرمایند : 

من خالی از عاطفه و خشم 

خالی از خویشی و غربت 

گیج و مبهوت 

بین بودن و نبودن 

خلاصه این همه توضیح دادم اما همین شیش تا کلمه منظورم رو بهتر می رسونه . اره دیگه من اگه استعداد داشتم باید اینطوری توضیح میدادم بعد از بحران سی سالگی رو .. (خیلی بی استعدادی ! رها کن بابا !! )


عکس هم عصر یکشنبه ی گذشته ی پاییزی است که بعد از رکاب زدن های طولانی رسیدیم به اینجا که یک کلیسای کوچک ساده بود و من رو یاد خودم و حس و حال همین روزهام می انداخت .


نظرات 3 + ارسال نظر
زری 28 شهریور 1400 ساعت 05:13 http://maneveshteh.blog.ir

چقدر این پستت را خوب فهمیدم البته بغیر از اون قسمت سبک شدن بارها، من الان در حالت خستگی و خشم و عصبانیت و درماندگی هستم...خوشحالم احساس سبکی میکنی

زری جان حس خستگی و‌ خشمت رو کاملا درک میکنم اما مطمئنم که به زودی اینها از وجودت میرن بیرون . به خودت زمان بده . امیدوارم به زودی زود حس و حال خوبت رو بخونم

ترانه 25 شهریور 1400 ساعت 05:07 http://taraaaneh.blogsky.com

چقدر این عکس قشنگه. چقدر هم آسمونش زیباست.
والا راستش من بحران 30 سالگی رو اصلا تجربه نکردم. یعنی هیچ تغییر خاصی رو احساس نکردم نه جسمی و نه روانی
توی 40 سالگی ولی کم کم جنس موهام عوض شد. و وسطهای 40 سالگی ناچار شدم به غذام توجه کنم که اضافه وزن پیدا نکنم . و همینوطور به پوستم رسیدگی کنم. فکر کنم توی همه چیز تاخیر داشتم.
خوشحالم که احساس سبکباری میکنی و بار خشمی رو که گفتی زمین گذاشتی.
باز هم عکسهای قشنگ بگذار.

چقد خوب اتفاقا که دیرتر تجربه کردی و تاخیر داشتی ولی کلا این تغییرا خیلی جالب نیست و حس خوبی به آدم نمیده .
مرسی عزیزم
چشم حتما میذارم

در بازوان 24 شهریور 1400 ساعت 15:04

الهی همیشه خوب و خوب تر باشی عزیزم

البته ابی نگفته اونو. در بهترین حالت از روش خوب خونده

مرسی عزیزم الهی حال توام همیشه خوب باشه
خدا مرگم با آقامون بودی ؟!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد