یک شب دی ماه بود احتمالا یا شاید هم بهمن ماه . یک سال پیش . نمیدونم الان چه ماهیه ولی احتمالا بیشتر از یک سالِ پیش . هوا هم حسابی سرد بود . من از صبح درگیر پی ام اس بودم یا چی نمی دانم ولی حسابی خط خطی بودم . از همان صبح هم میدونستم پایان این شبِ سیه ، سفید نیست . از صبح هم سر مسائل کوچک و بزرگ با همسرم درگیری داشتم . سر چیزهای بیهوده .حدودای نه شب بود به وقت اینجا . نه شب زمستون در اینجا شبیه سه ی نیمه شب است . سیاه و سرد و عمیق . اینقدر اعصابم سر مسائل کوچک و بزرگ بهم ریخته بود و اینقدر زندگی برایم سخت شده بود که سر اولین صحبتی که شد پا شدم و لباس هامو پوشیدم و راهِ بیرون گرفتم . همسرم آمد مقابل در و گفت که این وقت شب دارم کجا میرم ؟ و من گفتم بیرون . گفتم دارم خفه می شوم و باید بروم بیرون و دیگر صبر نکردم ببینم او  اجازه ام را صادر میکند یا نه ؟! بیرون هم حسابی سرد بود . راه کنار رودخونه رو پیش گرفتم . گوشیمو خاموش کردم . احساس کردم ایستادم بر لبه ی دنیا و ترجیح میدم خودمو پرت کنم و خلاص شم تا اینکه برگردم و زندگی را ادامه بدهم . نه اینکه میخواستم خودکشی کنم ها !! نه . صرفا یک همچین حسی داشتم . میخواهم بگویم این حالت های روحی هورمونی و پی ام اس بعضی وقت ها همینقدر جدی و سخت است . روی یک صندلی نشستم . گوشیم را از حالت پرواز در آوردم و اینجا را باز کردم . یک پیغام داشتم . یا شاید دو تا پیغام یادم نیست . به اون عدد روی اون قسمت بالای سمت راست که نگاه کردم فکر کردم وقتی از محتوا باخبرم چرا باز کنم و بخونمش ؟! مگه مغزِ خر خوردم ؟! فکر کردم شاید کار منطقی اینه که پاکش کنم . بعد فکر کردم تو این لبه ی پرتگاهی که ایستادم چه فرقی میکنه بخونم یا نخونم . پیغام را باز کردم . هیچ جای سوپرایز برایم نداشت با اینکه پر از توهین و قضاوتهای الکی و مهملات بیهوده و مشتی اراجیف بود . تا ته پیغام را خواندم . یعنی با خودم فکر نکردم حالا که از سر تا تهش همینه خب همینجا پاکش کنم و دیگه تا ته نرم ! اینقدر بی حس و حال بودم که تا تهش رو خوندم . در یک وضعیت عادی یکی از اون جمله ها می تونست باعث بشه واکنش عجیب و تندی نشون بدم . اما تو اون لبه ی دنیا که من ایستاده بودم هیچ چیز عادی نبود . همه چیز را به همان چیزِ چپِ نداشته ام حواله کردم ! دوباره گوشیم رو به حالت پرواز در آوردم . این کار رو طوری کردم انگار که دارم یک واکنش دفاعی نشون میدم . مثلا اینطوری به همه ی دنیا می گفتم پشتم و کردم بهتون و تا اطلاع ثانوی هم نمیخوام صدای هیچ کسی رو بشنوم ! و یک جورابی با خودم فکر میکردم موضع قدرتم ! 

هوا برای طولانی نشستن روی نیمکت زیادی سرد بود . بلند شدم و راه رفتم . فکر کردم هیچ وقت توی زندگیم به اینکه بقیه دربارم چی فکر میکنن فکر نکردم . یک‌ چیز ذاتیه انگار که اصلا برام مهم نیست . اون شب اما وقتی داشتم قدم می زدم یک لحظه فکر کردم شاید همه ی اون اراجیف صرفا مشتی اراجیف نیست و شاید بخشی ازشون لااقل درست باشه ! هنوز این فکر از مخلیه ام رد هم نشده بود که لبخند و پوزخندی زدم . حتی یک نقطه ازون اراجیف هم درست نبود و من این و میدونستم . نگارنده ی اون چیزها فکر می‌کرد درسته اما نظر من چیز دیگه ای بود و برام مهم نبود و نیست اگه حتی همه ی دنیا فکر کنن من تمامِ اون مهملاتم . دیگه بهش فکر نکردم . هیچ وقت . حتی الان که دارم می نویسم هم به همچین چیزی فکر نمیکنم ! 

ولی بقیه ی اون شب چی شد ؟ من همچنان لبه ی دنیا بودم . گوشیم همچنان خاموش بود و بیخودی توی کوچه پس کوچه های تاریک پرسه زدم . اینقدر که احساس سرما و خستگی کردم و با اینکه دوست نداشتم برگردم خونه اما برگشتم . احتمالا بعدش به این جواب دادم که چرا گوشیم خاموش بوده ؟! و این بچه بازیا چیه ؟! و این حرف‌ها و بعد هم خوابیدم . فرداش هم بیدار شدم و ادامه ی زندگی . 

یک چیزی هست که چند روز پیش فکرمو به خودش مشغول کرد . این که اون شب می تونستم اینجا رو باز کنم و با بهترین کلمه ها بنویسم که چه حسی دارم و با جزییات توضیح بدم که اوضاعم چطوریه و اون لبه ی دنیا که ایستاده بودم چطور جاییه و از این حرف ها . کاری که همیشه میکنم . اما اون شب و بعدش این کارو نکردم . چرا ؟ چون ناراحت بودم از چیزهایی که خوندم ؟ چون توقع نداشتم همچین چیزهایی بشنوم ؟ چون خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بودم و فکر‌کرده بودم من همون اراجیفم ؟! نه . نمی نوشتم چون میخواستم نشون بدم که ناراحتم و نباید مخاطب همچین حرف هایی قرار می گرفتم . فقط میخواستم تظاهر به ناراحتی بیش از حد بکنم وگرنه که اتفاقا من وقتی ناراحتم خیلی بهتر ‌و قشنگتر بلدم به زمین و زمان فحش بدم ! موضوع اصلا این بود که من حتی ناراحت هم نبودم . زندگیم در معمول ترین شکل اش جریان داشت و من فقط میخواستم تظاهر کنم .


و بعد از این کشفیات خیلی دور از ذهن نیست که همین چند وقت پیش یک روز این فکر مثل خوره رفت توی جونم که دیگه کی از این کارا کردم ؟! دیگه کجاها تظاهر کردم ؟! نکنه خیلی جاها توی این نوشتن هام تظاهر به چیزی کردم که نبودم ... 

اینقدر این فکر آزاردهنده افتاده بود توی سرم که دیدم اینطوری نمیشه و باید این موضوع رو بررسی کنم . مجبور شدم بنشینم و آرشیوم رو بخونم . کاری که ازش متنفرم ! من حتی آرشیو یک نفر دیگه رو هم به زور میتونم بخونم ! بعد از این رنجِ طاقت فرسا دیدم هیچ جا و هیچ جای نوشته هام تظاهری به چیزی نکردم . یهو دیدم اتفاقا همینجا و لای همین نوشته ها از همیشه صادق تر بودم و از همیشه بیشتر شبیه خودم بودم . من در واقع برای تظاهر به چیزی ، ننوشتن رو انتخاب کردم و اگه نوشتم همیشه با کلمه ها صادق بودم و هیچ جا خیانتی بهشون نکردم و حالا لازمه بگم از این کشف خودم چقدر خوشنود و خرسند شدم ؟! یعنی آخرش دیدم بالا برم و پایین بیام تنها کاری که بلدم و من و بیشتر شبیه خودم میکنه همین اینجا و اونجا نوشتنه . حتی اگه سراسرش غرغر باشه و حتی اگه از زیر و روش یک کلمه ی درست و حسابی هم درنیاد و حتی اگه یک نفر هم میلی به خوندنش نداشته باشه . 

 بعد یک دوست وبلاگی هم دارم که سالی یک بار می نویسه و منم هرروز میرم وبلاگش و دلم خوشه که این بعدِ یک سال بیاد و یک خط چیزی بنویسه ! طرف رو میشناسم . یک بار بهش گفتم دمت گرم به خدا ! من آرزوم بود یک جوری می نوشتم که یک نفر تو دنیا مثل خودم اینطوری که میام و علاقمندم نوشته های تورو بخونم ، منو بخونه . به خدا یکی ام بود برای من کافی بود که تا آخر عمرم از صبح تا شب بنشینم اینجا رو پر کنم ! اون بنده خدام خدایی از سر اینکه آدم ذاتا خوب و خوش قلبی بود گفت تو به آرزوت رسیدی .. میگم بنده خدا آدم خوش قلبیه وگرنه که حتی خودشم نمیاد اینا رو بخونه !( البته شاید اینکه آدرس اینجا رو نداره هم تو ماجرا بی تاثیر نیست !!!) 


بهرحال من هستم و هنوز زنده ام و زندگی هم به معمول ترین شکل اش جریان داره . شایدم این ننوشتن طولانیم برای تظاهر به نشون دادن چیزی بوده .. 




نظرات 15 + ارسال نظر
در بازوان 4 تیر 1402 ساعت 14:24

کامنت که میذارم دو ثانیه بعدش فکر میکنم اون جای خالی اسم و ایمیل رو پر کردم یا نه؟! وضعیت حافظه‌ام خیلی خفنه:))
کامنت‌های بی‌نامی اگر داشتی منم

تو فقط کامنت بذار
همه رو درست نوشتی عزیزم

در بازوان 4 تیر 1402 ساعت 14:21

این نوشته‌ات رو خوندم و یاد یه روزی افتادم که وایساده بودم یه جایی و باد با قدرت میپیچید و از ته دل آرزو داشتم منو ببره. هزار سال پیش بود فکر کنم.

*بنویس عزیزم، اینجا هنوز و همیشه برای من شبیه اون روزای بچگیه که یه گوشه دراز میکشیدم و آواز خوندن خاله‌ام رو گوش میدادم. (قبلا هم بهت گفتم، نمیدونم چرا دلم خواست بازم بگم:))

فدای تو بشم تو به من لطف داری
موضوع این حس تو به خاله ات رو یادم هست

راسینال 30 خرداد 1402 ساعت 18:18

اتفاقا تو برای من دقیقا از همون ثابت ها هستی ...
که حتی حوصله ندارم برم توی پیوند ها لینکت رو بزنم یه اِف میزنم و خودش مینویسه و اینجام
جات خیلی خالی بود ...
در ضمن بگم که منم اهل آرشیو خوندن نیستم اما نصف بیشتر آرشیو تورو خوندم عاشق نوشته هاتم خلاصه

تو هم برای من از همون ثابت ها هستی

منم عاشق خودتم میگم ریحانه جون کارت درس شد اومدی این طرف یه خبر بده به من

اه من بگم چقدر روزانه سر میزنم هی نمینویسی و من از رو نمیرم

لطف داری عزیزم مرسی که وقت میذاری و میخونی

فرزانه 29 خرداد 1402 ساعت 12:06

منم هرروز سر می زنم به وبلاگت

مرسی ازت عزیزم

نسیم 28 خرداد 1402 ساعت 07:27

خوشحالم که نوشتی عزیزم
هر روز به اینجا سر میزنم
بوس برای تو و دختر خوشگلت

نسیم جانم بوس به روی ماه خودت

مهری 28 خرداد 1402 ساعت 06:26

سلام سلام چه خوب که بالاخره نوشتین نمی‌دونم چرا فکر کردی خواننده ثابت نداری منم هر شب منتظر بودم بنویسید دیشب تو خواب بیداری به سختی خوندم و امروز صبح اولین کاری که کردم دوباره خوندمت
حتما روزهای آسونی نیست ولی زندگی کی آسون بوده به هر حال برات حال خوب آرزو می‌کنم
میدونی این روزها سرگرمی خیلی ها موبایل و شبکه های اجتماعی که خیلی موقع ها حس وقت تلف کردن به آدم میده اما وبلاگ خوندن یک جور تعامل سالم با آدم‌ها ست که کمتر توش تظاهر هست
خوشحالم که مینویسی لطفا همیشه بنویس منتظریم ❤️❤️

سلام عزیزم مرسی ازت
دیگه زندگی بهرحال میگذره و خداروشکر الان خوبه
اره و من متوجه شدم وبلاگ خوندن هم تو‌ روحیه و شخصیت بعضیاس .
خوشحالم که وقت میذاری و میخونی

آبی 27 خرداد 1402 ساعت 17:26

لیمو 27 خرداد 1402 ساعت 08:26 https://lemonn.blogsky.com/

من تابحال ندیدم تظاهر کنی یعنی وقتی توی پست ناراحتیت رو مینویسی و به محض بهتر شدن درباره شادیت مینویسی، مشخصه تظاهر نیست. در ضمن من آرشیوت رو خوندم قشنگه. :)

تو لطف داری عزیزم
ببین من به تو بابت این کاری کردی دکترای افتخاری میدم به خدا خودم نمی تونستم آرشیو خودمو بخونم بعضی وقتا از آدمی که اینقد مشکل داشته ناراحت میشدم و دلم برای خودم می سوخت

مریم 27 خرداد 1402 ساعت 05:56

من همون یک نفری هستم که هر روز دو بار اینجا رو چک کردم که ببینم خبری ازت شده یا نه و همیشه فک می کردم یعنی چی شده؟ کاش اتفاق ناخوشایندی یا گرفتاری نباشه.بعضی نوشته هاتو دوبار خوندم ، چون حس اون نوشته ها رو دوست داشتم و فکر می کردم چقدر واقعی. انگار نشسته ام با یک دوست قدیمی و اون داره برام حرف می زنه .خلاصه که برای من همیشه خیلی واقعی بودی.

مریم جان مرسی از پیغامت هزاربار خوشحالم که یکی همچین حسی داره به اینجا بیشتر از هزاربار به خدا خوشحالم
به نظر خودمم اینجا بعضی وقتا از زندگی واقعیم واقعی تره چقد خوبه که تو اینو حس کردی

شادی 27 خرداد 1402 ساعت 04:48 http://setarehshadi.blogsky.com/

منم تو لیست وبلاگهایی که روزانه سر میزنم دارمت لیمو جان، وبلاگ برای همینه دیگه حتی اگر تظاهر هم می کنی دلت می خواد ، به کسی مربوط نیست . هر چه می خواهد دل تنگت بگو

باعث افتخاره منه شادی جان که شما اینجا رو چک میکنی
آره فلسفه چاردیواری اختیاری رو بهش اعتقاد دارم فقط نمی‌دونم چرا خودمم دوس داشتم لابه لای چیزایی که می نویسم تظاهر نباشه

مگی 27 خرداد 1402 ساعت 04:30 http://Meghan.blogsky.com

چقدر امروز و دیروز من شبیه همین روزی بود که خاطره‌ش رو روایت کردین…

و به هر حال منم هستم و زندگی معمولی‌م رو ادامه میدم

مگی جان ایشالا که امروز و دیروزت دیگه تکرار نشه چون روزهای سختیه

افشین 26 خرداد 1402 ساعت 20:44

سلام،
من هم هر شب به اینجا سر می زنم، بعد از خواندن وبلاگ ترانه خانم، "بدون ویرایش".

سلام
ممنون ازتون واقعا “هرشب” برام خیلی ارزشمنده ..

Parisa 26 خرداد 1402 ساعت 16:32

من هر روز میومدم و منتظر بودم, نوشته هاتون را دوست دارم

وااای راس میگی؟؟ الان یک جون به جون هام اضافه شد زین پس من و اینجا داری هرروز هروقت خسته شدی بگو

ربولی حسن کور 26 خرداد 1402 ساعت 03:56 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
زمان زیادی نیست که اینجا رو میخونم اما هیچ وقت تظاهری ازتون ندیدم.
امیدوارم این وبلاگ حالا حالاها پابرجا باشه و ما را مهمون نوشته های زیبای شما کنه.

لطف دارید آقای دکتر
ایشالا عمری باشه و این بلاگ اسکای باشه منم هستم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد